Wednesday, March 28, 2007


کنار دالان منتهی به قهوه خانه ، سر پیچ گذر سادات ، یقه های کت رنگ ورو رفته سربازی اش را صاف می کند و باز همان حرفها را برای بار هزارم تکرار.... فقط پول را می دهی . اگر قبول کرد که کرد و اگرنه به درک . خریت نکنی دختر.. مثل همیشه آرام و با طمأنینه دستم را فشار می دهد و گودی زیر چشمانش خیس می شود. سوز سردی تا مغز استخوان را می سوزاند. در را باز می کنم . تقویم دیواری آبخورده ای سوم فروردین را نشان می دهد، زمان را پاک از یاد برده ام . پاکت را می گذارم روی پیشخوان دکه و می روم می نشینم روی تخت دم در

تنش بوی گند خون مرده روی دسته ساطور قصابی شتر فروش های بازار مولوی را می دهد . سبیلش را تابی می دهد وگوشه آن را با دندان زرد و کج و کوله اش به سیخ می کشد . هنوز بوی تند سیگارش توی دماغم جولان می دهد که پادوی حشمت می زند روی شانه راستم ....آبجی این طرفا ؟ بیا بشین حشمت خان کلی باهات کار داره . ناکس دلش برات گیره .برا اون جوونکم شده باید رضا بدی تا خرت از پل بگذره
به استکان های کبره بسته روی ییشخوان وشرشر چای توی تک تک شان زل می زنم
وسط قهوه خانه دو تا خروس لاری برای مبارزه آماده می شوند . حشمت به چشمهای خیس من نگاه می کند و عین خیالش نیست . می بیند با التماس نگاهش می کنم و روبرمی گرداند . می نشینم لبه تخت . هزار تا چشم زل زده اند به حفره های سرد دو چشمم . با دستمال رژ لبم را پاک می کنم .بوی پر خروس ها با عرق و بخار قهوه خانه قاطی شده است . حشمت دستمال یزدی اش را می چرخاند و برای خروس خسرو کرد عربده می کشد ، سکه های پنج تومانی و ده تومانی وسط میدان نبرد را پر می کند ...سوت و کف ها بالا می گیرد .خروس قرمز پری می زند وروی پشت خروس خسرو کرد می نشیند حشمت پک می زند به قلیان و برمی گردد به طرف محمود و چیزی زیر گوش راستش بلغور می کند
حشمت قند را گوشه لبش ثابت می کند و رو می کند به من ... بگو ببینم چی می گی ؟ حشمت می داند چه می خواهم بگویم . تکیه داده به پشتی قرمز طرح بختیاری و با هوس کریهی تمام شیارهای صورتم را در می نوردد....شکسته شده ای دختر ، کی از اونجا اومدی بیرون ....او همه چیز را می داند ، می خواهد وقت کشی کند ... . تا مرز از اینجا یک ساعت بیشتر راه نیست حشمت خان ! اگر بیایی چه می شود ؟ کلت کمری هدیه شده از طرف شازده فرنگ نشین را زیر شلوارش آرام لمس می کند وبا هوس به کبودی زیر چشم چپم زل می زند ....ما رو خام می کنی دختر ، ما خودمون اینکاره ایم ....زیر چشمای شهلات چی شده ؟

محمود ابروهایش را می اندازد بالا ، نمی فهمم چه می خواهد بگوید ....جای لگد آجان دولت است حشمت خان ، چیزی نیست ...حشمت خان وقت داره می گذره به دادم برس
تو که می دونی حشمت خان در راه رضای خدا هیچ کاری نمی کنه ، پای هر خواسته اش ایستاده ای ؟ فکر کرده ای به بعدش ، وقتی که او برای همیشه بره و تو بمونی اینجا ...پای هر خواسته اش ایستاده ای ؟
چشم های پدرم مثل آونگ از سقف کوتاه قهوه خانه آویزا ن التماسم می کند ، خون از آن بالا می چکد توی سینی چای. قهوه چی دماغ استخوانی درازش را می کشد بالا و خون لخته شده روی سوراخ دماغش را با دست چپش پاک می کند و به حشمت خان می گوید خوب آهویی به دامش افتاده

کنار مرز لب جاده قصر شیرین ...حشمت با گله گوسپندانش باز کلت کمری اهدا شده از شازده واشنگتن را به رخم می کشد .صدای پدرم می پیچد توی دشت

ایراندخت ..ایراندخت..آسون فروختی ..آسون

سگ حشمت پارس می کند و خمپاره ای می خورد جلوی پایم

پی نوشت : گزارش حمیدرضا راحتما بخوانید ، وقتی آن را خواندم باز کنار جاده قصر شیرین نگاهم به آنسوی مرز افتاد. جنازه او را گرگان به دندان کشیده بودند و حشمت خان فقط نگاه می کرد.آری لعنت به استبداد ، لعنت به نابرابری ، لعنت به دنیایی که دارفور دارد ، غزه دارد ، هیروشیما دارد ، سردشت دارد ، حلبچه دارد ، دنیایی که سفید دارد و سیاه ، جهان سومی دارد و ابرقدرت ، دنیایی که

پی نوشت: آری من آن جمع های شبانه را دوست داشتم : گیلاس های پر از یخ بر میزی کوچک ، بخارخوش بو و رقصان قهوه ، گرمای مطبوع آتش سرخ ، شوخی های تند و تیز ادبی

و نگاه نخستین یک دوست ، شرم آگین و وحشت زده

آنا آخماتوا

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, March 24, 2007


مدیر چریک هم رفت و مدرسه رفاه هنوز هست

به یاد تمامی کسانی که برای آزادی جنگیدند ، به یاد پوران بازرگان مدیر مدرسه ام


مهر ماه هزار وسیصد و شصت و هفت ، هنوز ده روزی از اعدام میم.الف نگذشته است که کیف قهوه ای زشتی پر از دفتر های شطرنجی می شود تا راهی کلاس اول شوم ، با مقنعه سرمه ای بلندی که زیر گلویم را فشار می دهد

ندا ، دختر عمه ام هنوز اشک می ریزد ، هنوز نامه های میم. الف را بعد از چهار سال زندان و بعد تیر خلاصش می خواند و بغضش می ترکد . مادرش لعنت می فرستد به قاتل و پدرش از آمار دختران بی شوهر در سالهای آینده می گوید که با جنگ و اعدام و تبعید رقمشان نجومی خواهد شد.. ولی ندا فقط اشک می ریزد

کلاس اول ، مدرسه اسلامی رفاه . اول مهر ماه است و من از جلوی خانه میم . الف پیچ تند کوچه را طی می کنم تا به مدرسه بروم . پدر میم . الف کمرش خم شده و عصای گردویی رنگش هر روز صبح خواب کوچه را می آشوبد

روز اول مهر ماه است و صبحگاه اولین روز مدرسه با بوی تند پرچم های سوخته به استقبالمان می آید . مدیر با انگشت پشت بام را نشان می دهد و از صدای گلوله ها در روز های پیروزی پنجاه و هفت می گوید ...این پشت بامها مقتل کریه ترین و شیطانی ترین کسانی است که به درک واصل شده اند ، نصیری و هویدا و هزار تا کوفت و زهر مار دیگر

روز اول مهر ماه است و من از این مدرسه می ترسم ، از دست شویی هایش که می گویند یکی از فراری ها آنجا کشته شده می ترسم ، از معلمها می ترسم ، از صدای گلوله روی پشت بام می ترسم ، از اعدام و مرگ میم. الف می ترسم

روز اول مهر ماه است و ما را به کلاسی می برند که اتاق آیت الله خمینی در دوازده بهمن پنجاه و هفت است ، از پنجره این اتاق اگر آویزان شوم خانه م. الف را می شود واضح دید.مادر میم.الف پای حوض اما اشک می ریزد

روز اول مهر است و من نمی خواهم به مدرسه بروم ، پا می کوبم که نمی خواهم درس بخوانم ، که از دیوار های مدرسه می ترسم ، که از صدای پای چند ساواکی در راهرو ها می ترسم ،که از صدای مرگ می ترسم که از شعله های پرچم های سوخته می ترسم ، که ار نفرین های مادر میم.الف می ترسم

روز اول مهر ماه می گذرد ، کلاس اول می گذرد ، دوم ، سوم ، چهارم و پنجم می گذرد، در مدرسه ای که هر سه شنبه در زیرزمینش حزب مؤتلفه اسلامی جلسه دارد ، در مدرسه دختران آقازاده ها ، در مدرسه دلهره ، چادرهای سیاه، جوراب سفید ممنوع ، حرف زدن از سیاست ممنوع ، گل سر رنگی بر سر ممنوع ....در مدرسه عشق ممنوع


هشت سال می روم مدرسه اسلامی رفاه ،هشت سال از راهرو های وحشت می ترسم ، هشت سال من می توانم بدون دخترم هرگز را در راهرو های مدرسه رفاه تجسم کنم، وقتی مشقم را ننوشته ام و مدیر مرا به زندانی شدن روی خرپشتک بام تهدید می کند ، هشت سال می گذرد و من می فهمم اگر آقا زاده نباشی و اگر پدرت رهبر نباشد و اگر مادرت عضو جامعه زینب نباشد تو هیچ گاه نمی توانی شاگرد خوبی باشی حتی اگر در نمایش نامه نویسی در کل ایران اول بشوی ونقاشی ات در مسابقه یونیسف اول شود ، که اسلام در خطر می افتد و نباید به هنر علاقه مند شویم که هنر ره به جهنم می برد

من اما می دانم مدرسه ام روزگاری مدیر دیگری داشته ، می دانم رفاه با آن عظمتش روزگاری هسته مبارزه بوده ، می دانم اولین زنانی که مبارزه مسلحانه را مشق گچ های سفیدو تخته های سیاه کردند روی همین تخته ها به بچه ها یاد دادند هرگز کلمه زندان را ننویسند حتی اگر معلمشان زندانی بود و کلمه یأس را ننویسند حتی اگر جوی ها غرق خون بود و کلمه مرگ را ننویسند حتی اگر همکلاسی شان اعدام شد. من پوران بازرگان را می شناختم، من محبوبه آلاد پوش(متحدین) را می شناختم ، من فاطمه امینی را می شناختم ، من حوری بازرگان را می شناختم

حالا چند روزی است که پوران بازرگان با آن قدمت سیاست در وجود ش و سازماندهی قوی ، با تمام خاطرات حنیف نژاد وتراب حق شناس و بچه های مبارز دهه چهل و پنجاه به مرگ سلام داده است ، حالا کنار اسم بقیه تبعیدی های دور از وطن مرده، نام پوران هم تایپ می شود ، حالا دیگر مدرسه رفاه با مدیرهایی که هیچ وقت نتوانستند پوران بشوند نفس راحتی می کشد که دیگر سایه نقاشی های محبوبه آلاد پوش روی دیوارهای مدرسه نیست ، که دیگر فاطمه امینی در کلاس انگلیسی از آزادی نخواهد گفت ، که دیگر سرور زنگ ورزش ها به بچه ها یاد نخواهد داد چگونه از دست دشمن فرضی فرار کنند
پوران بازرگان دیگر نیست ، و مدرسه رفاه هنوزهست و معلمهای اعتراض های میدان بهارستان هنوز در زندانند من اما روزی را چشم براهم که به یاد پوران ها روی تخته سیاه مدرسه رفاه بنویسم سلام بر آزادی، سلام بر میم. الف ها


روزی که ثمر آزادی هیچ پشت بامی را تیر باران نمی کندو هیچ طنابی را برای گلوگاههای فریاد نمی بافند ، آری من آن روز را چشم براهم مخالف من

پی نوشت : با وجود همه روزهای خفقان این مدرسه الحق سطح آموزش در این مدرسه بالا بود ، رفاه جایی بود که به قول مریم میرزا همکلاسی ام در آن مدرسه،هیچ فرقی با اوین نداشت و تاریخی در ذهن من شد که کتابی است خواندنی

پی نوشت: تقدیر من از پوران ها به معنای باور داشتن مرامشان نیست ، من هر کس که با شرافت برای آزادی مبارزه کرده و می کند ستایش می کنم ، فارغ از ایدئولوژی اش .
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, March 20, 2007

از بهار هشتاد و پنج تا این روزهای آخر اسفند ماه که بیش تر از هر ماهی در سال دوستش می دارم انگار سالهاست می گذرد . از دنگ دنگ آونگ ساعت تحویل سال هشتاد و پنج پشت شیشه های کالج ادبیات و فلسفه در جنگل های سردسیری حومه کپنهاگ و دلتنگی هایم برای ایران انگار سالهاست می گذرد و سالهاست من با گذشته هایم خداحافظی کرده ام . از شیشه های بخار گرفته رو به بی انتهای جنگل تا کم نوری اتاق مطالعه و نوشتن و نوشتن انگار سالهاست می گذرد. از هم اتاقی فلسطینی ام که مست لایعقل هر شب نرده های کالج را سکندری می خورد و مشت هایش به در کوبیده می شد که باز کن در را تا این اتاق های خیابان کارگر و کفترباز پشت بام خانه ام انگار سالهاست می گذرد. از کنیسه های تاریخی شیراز تا مسجد های حجاری های هندی انگار سالهاست می گذرد . از بیست و دوم خرداد میدان هفت تیر و کمپین یک میلیون امضا تا سیزده اسفند دادگاه انقلاب انگار سالهاست می گذرد. از آزادی ناصر زر افشان تا بازداشت معلمان میدان بهارستان انگار سالهاست می گذرد. از پاییز مرگ های نا بهنگام و آدمهای سردر گم تا عشق های جان گرفته دی ماه انگار سالهاست می گذرد . ازخیابان بابی ساندز تا خیابان اکبر محمدی انگار سالهاست می گذرد . ازلبخند های پرزیدنت پوتین تا نیروگاه بی صاحب بوشهر انگار سالهاست می گذرد. از خانه های دیوار های رنگی و دلهای سنگی تا خانه های دیوارهای سنگی و دلهای رنگی انگار سالهاست می گذرد. از آشنایی های غریب تا غریبی های آشنا انگار سالهاست می گذرد . از نقطه سر خط این بیست و پنجمین سال زندگی تا این دقیقه های آخر هشتاد و پنج انگار سالهاست می گذرد.. از زندان شادی تا آزادی شادی انگار سالهاست می گذرد ... و من باور نمی کنم هشتاد و پنج می رود تا برای همیشه از تقویم های دیواری ام پاک شود ،هشتاد و پنجی که با تمام سالهایی که گذشت عوضش نمی کنم چون در تمام ثانیه هایش شادی و غم ، فقر و ثروت ، عشق و نفرت ، خواستن و نخواستن ، شکست و پیروزی ، یافتن و از دست دادن ،غرور و تواضع ، سکوت و فریاد ، تنهایی و در جمع بودن جدایی و وصال باهم تلفیق عجیبی اززیستن را رقم زدند و من باز یاد گرفتم تنها گام بردارم ، تنهای تنها .می خواهم نرد عشق واقعی را به نام آزادی در هشتاد و شش ببازم، آری روزی که کمترین سرود بوسه باشد .
پی نوشت: هشتاد و پنج بود که دوستی جاودانم با سریر ، افشین ، حسین و امیر حسین را مهر تایید زد. دوستانی که آنشب که در کوچه باد می آمد نگذاشتند دستانم ویران شوند و من جان گرفتم با بودنشان
پی نوشت: بالاخره مطمئن شدیم احمدمان باز گشته ، کاش میله های آهنین به حرمت بهار جوانه بزنند
پی نوشت:شادی و محبوبه هم از آن بند های غم گرفته رها شدند باشد نباشد هیچ نقبی بر سر راه انسان
نامه ای عاشقانه از من
نامه ای عاشقانه از تو
وبهار شکل می گیرد
نزار قبانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, March 15, 2007





آذر ماه است

با پای چپم در را باز می کنم ...خاکستری تر از تن لخت درختانم ...روسری سیاهم را می کشم جلو ودستانم را از جییم در می آورم ...می نشینم روی یکی از همان مبلهای اولین دیدارم با شیوا ...خاطرات روی نیمکره های مغزم قل می خورند ...کافه را دود سیگار گرفته... لم می دهم روی مبل و دفتر چه ام را در می آورم ...هنوز از او خبری نیست


آذر ماه است

چشمهایم سرگردانند ...خط خطی می کنم دفترم را و به پک های عمیق دخترکی نگاه می کنم که در خلسه اش مشق عشق می نویسد...سرم را می اندازم پایین و به او فکر می کنم

آذر ماه است

لای در باز می شود ...یاسی رنگ شادی وارد کافه می شود و به تک تک میزها با دقت نگاه می کند ...بلند می شوم و چند قدمی اش صدا می کنم ...خانم صدر؟

آذر ماه است

تنم شلاق خورده است ...روزگارم را مثل بچه های کوچه های خاکی تیم های فوتبال های بازنده باخته ام ...دیگر نه می نویسم و نه می خوانم ...صدای کریهی در گوشم خودنمایی می کند و من به بلاهت گذشته ها فکر می کنم ...شادی گوش می دهد و من نمی دانم چرا تعریف می کنم و نمی دانم چرا او تاییدم می کند ...با نگاهش مرا می کاود ...از سایت زنان می گویم ...وقتی می گویم در مورد سقط جنین برایشان می نوشتم آنهم با نامی مستعار تازه سری تکان می دهد که چقدر از قدیم قدیم ها مرا می شناخته و بغض من می ترکد
می نشیند روبرویم و انگار سالهاست زندگی ام را در پرونده های معطل روی میزش وارسی می کرده

آذر ماه است

از زن برایم می گوید ..از زن برایش می گویم ... کافه را دود سیگار گرفته ... از ورق زدنش می گویم : شادی جان بعضی آدم ها هستند و دایره ای کوچک دورشان ....بعضی آدمها هستند و دایره ای به وسعت انسان دورشان ...شادی جان می دانی چند نفر در دایره شادی تحسینت می کنند ؟ چند نفر با قدمهای تو راه رفتن را یاد گرفته اند ؟ چند نفر با دستان تو آزاد شده اند ؟ قهرمان نمی سازم از شادی ..شادی را طرح می زنم برای شادی ...شادی صدری که در دلهره های پروانه برایش شمع شد

آذرماه است

شادی لبخندی می زند ...مثل بقیه نیست ...ثبات غریبی در وجودش هست که در کمتر کسی هست ... بیا پیش ما ...چرا نمی آیی دفتر ؟ آنجا می گویم چه کنی تا آن خیال در ذهنت دفن شود

آذر ماه است

از زندان زنان حرف می زنیم . می خندم و می گویم سال اول دانشگاه با یکی از دوستانم دررشته جامعه شناسی روی تاریخ زندان زنان کار کردم...باید رفت بند زنان تا بشود درست نوشت ... شادی از چند پرونده که برایم می گوید رنگم می پرد ...بند زنان اوین !!! شادی می گوید:خانم جان بند سیاسی ها نیست که می خواهی تجربه اش کنی .بند عمومی است

آذر ماه است
شادی می رود و من می روم و دوستمان می رود ...و من متولد می شوم ... بعد ها هر وقت شادی را می بینم نیرویی جدید درونم قد می کشد و مرا به گام برداشتن، خواستن و خواستن وامی دارد
..............
اسفند ماه است

شادی را گرفته اند ... الان یازده روز می گذرد ... یازده روز است که دریا طوفانی است ... شادی را گرفته اند و من هیچ کاری ازدستم بر نمی آید جز نوشتن برای چند دوست روزنامه نگارم ...امروز که روزنامه نگار دانمارکی خواست از شادی برایش بگویم شروع کردم از سقط جنین گفتن ...از سنگسار ... از اعدام ... ازحق حضانت...از زن ... از زن ایرانی بودن ... از زن بودن در جامعه مرد سالار متکی به مذهب ... گفت از شادی بگو ...گفتم بگذار برای بعد ...شادی برای تغییر این واژگان که فقط برای تو سوژه و برای خوانندگانت چندخط خبر است زندان است ..بگذار برای بعد ...امروز هر زن ایرانی شادی است...از شادی بنویس اما یادت نرود بگویی این شهر را غم گرفته بی شادی

پی نوشت: دویست میلیون تومان وثیقه برای شادی صادر کردند....نکبت بر این مملکت
پی نوشت : اگر چه در مدرسه هایی درس خواندم که می دانم هیچ کدام از معلم هایش در این اعتراضات شرکت نمی کنند و چنان روزهای کلاسهای درسم در دبستان و راهنمایی نمور و بی طراوتند که خاطره مدرسه همیشه در من مرده اما وقتی می بینم بر پیکر کسانی که قلم در دستان عشق من گذاشتند باتوم فرود می آید ، وقتی می بینم معلم مدرسه های مشق های عاشقی زیر لگد های نامردان بی شرافت کبود می شود می نویسم
جلاد نشسته بر جبروت پیامبری خجالت بکش اینان که به بند کشیده ای همان وارثان پیامبری اند که تو با در بوق و کرنا کردنش اینک شده ای صاحب عرض و ناموس این ملت
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, March 11, 2007

دنگ دنگ دنگ
خون می چکد روی سنتور من
بنواز سنتور من
....
مضراب های سنتورم را خاک نشسته
می کشم روی یک ردیف سیم
که بودنم را به بند کشیده
لبانت را که بر لبانم می گذاری خون می چکد
روی سنتورم
.....
از ضیافت پدر خوانده ها می آیی
سیب شهوتم سالهاست در کاسه های خواهش خشک شده
خون از گوشه های لبانت جاری
از ضیافت پدر خوانده ها می آِیی
.....
کنار آتش داغ
شب نامه های اعتراض های خیابانی
باران که تند می زند
و کفتر باز پشت بام خانه من
باز کفتر گم کرده
می کوبد بر در
.....
از ضیافت پدر خوانده ها می آیی
و دستانم را می گیری
که دوستم داری
سیب شهوتم را خشک خشک گاز می زنی
خاک مرگ می پاشد ته حلقت
من به آدمهای مبهم فکر می کنم
و پوتین های پاره
....
از ضیافت پدر خوانده ها می آیی
دستانت بوی جغجغه های خودشیفتگی پدر خوانده ها را می دهد
وقتی می خواهم ببوسم شیارهای خسته اش را
من اما به آدمهای مبهم شهرم فکر می کنم
به بار بر های بازار
زنان جوی های جنوب شهر
کودکان ترازو های کار
فاحشه های پنج هزاری های اتمی
.....
از ضیافت پدر خوانده ها می آیی
و کفتر باز پشت بام خانه ام می کوبد بر سینه ات
و خون می پاشد روی سنتورم
می کوبد روی سینه ات
که کفتر دزد شده ای
جدال کفتر باز و تو
ودستان من
این میانه
خون و کفتر
عشق و نفرت
......
این صداکه می شنوید صدای شیپور های جنگ است
صدای شیون شیرین
صدای نعره فرهاد
این صدای شیپور های جنگ است
پدر خوانده ها اما در دخمه های اصلاح هنوز بیانیه می دهند
......
خون روی شب نامه ها لخته می شود
روی مانیفست
روی کاپیتالیسم
روی جزوه های جامعه باز
چک چک چک
خون از شقیقه هایم می ریزد روی پیراهن کفتر باز پشت بام خانه ام
وبوسه هایم روی سنتور
و کفتری که بال بال میزند
لای سنتور
....
من به آدمهای مبهم می اندیشم
ومرگ
دنگ
دنگ
دنگ
.
.
.
سرمی گذارم روی سینه کفتر باز یاغی پشت بام خانه ام
پناه برده ام در آغوش جلاد
خون شقیقه هایم را
با شب نامه ها خشک می کند کفتر باز پشت بام خانه ام و ایسمها
می ریزند روی پیراهن کبره بسته اش
چک
چک
چک
.
.
.
و من
خون ، گیسو ، کفتر، شهوت ، پدر خوانده، تو ، عشق، مبارزه،،آرمان ، احمد ، زندان ، کار ، شادی، اعدام ، فقر، تبعید
آدمهای مبهم
آدمهای مبهم
...
دنگ دنگ دنگ
خون می چکد روی سنتورم
این صدای شیپور جنگ است
بنواز
سنتور من
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, March 04, 2007



حالا شده ای بغض من خواهر جان ، از همان لحظه که شیوا و سعید و هژیر تک به تک برایم اسمت را خواندند و من روی کاغذهای بلاتکلیفی اسمت را حک کردم شده ای بغض من . حالا دیگر فرقی نمی کند تو کیستی... برای من دستبندی که بر دستانت خط انداخته خط صورت تو را ترسیم می کند، آنجا که فریاد توطرح می خورد ، صورتهایی همه یک رنگ با کبودی دایمی زیر چشم و جای لگد روی دهان ، تو منی و من تو ام . حالا چه فرق می کند که من به چه چیزی باور دارم و تو به چه ...اصلا مگر مهم است باور ما خواهر جان . حالا من زل می زنم به چشمهای خسته تو که از صبح سرگردان زوزه شغال های تکفیر است ، زل می زنم باز هم از پشت میله ها و برایت دست تکان می دهم که این بیرون ما باتو ایم خواهر جان
حالا تو به اندازه تمام روزهایی که همدیگر را ندیدیم خواهر منی ، خواهر من با یک نگاه همیشه گستاخ و من که فقط دست تکان می دهم این بیرون که خواهر جان این بیرون ما با تو ایم
کی بس می کند این کریه مهوع بند زدن بر مویرگ های اعتراض را ؟ کی این مشت ها دندانهایش را خرد می کند تک به تک روی اریکه ساختگی خداییش ؟ خواهر جان کی می رسد آن ثانیه های قریب غریب؟
نمی دانم این سطرها را کی می خوانی ، یا اصلا حوصله می کنی مرا بخوانی وقتی زیر آن سقف تاریک بازداشتگاه با تو نبوده ام اما می دانم دیری نخواهد پایید که باز می گردی و من می خوانمت باز سطر به سطر در سطر به سطر زنانگی ات
پی نوشت : دیروز سالگرد پیر احمد آباد بود، راهی شدم با دوستان به سوی سرزمین تبعید بلند واژه عظمت تاریخم ...اما وقتی احمد هنوز در بند است و خواهرانم را به اوین برده اند رمقی نیست تا از تاریخ بنویسم .باشد برای بعد
مطرود می گوید
دختر آرزوهایم نه مدل ابروهایش شیطانیست و نه موهایش را هایلایت زرد می‏کند.دختر آرزوهای من کفش نایک، شلوار دیزل یا مانتوی زارا نمی‏پوشد. دختر آرزوهای من ماشین هم ندارد.دختر آرزوهایم احتمالا در یک کارخانه یا فروشگاه کار می‏کند و شب‏ها آنقدر خسته است که یادش نمی‏ماند به من فکر کند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin