Wednesday, January 31, 2007

یک پیاله دیگر مرا کفایت می کند سالار که امشب تا صبح بیدار می نشینم کنار این آتش کهنه که به صحرای این خاک تشنه به رقص بر خاسته هروله کنان . فردا بامدادان عزم آوردگاه می کنم به فتوای شاه انشان . یک پیاله دیگر مرا کفایت می کند تا از سر بگذرانم قصه قوم شداد را سالار . پیاله بر گیر به سلامتی سیه چشمان پارسی که فردا سیلابی قصد ما نکند با این پیاله های خون بر سینه ، پیاله های به جای مانده از شب نشینی لشگریان سعد بن ابی وقاص و ابو عبید ... فردا نبرد یوم اعشار تازی است که سیلاب خون جاری کرد که یک تنه عرب ده تن پارسی را به خون کشید و در کوچه های مدینه ساز و دهل فتح زد ... این سیلاب خون است که سد می زنند برای دوامش بر این خاک مقدس ، که بوی خون می دهد آبی که به ستیز با شاه انشان بر می خیزد . نبرد یوم اعشار است که سد می زنند بر خون لشگریان میهن تا زمین را سیراب کنند با آبی که قداست باورمان است ...زهی اندیشه باطل سالارکه آب هم اگر بر اهورایی زمین کوروشمان ستیز بیآغازد الهه ایرانی نخواهد ماند .... بستر این خاک بوی شراب پاسارگاد می دهد هنوز، که جام به جام تهی شد در بزم سر های جان داده برای وطن ، که اینک آب می بندند تا پشت حصار ابهتمان ، تاریخمان ، سلیمانمان ، کوروشمان ، کتیبه های اهورایی مان ، خطوط حجاری شده عشق بازی مان دردامنه های سرگردانی این دشت های فرهاد و شیرین ....دشت های پیاله های بوسه های صلح وامق و عذرا ، دشت خاک های منشورهای جهانی ، دشت های پناه سرگردانی ها ی قوم یهود ! سالار پیاله ای دیگر مرا کفایت می کند که بر مزار کوروش تا صبح نماز عشق را به رقص برمی خیزم بی وضوی آب هایی که ریشه های درخت کهن مان را می خواهند که خشک کنند با نحوست جنگل هایی که در رویای بنای خویش نوید می دهند این دشمنان هر آنچه به یادگار از ایرانویج مانده است ...هیچ درختی بر این خاک نخواهد رویید و هیچ گندمی خوشه چین دستان ایرانی نخواهد شد اگر بر بستر ایران درخت جهل و عداوت را آبیاری کنند که گندم های بر خاسته از خون فرزندان وطن به خون عدوآسیاب می شوند ...گندم هایی که از خشم جهل عدو بر مزار کوروش جوانه بزند نان سیاوش ها،آرشها ،فرانک ها و گردآفرید ها نخواهد شد .....یک پیاله دیگر مرا کفایت می کند تا به رزم بر خیزم بامدادان ..برای وطن ، برای ایران ، برای کوروش شاه انشان
پی نوشت : بیایید کاری کنیم ..که حسرت خاک کوروشمان تا ابد نفرین آیندگانمان نشود
پی نوشت : وقتی تازی به ایران حمله آورد و قصد نابودی آتشکده ها و معابد را نمود ایرانی بر هر آتشکده ای مسجدی ، یا امامزاده ای ساخت تا خانه خدا و زمین مقدس از آسیب و ددمنشی دور بماند..همین مزار کوروش در پاسارگاد برای ماندن روزگاری قبر مادر حضرت سلیمان بود تا قرنها بعد تاریخ روی دیگری از خود نشان داد ....شاید باید مورخان سندی بیابند یا بسازند تا بگوید مزار کوروش از آن امامزاده ای است تا سد سیوند و پروژه اش متوقف شود و شاید سالها بعد دوباره نامش پر آوازه گردد همان گونه که در خور اوست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, January 29, 2007


به من می گویی آفتاب که می تابد، برفها که آب می شوند سفیدی شان کجا می رود ؟
پی نوشت : این روزها خیلی درگیر این تز لعنتی اما در عین حال دوست داشتنی ام . از قضا موضوع کارم مساله هویت ملی در عهد رضا شاه است. وقتی بحث بچه های وبلاگ نویس را در مورد ناسیونالیسم می بینم کلی خوشحال می شوم و زود می روم و تحلیل هایشان را می خوانم . سپاس دوستان که این روزهای سخت با من همراهید
پی نوشت : کوروش در باب حفاظت از آثار تاریخی و عملکرد دول اسلامی جمهوری خواه مردمسالارمثلا ایرانی نوشته ای دارد واقعا خواندنی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, January 20, 2007

برای بهمن ماهی که از تک تک ثانیه هایش خون می چکد
بهمن گلسرخی ها تا بهمن پنجاه و هفتی ها
به من بگو هنوز چشم براه کاروان صبح
پشت پنجره نادیده می گیری رقص سرانگشتهایت را؟
که هنوز برای یاران در بند
و برای کودکان کارگاه
افطار اشکهایت را نذر می کنی ؟
مادربزرگ گالیا
پشت کدام صلیب
به خاک سپردی بهمن را؟
و سیاه پوشیدی خرداد را ؟
پشت کدام میله زندان عاشق شدی؟
که اینچنین هنوز شمع تولدت را بر مزار تبعیدگاه خارک روشن می کنی؟
پرده را بکش مادربزرگ
سلامت را کسی پاسخ نخواهد گفت
که بانگی به گوش نمی رسد در این گرگ و میش بازار عکاره این بازماندگان دروغین بهمنی
جاودانه بانو، گالیا
شب تاریک است
خاموش کن چراغ را که ما هردو
در بهمن سالها پیش مرده ایم
و این الف های سایه ماست که راه می رود در شهر مرده آرمانهای سرخ
مادربزرگ گالیا
ما هردو عقیم افتاده ایم
ومن شاکی ام از تو که هنوز پشت پنجره باور داری طلوع را
مادربزرگ گالیا
ما هردو به شب باختیم
دیگر در گوش من فسانه دلدادگی هایت را مخوان
پرده را بکش مادربزرگ
که دروغ طفل حرامزاده اش را با داس و چکش به دو نیم می کند
و سیزده ستاره از کلاه سردار آویزان است
!!!!!
ما هردو عقیم افتاده ایم مادر بزرگ
پرده را بکش
جنگل های گیلان سالهاست در بهمن ماه در آتش می سوزد
مادربزرگ گالیا
ما هردو معشوق داده ایم
پاکترین مردان سرزمین مادری مان را
پرده را بکش
بگذار به رویایی دیگر گلیم سرنوشتمان را ببافیم
باز هم دیر است مادر بزرگ... پرده را بکش
همیشه دیر می رسی مادر بزرگ بورژوای من
همیشه دیر می رسی برای بوسه ای از لبان سرباز سرخ وطنت
مادر بزرگ بورژوای من
پی نوشت: همیشه حس همزادپنداری عجیبی با گالیا داشتم آنهم از روزی که این شعر را لای کتابم کسی گذاشت ...کسی که ...روزها گذشت و من فهمیدم واقعا روزگار غزل عاشقانه نیست و باید تا طلوع خورشید صیر کرد تا دوباره روزگار عشق و بوسه و غزل عاشقانه برسد!!!!آری همیشه تا ابد گالیا مادر بزرگ من است
پی نوشت : من با افتخار می گویم یک ناسیونالیست هستم . نژادپرست نیستم اما وطن محور باور های من و مصدق بزرگ، پدر من است
پی نوشت : حتما سری به وبلاگ نوشین عزیز بزنید شعر بسیار زیبای استاد بادکوبه ای با عنوان" وقتی تو می گویی وطن" را آنجا بخوانید
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, January 16, 2007

گاهی دلم برای کودکیم تنگ می شود وقتی پای برهنه کوچه ها را گز می کردم و بر بادمجان فروش سرکوچه مان که دو چشمش را در جنگ داده بود عاشق بودم . پشت پنجره می نشستم تا بساطش را پهن کند و من به دستهایش که در کاسه کوچک روبرویش دنبال پول خرد می گشت خیره نگاه می کردم .از بازی که بر می گشتم روی زانوانش می نشستم و او برایم شعر می خواند ومن شعرهایم را برای او وهروقت مادرم می پرسید ناهار چه می خورم قطعا یا کشک بادمجان بود یا یتیمچه یا میرزا قاسمی یا خورشت بادمجان ...به بادمجان فروش عاشق بودم من
چشمهایش را در جنگ داده بود . برایم از عشق به وطن می گفت و من نمی فهمیدم بادمجان فروش سر کوچه ما روزگاری نقاشی بوده بزرگ
روزی برایم از دختری گفت که بر اوعاشق شده بود ...وقتی پرسیدم کجاست، گفت دختر من می شوی ؟ قرار بود نام دخترمان را پروانه بگذاریم پروانه بانو
روزها گذشت و من هنوز بر بادمجان فروش سر کوچه مان عاشق بودم و نمی دانستم چطور حالیش کنم که رنگ چشمانم سبز است و لپ های قرمزی دارم و دامن کوتاهم را تا سال آینده حق ندارم بپوشم که می روم مدرسه اسلامی رفاه
سال بعد مهر شصت وهفت وارد مدرسه شدم ...هر روز از مدرسه که بر می گشتم دست بر سرم می کشید و می گفت پروانه جان موهایت را کجا قایم کردی ؟ و من می گفتم زیر مقنعه که خدا خشمش نگیرد و او می خندید و می گفت خدا.....خدا
بمباران تهران شروع شد و مدرسه ها تعطیل ... رفتیم شمال و من در مدرسه ای در روستا ثبت نام کردم پر از دلهره و ترس برای بادمجان فروش سر کوچه مان که چشمهایش رد موشک ها را نمی دید
شب ها می نشستم روبروی ماه و برایش دعا می کردم و آرزو می کردم چشمهایش مرا ببیند...بهار که بازگشتیم به تهران دیگر بادمجان فروش سر کوچه مان نبود و من هر روز با بغض و اشک می دویدم پای پنجره تا شاید برگردد
روزها گذشت ...بارها عاشق شدم ...ازدواج کردم ...جدا شدم...اما هیچ گاه تصویر چشمهای همیشه بسته او را فراموش نکردم تا امروز او را دوباره دیدم ...فال حافظ به دست جلوی درب اصلی خانه هنرمندان با عصایی سپیدو کیفی سیاه به دوش .می گشت و فال حافظ می فروخت ...نشستم جلوی در خانه پدری ام روبروی صورت او و بلند بلند شعر خواندم برایش ...دستم را دراز کردم میان ورق ها و یکی را کشیدم بیرون ..اشکهایم میریخت روی پاکت
موهایش سپید شده بود ...تکیده و بی رنگ تر از مهتاب .شعری که تمام کودکی برایم می خواند شروع کردم به خواندن
یه حاجی بود یه گربه داشت/ گربه شو خیلی دوست می داشت/ گربه اومد گوشتا رو خورد / حاجی اومد گربه رو کشت / رو سنگ قبر اون نوشت ...یه حاجی بود.....مچ دستم را گرفت گفت دل چه کسی را شکستی پروانه ؟
شوکه شدم ...حق حاجی نبود که گوشت هایش را بخوری . تو آبروی حاجی را بردی . اشک ریختیم و خندیدیم و اشک ریختیم و... آهی کشید و گفت
پاتقم را یاد گرفتی بانو ...مجبورم جایم را عوض کنم. ما فقیر بیچارگان را چه به... .من که حاجی نیستم که گوشت هایم را هم که بخوری آنقدر پول داشته باشم تا بروم دوباره بخرم .ما یک دل داریم و آن هم خون خون است دختر
گفت برو بسلامت ...خیر پیش بانو ..برای هیچ دلی گربه نباش ، گفت پروانه باش
برگشتم به سمت صندلی قرارمان ..خانه هنرمندان ...بر بادمجان فروش نقاشی عاشق بودم روزگاری عشق من
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, January 14, 2007

دوباره می خواهم راهی شوم ، نگو که بمانم ، نگو که راه پر خطر است ، نگو که پنجره ها رو به تهی تاریکی باز می شوند ، یکجا نشین نیستم کهن شراب من ! نگو که هنوز راهی برای دغدغه های بی پاسخمان مانده . می آیی کوله ام را خالی می کنی، دنبال عکس اولین لبخندمان .کوله ام را از خاطره پر نمی کنم هم قبیله که کوچ روان دل نمی بندند به هیچ تصویر گم شده ای …لبخند ها که مرد نیامدی تا دفنشان کنی زیر شیارهای اندوه که روی پیشانی ام زه کشی می کردند. حالا می خوانی سطری بر سطری از عاشقی که چه بشود نازنین؟ تو یکجا نشین شدی و من هنوز دل دل می کنم برای دیدار یک قبیله دیگر .تو یکجا نشین شدی و من هنوز بوی کنده های نیم سوخته در راه مانده را دوست دارم …یادت می آید آنروز که در کشاکش بی نور شب ، در دامنه های رسوایی عشق پایمان لغزید. الغریق یتشبث بکل الحشیش . تو ماندی و من تا ته دره غلطان غلطان فریادت زدم ..ماندی به برکت یکی از همان خاشاک ها ومن تا دماوند نگاهت، فریادت زدم و نشنیدی . مرا هنر دست یازی به خاشاک نبود که سالها بر درخت تنومند ایمان تو تکیه داده بودم .گنگی صدایی اما در شیپور جنگ می نواخت بی آنکه بداند کوچ نشینان را جنگ بر سر زمین ها ی سرما زده نیست
حالا نشسته ایم روبروی هم و تو برایم شعر می خوانی و من باید بروم ، باید از حصار های شب عبور کنم تا جایی دیگر ، شهری دیگر ، مردمانی دیگر و ترانه ای دیگر که من از بهانه سقفی بر سر برای بوسه ای بیزارم …من با پیاله ای شیر مست می کنم کنار آتش چوپانی و بوی هیمه می دهد تنم وقتی به پیشوازکسی می روم . من با داغی خورشید سرخ می کنم گونه هایم را برای معشوق و از سیبی تا صبح برایش رویا می سازم . من کابوس جنگ را روی پشت بام خانه های مردم شهرت می بینم و از سیاست های امریکایی که قاتق هر لقمه مان شده فرار می کنم . کوله ام خالی است از تصویر تو و خاطره هامان که خیال را با خود خواهم برد به جای هر چه به قالب در می آورد تو را و دوست داشتن را .مرا جدی نگیر دوباره که شنگی سفر شوخم کرده در در بدری این شهر کبره بسته …..تا بهار بیاید مهمان می مانم اینجا که سرما سخت سوزان است …مرا جدی نگیر… رفتنی ام کهن شراب هزار ساله من .ساربان هنوز بانگ نزده اما
پی نوشت: نازنین تبرئه شد ... دیشب وقتی این خبر را دریافت کردم یاد چشم های دو دو زن پروین خواهر نازنین افتادم که می پرسید خواهرم کشته می شود؟
یاد بغض های مادر نازنین افتادم که می پرسید مادر جان آخرش چه می شود ؟ اعدامش می کنند؟بگو نه
و اینک فارغ از همه جنجال ها می گویم کاش قانون اعدام ملغی شود
به تمام کسانی که در راستای این پرونده زحمت کشیدند خسته نباشید می گویم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, January 10, 2007


قصه یک عصر یخی اتفاق می افتد کنار حصار باغهای از او بهتران . در یک رفت و برگشت ، یوسف می میرد و نازنین زندان نشین بغض زن بودنش می شود . قصه زیر درختهای سیب آدم و حوا اتفاق می افتد زیر حس حقارت نسلها مرد سالاری ، در لذت نگاههایی که در خطوط معصوم صورت نازنین بلوغ هوس های خویش را تیغ می زدند . قصه عصر یک روز زمستانی زیر تن لخت درختهای سیب سفره های سیر اتفاق می افتد

قصه قصه یک جنایت نیست ، قصه یوسف و نازنین نیست ، قصه ماست خواهر جان . قصه فقر است ، قصه الفبای مرده ایست که هرگز در دستهای نازنین ها زنده نشد . قصه حاشیه نشین هاست ، قصه شکم های از گشنگی ورم کرده است و برجهای از بی دردی سر به آسمان ساییده . قصه دختری است که در طنین نام خویش هرگز ناز نکرد برای روزگاری که در پانزده سالگی آمدن ها و رفتن هایش به بکارت رویاهای او تجاوز کرد . قصه قصه سرزمین مادری ماست با هزاران لکه خون خشکیده روی سایش گلوهای فریاد مرده اش . قصه قصه بغض است خواهر جان

گیج می رود سرم زیر قدمهای کوتاه و سرد نازنین تا بنشیند روبروی قاضی ، میان نفرین مادر یوسف و سرگردانی نگاههای پدر خسته دستار بسته ای که لعنت ها می شنود و سرد و خیره نگاه می کند در گلهای چادر آبی نازنین . اینجا دادگاهی است که برای مویرگ های گلوی نازنین حکم صادر خواهد کرد و من جنازه یوسف را می بینم که به دارمی کشد خویش را زیر طناب نگاه نازنین.قاضی در ردای ملایان آغاز می کند و من در ضرب آهنگ اولین جمله اش که نازنین را متهمه خطاب می کند شرافت مردانگی را بالا می آورم و تا کوچه های بالا شهر و ماشین های لوکس و تفاخر میهمانی های تازه به دوران رسیده ها فقر را به بند باورهایم می کشم . حاشیه نشین سهرابیه ، خواهر من است و تو چه بی درد از حاشیه نشینی ات در ناکامی عشق های خیابان های تهران می نویسی . حاشیه نشین سهرابیه کتاب نمی خواند ، سواد ندارد . معنای جامعه باز و دشمنانش را نمی فهمد . حاشیه نشین سهرابیه از حقوق زنان تنها کیفی را می شناسد که چاقوی ترسهایش را هر صبح زیر اولین اشعه خورشید برق می اندازد تا راهی شهر شود . حاشیه نشین سهرابیه پدری دارد که به اندازه مادرش حاشیه نشین است . حاشیه نشین سهرابیه خواهر من است و من سالها تهران نشین کوچه های بی دردی نمی دانستم که خواهر حاشیه نشین سهرابیه من نان ندارد و نمی تواند بنویسد درد سفره خالی قلبش را . حاشیه نشین سهرابیه متهم است به قتل یوسف و با به دار آویختن حاشیه نشین سهرابیه بغض کینه ها خاموش می شود و قاتلی به درک واصل !!! اما حاشیه نشینی نمی میرد فقر ضرب می شود در سایه شکم های متورم آقایان !!و تحقیر زن باز قربانی می گیرد
حاشیه نشین سهرابیه !خواهر غریب من، دستان من هم خونین است وقتی صدای مردک نماینده دادستان بی داد مملکتم دنگ دنگ می کند در راهروهای گوشم، وقتی نازنین را که درراه با پسری راهی است بی ناموس می داند و حتما او زنی است که باید تن فروش باشد و بی قید نسبت به خویشتن خویش


حاشیه نشین سهرابیه را 5 پسر محاصره کرده اند ، دستان برادر زاده کوچکش در دستان اوست و پسرها آمده اند تا بلوغ شهوت خود را زیر درختهای سیب آدم و حوا چوب بزنند . نازنین چاقو می کشد تا سمیه زخم تجاوز را تا پایان عمر با خود خر کش نکند .

من حاشیه نشین سهرابیه ام آقای نماینده عدالت !!! مرا اعدام کن که باکره ای چون دختران پاکدامن تو نیستم و با مردان غریبه در جاده های فرعی بسیار قدم زده ام و اگر دست وقیح هوسی به پیکرم برسد خون می ریزم چون خواهرم نازنین که در این سرزمین شرافت در همخوابگی است و دم فرو بستن که مباد سیلی پسران راهزن سرخ کند گونه های دختران شرم را و پاره کند بکارت زنانگی های مهوع را

مرا دار بزن آقای عدالت که من سالها با شکم سیر سر بر بالین
گذاشته ام و برای معشوقم شعر گفته ام و پز داده ام با کثرت زبانهای زنده دنیا که با آنها فقط بلدم گریه کنم برای خودخواهی خود . مرا اعدام کن برای هر چه داشته ام و رها کن نازنینم را آقای عدالت... یوسف تو را من به چاه انداختم و باز می اندازم اگر دستم برسد

مرا دار بزن آقای عدالت ، رها کن حاشیه نشینانی را که هر شب جان داده اند در شعار های انقلاب آرمانهای والای علی وار تو و رویای جرینگ جرینگ پول نفت ....مرا دار بزن که به تک تک باورهایت پشت پا می زنم اگر نازنین اعدام شود
پ.ن خوشحالم که یک زنم... وقتی صدای دفاع جانانه شادی صدر تن همه مردان را در صحن دادگاه می لرزاند....دست مریزاد خواهرم
پ.ن شیوا هم درد نوشته ای پر از حرف نگاشته است از دادگاه امروز نازنین... بخوانید این همراه را
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, January 08, 2007




آمدی نشستی روبرویم و گفتی حرفهایی که حنجره هایمان را عفونت آدمیان قصه هایمان پر می کرد. گفتی که زمانه بوی لجن می دهد اگر بنشینیم و گوش دهیم آوای غوک کوچکی که در مرداب آبهای تلنبار شده دریا های زلال روزگاری من و تو، خانه ساخته . رها کن پلیدی شب را که قی می کند خیانت را روی بستر عشقهای گاز خورده ، پس مانده هایی که سهم ما نبوده اعتیادمان به کالی شان . بگذار صبح بر آید روی شیروانی خانه ای که گربه همسایه به کمین نشسته مرغ عشق مار ا . سیاهی پنجه هایش بر کسی پنهان نخواهد ماند
گفتی و روبروی من نشستی و من میان واژه های دفتر زرد رنگ هذیان هایت خواب نما شدم ، مثل همان حس عاشق شدنت بر رهگذری زیر برف و جای پای گلی ات روبروی شهر فرنگ باورهای خیس او ."آری آن سوی فردا ها بود که جهان به امروز پا نهاد".من امشب به صبح اقتدا می کنم و باز به یاد می آورم اولین پنجره راکه با نام عشق حصار هایش شکاندم ، اما جانی عاشق را هرگز سر نبریدم !!!. مجالی نمانده برای سیاهی که سر می کشد جام های مکرر پر شده از تهی را در این سرشاری حضور آیه های نور .....استوار می مانم کنارجاری ماندن اما نه جاری خون که جاری بودن آری انسان بودن
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, January 06, 2007


زل می زنم در دو چشمش که ایران را برایم ترجمان است . اینجا سرزمین رستم است و من در پوست خود نمی گنجم که روبروی نگاه کنجکاو فرزندی از این مرز و بوم مغرور می شوم از ایرانی بودن. می خندم به شعار های دوستان روشنفکری که تاریخ ایرانم را به سخره می گیرند تا با پز انتر ناسیونالیست بودن وطن را به هیچ انگارند . می خندم به آنها که تجزیه خاکم تنها دستاورد اندیشه های مشعشعانه شان است .می پرسم چقدر ایران را می شناسی؟ از میان تمام کاست های مجاز و غیر مجازش سرود ای ایران بنان را می کشد بیرون و می گوید گوش داده ای به این ؟ معرکه است ...می گویم عاشق ایرانم دیوانه وار.. تو به خاکت عشق می ورزی ؟می پرسد تو مارا جزو خاکت می دانی ؟ شکم من که گشنه است، شبانه ای به من فکر می کنی ؟ و یا دنبال سوژه می گردی در رد خسته تن فقیر من ؟ من یک بلوچم.کجای روزها و شب های تو و دوستانت را دغدغه من پر می کند ؟ ایرانیم من!! اما آیا تو هم ایرانی هستی وقتی می روی دانشگاه و درس میخوانی ؟ دقیقه ای به ما مرزنشینان فکر می کنید در سوت و کف های آرمان خواهانه تان؟
می پرسم از احمدی نژاد و این پدیده که درگیرم می کند هر وقت چهره خسته مردم را می بینم ...دوست می داری رییس جمهورت را ؟ پوسخندی می زند و می گوید من پدرم را دوست دارم که دستهایش تاول زده از فقر و مادرم که چشمانش نا ندارند حتی برای دیدن من ...من مردی را که وعده می دهد به سفره های خالی دوست ندارم . من به خالی سفره ای بی دروغ راضیم
می گویم می دانی ایران به انرژی هسته ای دست یافته ؟ می گوید مادرم هر هفته هسته های خرما را آرد می کند نکند منظورت ...؟
می گویم اگر امریکا به ایران حمله کند چه می کنی ؟ من که از بوی جنگ می ترسم و از دیدن دوباره خون بر خود می لرزم ، تو چطور ؟ می گوید می جنگم برای وطنم ...می گویم می جنگی برای ماندن کسانی که گشنگی تنها ارمغان بودنشان است ؟ می گوید ما را جزو خاکت می دانی ؟اگر می جنگم ، می جنگم برای شرافتم...می اندیشم به سوسیال ها و لیبرال ها ...به او و تو و زل می زنم به چشمهای درشت سیاهش که می کاود سکوت معنا دارم
زیر لب زمزمه می کنم اخوان را که از پوچ جهان هیچ ایران را دوست می داشت و درگیرمی شوم بین شرافت این مردم و شقا وت حاکمان و می نویسم روی جعبه نوار هایش
اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, January 03, 2007

تکه تکه می شوم زیر پای عابران...می بخشم ناگزیر خرده های روحم را که نجاست نگاههابه زباله می فرستند عشق را و دیوارهای خانه ام زندان می شوند بی نفس گرم تو که نیستی در این بعد مرزهای ساختگی...دیشب که در پیچ کوچه گرفتار شدم نبودی که اشکهایم را جمع کنی برای روز مبادای تشنگی هایمان و ناموسهای دلم چه بی محابا ریختند روی آسفالت های پیکر نفتی اش و کاش خاموش می شد آتش هوس ...نبودی و من مانده بودم و این همه دیوار و حصار و فریادی که زنانگی ام منعم می کرد ازبر آوردنش ...عق زدم در پای مجسمه انقلاب ...کاش این مرزها نبود ...چرا منع می شوم از مادر بودن؟ ...بگو بگو... دارم عق می زنم پای مجسمه انقلاب روی تمام کتابهایی که نوشته اند ...و این منم زنی در آستانه فصلی سرد...نکبت نبودنت را چگونه به طفل خواهش هایم حالی کنم ؟ بگو ...انتقام می گیرم از فصل زن شدنم در آغوش عشق های خیالی ، از قبیله ای که مرا زن آفرید و برای دلخوشی ام زن بودنم را با طلا زیور داد...دستهای سیمانی اش حبس می کند بغضم را به جرم نبودنت و من هیچ نطفه ای درونم بسته نمی شود جز غم. کاش بوی باروت نمی داد دستهایت ..کاش! و کاش تو را در تبعید پیدا نمی کردم ..زن بودنم کاش با طفلی ثابت می شد که اینک منم اسیر توحش مردهای شهر تو!! و پیکرم که از سبزینه های این دوچشم لب به شکایت گشوده اند
تکه ای از روحم را می فرستم به خانه ات که مرزهای دروغین منعم می کنند از کوبیدن کلونش ...بوی مرگ می دهد اگر، ببخش. این همان پروانه ایست که دیروز زندگی را به تو بخشید. خشک شده ام را بزن بر دیوار که عشق را دیشب در غسالخانه تنم غسل دادم و امروز به خاک می سپارمش میان نگاههایی که از سقف، آویزان پیکرم را کالبد شکافی می کنند . من مانده ام و طفلی که با رویای تو به خاک می سپارمش . من وزنانگی ام امشب پای مجسمه انقلاب دفن می شویم .زیر خشم صورتهای انقلابی و عمامه های الهی ....و تو نیستی در این حوالی تا دسته گلی شاید بر مزاری
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin