Thursday, May 31, 2007


این سرزمین تنها مزار توست

نه خاک رستن آزادی

موعظه رستگاری را کوتاه کن که تردید سالخورده تر از تاریخ است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, May 30, 2007


شکست قهرمانان گناهی است که مردمان هرگز آن را نمی بخشند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, May 27, 2007



دری که کوبه ندارد کسی نخواهد کوفت
در انتظار مباش
پی نوشت : آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می روند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند

می گی من آدم احساساتی هستم!! ...کسی هست مرا بکشد ؟ ...تو می گی جدی نگیر زندگی را پرپر....یعنی تو هم آدم احساساتی هستی؟ یعنی دوباره می خوام خطر کنم ؟ یعنی دوباره تکرار همه آن چیزها که صد هزار بار برایم توضیح دادی که بی خیالش پرپر، بچسب به درس و کتابت...یعنی موسی بعد از چهل سال بالاخره به ارض موعودش می رسد و یا باز باید سرگردان ...؟
کسی هست بیاید مرا بکشد ؟ من آدم احساساتی هستم
برگرفته از کلمات دیوونه عزیز

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, May 22, 2007



در این آفتابه ها نفت ملت تقسیم می شود

عادلانه عادلانه


شمشیر بچرخان آفتابه به گردن افتخار های پوسیده ...توهم های تو خالی ، اتحاد ملی کشک شعاری .آفتابه بگردان شمشیر زن کوچه های فلاکت جوانان ایران زمین .آفتابه بگردان بهر دعای فالگیر زمانه ما ، هاله های نورانی حکومت های علوی ، شمشیرهای پلاستیکی. آفتابه بگردان شمشیر زن کوچه های فقر ، تبعیض ، ظلم ، تحقیر ، انسان کشی ، آفتابه بگردان هم محله ای ، با شمشیرت دنبالم کن عصر های تابستان تا پنج هزاری آب نباتم را بدزدی .. دنبالم کن با تفنگ آبی ات تا قهقه پسران محل بلند شود که دختر بچه ای را خیس کرده ای ...آفتابه بگردان برای انرژی هسته ای تا همه ملت ایران !!! برقص برخیزیم زیر لگد کوب پیکر تو ..شمشیر بکش تا آبروی هرچه تفنگ است برود . شمشیر بکش تا یادم بیاید مادرت از نداری مرد . پدرت را کشتند ، برادر در جنگ رفت .شمشیر بگردان گم کرده راه ..من در کوچه پایینی ، سر گذر لوطی ها منتظرم ، منتظرم تا تو برایم جفتک بگیری. .تو برایم جفنگ بگویی



آفتابه بگردان که غیرت مردانگی مرده . حالا کینه های دمل کرده تک تک روی صورت توحش خالی می شود ...ملت ایران ،ملت ایران شان در بوق و کرنا خفه ام می کند . شمشیر پلاستیکی ات را بکوب روی مغزم تا واژه های نفرت روی پیکر این صفحه ها خالی شود ..بکوب بکوب تا یادم بیاید هم کلاسی هایم در زندانند به جرمهای تعریف نشده نکرده ! که یادم بیاید دانشجوها را می زنند ، که اراذل و اوباش را می زنند ، که زنان را می زنند ، که جوانان را می زنند ، که استاد را می زنند ...که


بیا شمشیر بگردان! گردنم را بزن آفتابه گردان گریان
بیا تو صورتم خونین کن ، نمی خواهم دستان سردار های تسبیح گردان پیکرم را کبود کند ، بیا بیا تو سیلی بزن
بیا باز قلکم را بدزد....تو بدزد ...نمی خواهم ، نمی خواهم آنها دیگر قلک آرزوهایم را خالی کنند و دوستانم را به بند بکشند با پنج هزاری های فلزی ام ! مستمری بشود پول نفتم در جیب بازجوی اطلاعات..بیا تو بدزد آفتابه گردان همدرد من...بیا همه باهم برویم زندان ، ایران را خالی کنیم برای اتحاد، ایران را خالی کنیم برای رییس جمهور و آفتابه های قسام نفت



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, May 19, 2007


دلم هنوز بوی انگور هایی را می خواهد که پدر شرابشان می کرد....دالان های خانه بوی شراب می دانند . تو می ایستادی بر آستانه خانه ما .پدر بانگ بر می داشت که بیا تو پسرجان .من از بین سینی های نقره ای یک خوشه سرخ با دانه های یاقوتی برایت انتخاب می کردم وباهم لب قنات دانه دانه اش می کردیم .یکی تو در دهان من یکی من در دهان تو.پدر همیشه شراب که می انداخت باغ پر می شد از مردم . مادرهمیشه مهر ماه قهر می رفت تا رنگ شراب چادر عصمتش را لکه دار نکند.ما شراب می انداختیم تا مستی از قاموس قبیله مان پاک نشود..یادت می آید آخرسر پدر مثنوی را باز می کرد و بشنو از نی می خواند روی شیشه ها ...راه که می رفتیم دانه های انگور زیر پایمان می ترکیدند و زمین مست می شد..یادت می آید پدر پای هر تاکی یک جرعه شراب می ریخت تا ازخون خویش مست شود و آخرین پیاله شراب سال قبل را راحیل پیاله گردانی می کرد با موهای خرمایی اش و پیراهن سراپا آبی اش ..من همیشه می خواستم جرعه آخر را من سر بکشم ....دلم هنوز سرخی گونه های پدر را می خواهد و خند ه های عمه پروین را.هنوز دلم صدای فروغ را می خواهد که برای سلامتی سرباز وطن پیاله بر می گرفت ... هنوز دلم سینی های روان بر آب قنات را می خواهد که از جلویمان رد می شد و هرکس خوشه ای بر میگرفت و آرزویی می کرد و تو همیشه آرزو می کردی کاوه ای شوی و درفش بر دستان تو بالا برود ، ضحاک را دونیم کردن آرزویت بود ... اما آن پاییز بد جرعه آخر که به دست پدر رسید محتسب ها به باغمان ریختند. با تفنگ های دسته چوبی شان نشانه گرفتند شیشه های پدر را .هنوز صدای ناله های پدر می آید .هنوز انگور ها به خوشه می ترکند از درون.هنوز زنان روستا شیون زنان به دامنه کوه پناه می بردند. هنوز هر وقت شراب میبینم در پیاله های آبی ، مردی شیشه ها را سر می برد. هنوز پدر فریاد می زند. هنوز مثنوی برگ برگ می شود و شراب از خطوطش می چکد .هنوز تو مرا در آغوش می کشی تا چوب محتسب بر بدن نحیفم نخورد. هنوز راحیل پا برهنه دامانش را جمع کرده است تا پیاله را زیر خاک پنهان کند. هنوز من معنی مستی را نفهمیده ام و تو کینه به دل گرفته ای از ضحاک ...هنوز محتسب راحیل را می کشد. تاکستان می خشکد. تاک ها را سرمی برند و شراب فواره می زند تا آسمان.هنوز دلم بوی انگور هایی را می خواهد که پدر شرابشان می کرد.هنوز در پیاله درفش کاوه را می بینم که در دستان مردی است شبیه کودکی های تو...هنوز تو از کاوه می خوانی ومن یادم می آید پدر بعد از مصدق دیگر اسمی از ایران نبرد

هنوز هر پیاله ، تو ، کاوه ، راحیل ، پدر ،تاکستان، ایران

و فروغ که فکر می کند بعد مرگ پدر دیگرهیچ تاکی شراب نخواهد شد

ومن هنوز در پی سایه تو ام
در پی درفش

در پیاله ای که راحیل دفنش کرده بود
......................
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, May 10, 2007




مثل سنگ سخت شده ام ، زمخت .مثل همان سنگی که حالا راه گلویم را گرفته ...سنگ شده ام ...گفت بیا پیش من...گفت تنهای تنها باهم تمام دنیا را می گردیم، با همان کوله های سربازی رنگ ....آخ که چه مزه می دهد بی سقف بودن ، هر روز آسمان یک سرزمین را سقف پنداشتن! من تجربه کرده ام ...گفت هیچ جای دنیا را نمی گذاریم از دستمان در برود

*****

غیبش می زند ...مرموز می شود ...می خواهد سکوت کنم ...سوال نپرسم ...هیچ نگویم ...وعده می دهد که خبرم خواهد کرد به زودی ...هرچند روز یک بار یک خط می نویسد.. گم می شود ....پیدا می شود ، دوباره گم می شود...عصبانی ام می کند....دیگر فریاد می زنم ...دیگر نفسم بند آمده ...باید بدانم ...داد می کشم ...داد می کشد ...هر دو داد می کشیم .... داد می کشد که مرا بفهم، من عوض نشده ام مرا بفهم می خواهم بمانم ..می خواهم زنده بمانم ... می خواهم آزادی را ببینم، می خواهم روزهای آزادی را ببینم ، می خواهم ایرانم را ببینم....من سرطان دارم..مرا بفهم.. مرا بفهم ....حالا با من می آیی دور دنیا را بگردیم؟یا تو هم مثل همه تنهایم می گذاری ؟
*****
سرطان دارد .... سنگ شده ام ...خب سرطان است دیگر .زندگی اما در جریان .باید جنگید برای زنده ماندن...چرت هم نمی گویم.چرت نمی گویم .ببین نخواه اشک بریزم . او همان انسان سابق است ، حالا باز هم سرش داد می کشم .داد می کشم که مگر غریبه بود این آشنا ترین؟

من سنگ شده ام و اشک نمی ریزم...سنگ سنگ سنگ، مثل سنگی در دست کودکی نشانه رفته برای خانه کدخدایی

او می ماند، من می دانم
.....................
این نقطه ها یعنی من الان به زور جلو خودمو گرفتم که دری‌وری ننویسم
دیشب باد می آمد . از خانه زدم بیرون . با سرعت صد و هشتاد می راندم ... باران روی شیشه ماشین شلاق می زد ومن های های اشک می ریختم تا به تو برسم . می دانستم اما آخر راه بن بست است و مرز ..مرز این مرز های لعنتی سد می کنند راه را ..اما راندم به سمت غرب ...می راندم .باد کولی وش شیشه ها را می لرزاند .پرید جلوی ماشین .خون پاشید روی شیشه .شیشه خورد شد توی صورتم ..خون روی گونه هایم .پیاده شدم . معده ام درد می کرد . از شقیقه هایم خون فواره می زد. خم شدم روی صورت خونی اش ...با روسری سفیدم پاک کردم خون را . این تو بودی و کاغذی در دست که نشانی مرا رویش حک کرده بودی...جیغ می زدم ..شیشه های ماشین تک تک خرد میشدند . صدای آژیر ماشین پلیس می آمد
از خواب پریدم.باد شیشه اتاقم را شکسته بود و کفتری سفید کز کرده بود روی طاقچه
از خواب پریدم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, May 07, 2007


دستانم روی پیکر خیسش لیز می خورد، اشکهایش از روی دستانم سکندری ، صدای ناله هایش گیجم کرده ، خماری چشمانش شکایت سالها دربدری است . من نمی توانم در چشمهای قهوه ایش نگاه کنم که خروار بدبختی اش پشت پلک هایم هوار شده ، می دزدم نگاهم را از هق هق اشکهایش و دستانم لیز می خورد روی خیسی بدن تبدارش که التماس می کند نروم

مرا ببخش ...استخوانی پیکر همریشه ام ...مرا ببخش تاوان بودنم ، مرا ببخش سایه هر روزه ام ، مرا ببخش رویای مرده کوچه های سوگوار شهرم . مرا ببخش ...و تو های های اشک می ریزی و من غرق می شوم در سیلاب بی رحم خواهش هایت


خیابان انقلاب را برای نماز جمعه بسته اند.از او خدا حافظی می کنم وپیاده می شوم و می گویم بقیه مسیر را خودم می روم .. هنوز چند قدمی نرفته ام که سرباز جوانی ازکلانتری می آید جلویم و می گوید خانوم تشریف بیاورید تو . صدایش توی گوشم می پیچد...از کوچه پس کوچه برو اینجا، روز جمعه کلونی حزب اللهی هاست

پای راستم را می گذارم داخل کلانتری و با صدای مکرر سرباز می روم داخل ...می ایستد جلویم و محکم می گوید ما دو متهم زن داریم که حامل مواد مخدرند می خواهیم بگردیشان! چون مامور زن نداریم، حتما مامورهایشان را فرستاده اند دختر ها و پسر های جوان را بگیرند ، خوراک خوب ظهر جمعه!!!...می گویم نمی توانم که صدای دختر می پیچد درفضای متعفن کلانتری ...بیا بگردم بیا تا ببیند چیزی ندارم بیا خانوم خواهش می کنم بیا...این هم اقبال من است ، بدبختی ، دربدری ، فقر


پشت دیوار کبر بسته دودی ، اشکهایش سکندری می خورند روی دستان خسته ام . زن متهم دیگر عربده می کشد و التماسش می کند مسوولیت کراک ها را قبول کند . صورت شکسته اش داد می زند که اعتیاد از پایش در آورده . فحاشی می کند ...می ترسم .دیگر ی اما فقط اشک می ریزد. قسمش می دهم که اگر چیزی با خودش دارد من او را نگردم . می گویم نمی خواهم دستانم جرم آبا و اجدادی یک مشت حاکم نان به نرخ روز خور دین مدار را روی میز کلانتری حکومتی که هیچ شأنی برایم ندارد وظیفه شناسی جلوه دهد .قبل از آمدن من از زنی که فحاشی می کند کراک و هرویئن گرفته اند

چیزی همراهشان نیست صدای سرباز که داد می کشد ، بوی عرق مرده ، دود سیگار ، تن خیس ، اشک های شور. نگاه های دربدر در هم می آمیزند و سمفونی مرگ در حنجره هایم هنر نمایی می کند

دخترک تشکر می کند از من ..آرام می پرسم بچه کجایی ؟ بچه کشتارگاهم ...نگاهم از بامهای برج های ثروت های باد آورده ملاها و تجار و کسبه بازار تا ته گودی چشمانش قل می خورد . نگاهش پشت ناوک چشمانم می ماند و اضطرابی سرد روی پیشانی ام تب می کند . بوی تعفن آزارم می دهد . مجلاتم را پشت در کلانتری خیابان انقلاب رها می کنم و شالم را می کشم جلو!! کجای این شهر ایستاده ای پیله بسته در مشکلات ساده خود پروانه ؟ بالهایم له میشوند ..... صدای زن فحاش پشت گوشم دنگ دنگ می کند ...قرضهای حاجی را چگونه بدهم ؟مادرم را می برند اگر بازداشت شوم... می خواهم بالا بیاورم ...صدای تکبیر نماز جمعه می آید ...مرگ بر ضد ولایت فقیه ...مرگ بر من باد که هستم اینگونه رها در سرزمینی که این چنین قسمت می کنند مرگ راو فقر را و ظلم را و فساد را و ... بغضم می پیچد میان فغان های دو زن و راهی می شوم در کوچه پس کوچه های انقلاب که امروز قرار است رنگ سیاه جمعه های کودکی ام را روی لحظاتم بپاشد
یا روسری یا تو سری ....انقلاب فرهنگی .... جنگ ... تحریم ...حذف...استبداد....استبداد
زنی در میان زباله های سبزی فروش سیب برای کودکانش جستجو می کند...و من ایستاده ام روبروی صورت زردش و نمی دانم کدامین درد دردتر است ؟ صدای نعره های سری بی تن در گوشم می پیچد، دستی از بدن جدا مانده مدد می کند سیبی را که زن از زباله ها می جوید ...فردا دیگر عشق را به پشیزی نمی خرند، فردای رویاهای اتمی

پی نوشت :غروب پشت پنجره این پا و آن پا می کند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران تا کی می خواهد مرا ببیند؟ می خواهم تمامش کنم این مدرک کارشناسی ارشد مضحک را که نه قابش می کنم ونه به حراجش می گذارم.از تاریخی که روزگاری عشقم بود بدم می آید با آدمهایی که جمهوری اسلامی از بطن او تر و تمیز تپل مپل می سازد و بقیه را به لجن می کشد.از جامعه شناسی چندشم می شود وقتی استاد های تسبیح به دستش را می بینم ، به علوم سیاسی و صادق زیبا کلام ها آلرژی دارم.کی تمام می شود این پایان نامه تا دیگر شرمنده قلمم نباشم ، که دیگر قرارهایم را کنسل نکنم ، تا دیگر دوربینم حرفه ای عکس بیاندازد ؟ تا سازم یک دل سیر بنوازد؟ کی این مدرک بازی ها تمام می شود؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, May 05, 2007



بخش آخر سفرنامه راه صلح



روز ششم - بیروت -بعلبک -دمشق




امروز باید از بیروت زیبا خداحافظی کنم ، این چند روز چنان فشرده بود که نه توانستم هلا و شوهرش نامر را ببینم و نه علی دوست وبلاگ نویسم را که در بیروت زندگی می کند . اتوبوس ها آمده اند تا چمدانها را تحویل بگیرند . ربیع یکی از بچه های لبنانی در آخرین دقایق حضورم در بیروت چیزی می گوید که پر مغز تر از آن نشنیده ام . او از مخالفان حزب الله و سوریه است . وقتی در لحظه خداحافظی همدیگر را در آغوش می کشیم و زیر گوشش می گویم برای یک لبنان متحد مبارزه کن ، این خاک از آن توست و نه هیچ کس دیگر . او هم زیر گوشم می گوید اگر روزی در ایران صلح برقرار شود و آزادی قد علم کند تمام دنیا به صلح می رسند ، تو هم برای صلح و آزادی در ایران بجنگ


به بعلبک رسیده ایم . فتوح مسوول تیم اردن به سراغم می آید و با اندوه می گوید که دولت اردن به تیم ایران ویزا نداده و اوشرمنده است . می گوید اسامی ما برای وزارت اطلاعات و چندجای دیگر فرستاده شده اما هنوز بررسی های لازم پایان نپذیرفته است . می گویم ما وارد اردن می شویم ، می گوید امکان ندارد . می گویم اگر همه ما برای صلح آمده ایم پس دولت شما به ما ویزا خواهد داد

در محوطه آثار باستانی بعلبک خبر دهان به دهان می پیچد . روزنامه ها و دوربین ها به تهیه خبر می پردازند . سی وسه کشور وارد می شوند جز ایرانی ها . دتا شروع می کند به مصاحبه کردن با بی بی سی و الجزیره و...بچه های تیم اردن نگران آبروی کشورشان می شوند . ناگهان تیم دانمارک اعلام می کند که اگر به ایرانیان ویزا ندهند آنها لب مرز به اعتراض بر خواهند خواست و وارد اردن نخواهند شد . بعد از دانمارک فرانسوی ها به ما می پیوندند ، سپس انگلیسی ها ، امریکایی ها ، ایتالیایی ها ... آری ما تنها نیستیم


فتوح مستاصل شده . تقریبا هیچ تیمی حاضر نیست وارد اردن شود اگر به ایرانی ها ویزا ندهند . تماس با عالی ترین مقامات اردنی برقرار می شود. موضوع ما به کاخ ملک عبد الله هم کشیده می شود . سریعا دستور می دهند ویزا ها صادر شود . همه بچه ها اشک می ریزند . بچه های فرانسوی داد می زنند و می رقصند .ایتالیایی ها پرچم ایران را گرفته اند و دور ستون های معبد رومی می چرخند .دنیا وارونه شده است . جنگهای ایران و روم پایان پذیرفته .... پرچم ایران در دستان ایتالیایی ها در شهر شیعه نشین بعلبک. روزگار بازی هایی دارد


شب را در دمشق می مانیم تا فردا صبح زود به سمت اردن حرکت کنیم




روز هفتم- مرز سوریه -اردن

مرز اردن -بچه ها باهم حلقه زده اند و از کشورهایشان می گویند و آنچه می توانند برای هم انجام دهند

برای صدور ویزا ها تقریبا هفت ساعت در مرز معطل می مانیم . قطعا حضور تروریست های چون ما کار را سخت تر می کند . لب مرزمی نشینیم و گپ می زنیم . از ایران می گوییم . من از دوستم شیوا می گویم که برای روشن کردن چهار شمع به یاد کشتگان یازده سپتامبر در هیجده سالگی زندان را تجربه کرد . تیم امریکا ناباورانه مدام می پرسند جدی جدی ؟ آیا شما برای کشتگان ما شمع روشن کردید؟ بوش را میمون کوچک صدا می کنند و از ته دل می خندند


خبرنگار تلویزیون فرانسه، جواد، فلسطینی الاصلی است که شانزده سال را در پاریس گذرانده . روی زمین کنارم می نشیند و به رقص و پایکوبی بچه های تیم سوریه ، اردن و فلسطین نگاه می کند . روی خطوط پیشانی اش ردی از اندوهی عمیق خط کشیده ...می گوید پروانه عرب عقل ندارد والله عرب مخ ندارد...نگاهشان کن! در این شرایط در حالی که همه در حال آشنا شدن و بالا بردن سطح دانش خویش هستند این فلسطینی ها می رقصند.زمین هایشان را هم درحالت رقص و پایکوبی دادند.آه می کشد .می پرسم از کجای فلسطین هستی می گوید اورشلیم. و باز آه می کشد.می گوید شما چرا با اسراییل صلح نمی کنید ؟ همه مشکلات شما از این چشمه آب می خورد. این عرب ها لیاقت ندارند . چه بهتر که آن سرزمین مقدس در دستانشان نیست ..می گوید حیف ایرانی نیست از این رقاص ها حمایت می کند؟ اشک در چشمانش نشسته .حالش را می فهمم که من هم معنی اشغال سرزمین را می فهمم که معنی مردمانی که حافظه تاریخی ندارند ، صبح یک روز برای مصدق شعار می دهند و شب لعنتش می کنند را می شناسم که قصه مهندس بازرگان هنوز کهنه نشده.می گویم این قصه مشرق زمین است
دراز می کشد روی آسفالت های لب مرز و می گوید وقتی اردن صلح کرده چرا ایرانی باید جور فلسطینی را بکشد


راست می گوید .تیم فلسطین بیست دختر بیست تا سی ساله اند . وقتی به تک تک شان می گویم که ما روزی در ایران به نام روز قدس داریم که اینجا سفارت فلسطین داریم ، که رییس جمهورمان قصد پاک سازی اسراییل از نقشه جهان را دارد!!!! آنها با تعجب می گویند جدی می گویید ؟ ایران سفارت اسراییل ندارد؟روز قدس دیگر چیست؟


دیوار های تهران ، پرچمهای فلسطین ، میدان فلسطین، کتاب های درسی ...بچه های ما چقدر در مورد فلسطین می دادند و این فرزندان هنیه و عرفات و مشعل چقدر از ایران می دانند؟

روز هشتم-عمان -مادبا

نماد عصای موسی نبی در مکان وفاتش در کوه نیبو

ظاهرا تا مدتها عصای موسی در دیر کوه نیبو،مادبا نگهداری می شده است

امروز از عمان به سمت مادبا رکاب می زنیم .درست بر بلندای کوهی که مشرف به ارض مقدس است... دیری متعلق به دوهزار سال پیش بر آن بلندی میان درخت های زیتون رخ نهان کرده . امروز، روز آخر رکاب زدن ما ایرانی ها ، لبنانی ها و سوری هاست .اینجا با بچه های تیم های دیگر خداحافظی می کنیم تا سلام ما را به زیتون های سبز ارض مقدس برسانند . اینجا همه در کنار باقی مانده های آثار روزگار موسی و کلیسای قدیمی زانو زده ایم و باد در موهایمان می پیچد . مسیر سختی را رکاب زده ایم و اینک مشرف بر سرزمینی که از حضور در آن منع می شویم اشک می ریزیم . اینجا فضایی سرشار از الوهیت بر همه مستولی شده . حتی شرلی که به قول خودش به هیچ الوهیتی باور ندارد نشسته و زار زار اشک می ریزد و می گوید حال عجیبی دارد ...اینجا مسیر کوچ قوم یهود است . خستگی چند ماهه ام را با بادهای وزان به دست فراموشی می سپارم . اشک می ریزم ، باد می وزد. و صدای پروفسور امریکایی که برای دانشجویانش از این مکان مقدس و تاریخش می گوید با خاطرات و آرزوها و بغضها و ترسها یم در هم می آمیزد .می گویند اینجا مکان درگذشت موسی نبی است . قبل از اینکه از تاریخ اینجا بگویند بچه ها از هم می پرسند چه خبر شده؟ باد می وزد و بین آسمان و زمین فاصله ای نیست بوی زیتون می آید و رود اردن از دور مارپیچ مانند روی سبزی زمین خط کشیده همه اشک می ریزند. راستی چرا همه اشک می ریزند؟صلح ، موسی ، عصا ، زیتون ، کوچ، باد، خورشید، عشق، خدا...دلم برای کسی تنگ است

دیوار بین فلسطین و اسراییل

فولیا دوست ترکم

بچه ها را راهی می کنیم تا سرود صلح را در فلسطین و اسراییل به یاد ما بخوانند .بچه هایی که کنار دیوار های بلند فاصله رکاب خواهند زد . از فردا تنها می مانیم در اردن. با بچه ها قرار است بحرالمیت پست ترین نقطه کره خاکی را ببینیم که در غروب سوسوی چراغهای اورشلیم را می شود از آنجا دید . قرار است به پترا برویم . قرار است بفهمیم که مردم اردن هم از ملک عبدالله بیزارند و ارادتمند رییس جمهور ایران ..قرار است به کمپ فلسطینی ها برویم تابفهمیم ایران چقدر حتی بین فلسطینی ها غریب است. فردا قرار است روز دیگری باشد




فلسطین -بچه های دوچرخه سوار

به امید صلح و برچیدن سیم خاردارها و مرزها












مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, May 03, 2007




ادامه سفرنامه صلح

صیدا- بیروت

مسیر صیدا به بیروت را باید میان جاده ای شلوغ رکاب بزنیم . این قسمت از لبنان جزو مناطق فقیر نشین است . از میان مسیرهای خطرناک رکاب می زنیم تا به خانه خواهر رفیق حریری برسیم .ناهار مهمان اوییم. اینجا حضور مردم بیشتر از جاهای دیگر است و تضاد آدمی را گیج می کند روی دیواری بزرگ نوشته شده ایران = اسراییل و در نزدیکی آن پیرمردی عکس حسن نصرالله را در مغازه اش نصب کرده است . مثل خود ایران این سرزمین هم سرشار است از تضاد ، برای همین فهم شرایط لبنان برای من ایرانی به مراتب راحت تر از دوستان اروپایی و امریکایی ام است . دختری دانمارکی که دوچرخه دوسرنشینه آورده است از من می خواهد که این مسیر را با او رکاب بزنم . نامش استینه است . کمی فارسی می داند . مهندسی مواد در دانشگاه شریف خوانده و می گوید باز به ایران بر می گردد . باهم رکاب می زنیم و او مدام حرف می زند و از ایران سوال می پرسد . من هم که دلم می خواهد مناظر را ببینم کلافه شده ام .می زنم پشتش و می گویم آبجی نمی شنوم بگذار بعد

سخت ترین قسمت دوچرخه سواری می رود تا تمام شود . میان ماشین ها ، سربالایی های وحشتناک سواربر دوچرخه ای که دنده ندارد و فکر کنم از جنگ جهانی دوم یادگار مانده و پدربزرگ و مادر بزرگ این دوست دانمارکی ام سوارش می شدند.. از همه بدتر وقتی است که همگی گشنه و تشنه با لباسهای کثیف و صورت های خیس عرق وارد قصر حریری ها می شویم و میزهای چیده و غذاهای لذیذ چشمک می زنند اما ناگاه بلا می آید . تیم آمریکا می آیند سر میز ایران که می خواهیم ناهار را با شما باشیم و لطفا فارسی صحبت نکنید. آخ که چه دردناک است خوردن غذا با چهار زن امریکایی که سرشارند از سوال و حرف . مارسی زن پنجاه ساله امریکایی می گوید شرمنده است که امریکایی است و برای همین پرچم امریکا را هیج جا با خودش همراه نمی آورد . او شرمنده است ، اما من گشنه ام . او شرمنده است من اما واقعا میل ندارم انگلیسی حرف بزنم و اسم احمدی نژاد را بیاورم . می خواهم یک دل سیر غذا بخورم که چند روز است بخاطر کارهای تیم هیچ وقت نتوانسته ام درست غذا بخورم

دوستم ظافر و علی که از سال پیش می شناختمشان هم از راه می رسند . این دو از شیعیان لبنان هستند و عضو حزب جنبلاط.دیگر جمعمان جمع است و من باید واقعا از خوردن صرف نظر کنم

روز پنجم-جنوب بیروت


امروز بچه ها به سه گروه مساوی تقسیم می شوند و در سه منطقه شوف ،طرابلس و بقاع رکاب می زنند . لبنانی ها در جواب بچه ها که می خواهند خرابی های جنگ را ببینند از ناامنی مناطق جنگ زده می گویند اما من و دوستانم فولیا و سارا از ترکیه تصمیم داریم از گروه جدا شویم و به جنوب بیروت برویم

صبح من و فولیا هر دو به ظاهر مریض می شویم و بهانه می آوریم که قادر نیستیم رکاب بزنیم . ساعت ده هتل خالی می شود و ما ده و نیم از هتل می زنیم بیرون . راننده تاکسی پیرمرد مهربانی است که تا می فهمد ایرانی هستم با لبنخد می گوید شیعه است و طرفدار حزب الله . من چیزی نمی گویم . به ورودی منطقه حزب الله رسیده ایم . اینجا یعنی ایران . از صندوق کمیته امداد تا نام خیابان که امام خمینی است تا بیمارستان رسول اعظم که بنیاد شهید ماآنرا ساخته است تا پسران حزب الله که مثال حزب الله ما هستند همگی کپی عجیبی از ایرانند

پسرک حزب الله جلوی ماشین را می گیرد که من در حال عکس انداختنم . راننده عذر خواهی می کند . حزب اللهی می گوید عکس انداختن ممنوع است . دوربینم را می خواهد بگیرد. راننده می گوید ایرانی است خواهر دینی ماست . پسر می گوید پس حجابش کو . تا آن موقع نمی داند عربی می فهمم . بعد با دست دوربینم را می خواهد . می گویم برادر جان درست نیست، عکس نامحرم توی آن است . من هم هنوز عکسی نیانداخته ام اما اگر اجازه بدهید می اندازم . نگاهش روی صورتم درجا می زند بعد می گوید عربی از کجا می دانی ؟ هنوز جواب نداده ام که آدرس مقر بازرسی را به راننده می دهد تا از آنها اجازه نامه دریافت کنیم .جو چنان سنگین است که من و فولیاو سارا می رویم و شال می خریم تا بتوانیم راحت تر به دیدارمان ادامه دهیم . جلوی مقر بازرسی می رسیم . پیرمرد می گوید با او بروم . ساختمان قدیمی و کثیف کنار یکی از خرابه های جنگ . شال را می پیچم دور سرم .وارد می شوم . صندوق کمیته امداد ، و عکس آیت الله خمینی نظرم را جلب می کند . هرچه اصرار می کنم قبول نمی کنند عکس بگیرم . می گویند منطقه امنیتی است . زن حزب اللهی از عربی حرف زدنم خنده اش گرفته ویک سی دی از سید حسن به من هدیه می دهد . می گویم پس بیشتر بدهید چون دوستانم هم در ماشین هستند. چهار سی دی می گیرم . موقع خروج یک دوهزار تومانی را امضا می کنم و می دهم به مسوول مقر. پسرک حزب الله که چهره اش سرشار است از ایمان لبخندی می زند . لبخندی که قطعا حرام است



پیرمرد مارا در منطقه می چرخاند . مکان تلویزون المنار را نشان می دهد که با خاک یکسان شده است ، خانه هایی را نشان می دهد که ظن بر این بوده سید حسن آنجا مخفی است و اسراییل آنها را زده . من البته انتظار خرابی بیشتری را دارم .هرکس پای تلویزیون ایران بنشیند لبنان را خرابه ای بیش تصور نمی کند

پیرمرد هنوز فکر می کند چون من ایرانی ام باید مذهبی باشم . می گوید تابستان زیارت امام رضا می آید و تلفنم را می خواهد که وقتی آمد ایران به دیدن خانواده ام بیاید. بعد نگه می دارد که سیب بخرد . اینجا تعدادی کمپ فلسطینی هست چسبیده به منطقه حزب الله . نگاهم به پرچم های حماس می افتد . لعنت به این جماعت . عکس صدام را کنار عکس عرفات زده اند . قهرمان عرب ...قهرمان عرب !!! یاد شلمچه می افتم ، یاد حلبچه ،یاد پاکدشت یاد مهدکودک های آوار شده بر سر کودکان شهرم

پول نفت ما دلار می شود در جیب خالد مشعل ها تا با عکس صدام شهر را کاغذ کادو کنند


، پیرمرد با یک کیسه سیب برمی گردد . می پرسم عکس صدام اینجا چه می کند ؟ می گوید صدام قهرمان است چراکه نباشد

می گویم می خواهیم به کمپ های متحصنین در مرکز شهر برویم . آنجا هم عکس انداختن ممنوع است و برخورد زشت مسوول کمپ ها که از حزب الله است در جواب سوال فولیا مبنی بر یک مصاحبه کوتاه وادارم می کند حرفی بزنم که اینجا در ایران جرات ندارم به حزب اللهی ها رو در رو بگویم.می گویم شما جماعتی هستید که با ابروهای گره خورده و چهره های خشن و کریه ،خود را نماینده خدا می دانید . نه دوست عزیز اینطور ها هم نیست شیطان هم نماینده زیاد دارد

مرد که جلوی تمام دوستانش در خیمه شرمنده شده می پرسد خانوم کجایی هستی ؟تو چه از شیطان و خدا می فهمی؟می گویم ایرانیم... استاد شما، بانک شما ، دلار شما ...می گوید وامصیبتا که در ایران از این آدمهای از خدا بی خبر هم پیدا می شود. می گویم خواب باشی خیر است

در خیمه دیگر اما نمایشگاه کتاب برپاست، کتبی در باب آیت الله خامنه ای ، شریعتی ،ولایت فقیه و ...را می شود اینجا پیدا کرد . دو مرد مسوول آن هستند که می پذیرند جواب سوالهای فولیا را بدهند . آنها معقول تر به نظر می رسند . از سعد حریری به عنوان طفلی کوچک یاد می کنند و از جنبلاط به عنوان سگ سیاس


ادامه دارد






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, May 02, 2007






سفرنامه راه صلح





بعد از سه ماه تلاش ، بالاخره با تمام سختی ها تیم ایران را به گروه معرفی کردم . روزهای آخر روزهای پر تلاطمی بود . یک تیم قرار بود بدون هیچ پشتوانه و حمایتی در تور صلح زنان شرکت کند . با تک تک بچه ها باید حرف می زدم . سختی های مسیر ، تهدید ها ، مشکلات ، کمبودهای مالی و ...همه چیزهایی بود که نگرانم می کرد و باید بچه ها توجیه می شدند .به بچه ها گفتم که هدف برنامه روی دو چیز باید برای همه مان بسته شود . اول مساله صلح و پایان خشونت در منطقه و دوم آشنا کردن دنیا با ایران و زن ایرانی . گفتم این باید تا آخر سفر فراتر از همه چیز برایمان مطرح باشد





وقتی مهر خروج روی پاسپورتهایمان خورد همه بچه ها جمع شدیم و سوگند یاد کردیم که برای شرافت ایران رکاب بزنیم







روز اول دانشگاه حلب




تیم ها تک تک با هم آشنا می شوند . بچه های انگلیس آمده اند تا به یاد ملوان های انگلیسی با ما عکس بگیرند. وقتی دیگر تیم ها ما را دست در دست هم می بینند می آیند تا آنها هم عکسهای ژورنالیستی بگیرند




از حلب به سمت قلعه شیخ صنعان همان عارف شوریده حال که بر دخترک مسیحی عاشق شد و عطار شرح آن را مبسوط آورده است رکاب می زنیم . به بچه ها تو ضیح می دهم که مسیر کوهستانی و سخت است و بهتر است تمام توانشان را در ابتداخرج نکنند




مسیر سبز و بهاری است .گلهای شقایق بر دامنه کوهها خودنمایی می کنند . مردم شهرها و روستاها آمده اند استقبالمان.وقتی می گویم از ایرانم صدای سوت و کف مردم بلند می شود . تعجب می کنم . دوچرخه ام را پارک می کنم تا با مردم حرف بزنم .خوشبختانه عربی را به لهجه لبنانی حرف می زنم و می توانم با مردم ارتباط برقرار کنم . از مردم می پرسم نظرشان در مورد احمدی نِژاد چیست ؟ پیرمردی با هیجان می گوید او تنها مرد روی کره خاکی است . پسری بیست و سه -چهارساله می گوید عرب ها مردانگی ندارند ، تنها مرد این روزها احمدی نژاد است که جلوی اسراییل و امریکا ایستاده است .نمی دانم چطور می توانم برای این مردم که بخاطر حرفهای احمدی نژاد از او حمایت می کنند توضیح دهم که او کیست وبرما چه می گذرد .گاهی هر چیزی را نمی شود به غریبه نا آگاه گفت .فقط می گویم ما بخاطر حرف های او تحریم شده ایم و انتظار جنگ می کشیم ...اگر امریکا به ما حمله کند شما ما را یاری خواهید کرد؟ پیرمرد می گوید دل ما با شماست




مگر می شود به حمایت دنیای عرب ایمان داشت؟

روستاهای مسیر قلعه شیخ صنعان




روزدوم لاذقیه


امروز هوا کمی ابری است قرار است مسیری هفتاد کیلومتری را تا ساحل مدیترانه رکاب بزنیم . این مسیر هم مثل دیروز پر از فراز و نشیب است . دتا می آید و آرام به من می گوید که قرار است همسر بشار اسد امروز با ما رکاب بزند . می گوید او می خواهد با من در مورد ایران و ادامه این برنامه در ایران حرف بزند . می گوید با فاصله رکاب نزنم تا بتوانم با او حرف بزنم





اسماء همسر بشار با همان متانتی که از او سراغ داشتم مثل سال پیش به مامی پیوندد. او تقریبا بر خلاف شوهرش به آزادی ایمان دارد . اما هر چه باشد زن بشار اسد است، مردی که جای پدردیکتاتورش نشسته ، جالب آنکه مردم سوریه او رابه جان دوست دارند . دتا مرا به او معرفی می کند و می گوید مسوول تیم ایران هستم . اسماء دست می دهد و با لبخند می گوید ...دوست من، وطن ما وطن شماست ...من هم با لبخند می گویم قطعا این گونه است . .. آری سوریه استانی از استان های ایران است.می پرسد شرایط ایران این روزها چطور است . می گویم برای کسانی که شامه قوی دارند بوی جنگ و اغتشاش به مشام می رسد. می گوید ما با شماییم . دلم می خواهد بگویم کاش نبودید، لبخند مضحکی می زنم. می گوید امیدوارم سال آینده بشود برنامه دوچرخه سواری را از ایران شروع کنیم . نظرم را می پرسد. نمی دانم چه بگویم البته هنوز ماموران عفاف در ایران شروع به کار نکرده اند.. فقط می گویم امیدوارم تا آن موقع شرایط مساعد باشد
همسر بشار اسد در مسیر لاذقیه




به لاذقیه رسیده ایم . با بچه های تیم جمع می شویم تا عکس بگیریم . مردم تا پرچم ایران را می بینند باز برایمان دست می زنند و از ایران به عنوان دوست بشار یاد می کنند . چه حس متضادی است.پیرزنی می آید جلو و به من می گوید سلام مارا به احمدی نژاد برسان .اوحامی آقای ما بشار است .می گویم چشم مادر جان می رسانم . چه می شود به این مردم گفت .

لاذقیه -گروه رقص .جالب این که این دوستان طناز ما تا نام ایران را شنیدند یک مراسم اختصاصا برای ایران اجرا کردند آنهم میان سی و سه کشور.دختری که صورتی پوشیده گفت ایران وطن دوم ماست





روز سوم - لاذقیه - مرز لبنان



مسیر سبز است و شاداب .بهار در سرزمین های مدیترانه ای هم حال و هوای خاص خود را دارد . بچه ها برای رسیدن به مرز لبنان ثانیه شماری می کنند




مرز سوریه را بدون هیچ تعللی رد می کنیم . وارد خاک لبنان شده ایم . باید چک شویم . باد شدیدی می وزد . دوبار مرا می خواهند تا برای چک کردن پاسپورت بچه ها بروم . وارد اتاقک افسر مرز نشین که می شوم در جواب انگلیسی به عربی و با همان لهجه خودشان شروع می کنم جواب دادن .همین اشتباهم باعث می شود نیم ساعت وارد بحث های سیاسی افسر و سربازان درون دفتر شوم اینجا همه از سیاست حرف میزنند. افسر می گوید میشل عون ، سید حسن نصرالله ، جنبلاط ، سنیوره کدام را قبول داری؟ می گویم هرچه از جنس ریش نباشد قبول دارم. صدای قهقه در دفتر پلیس بالا می گیرد






لبنان حال و هوای سال هفتاد و شش ما را دارد . همه درگیر سیاستند . چهار سرباز هر کدام طرفدار یک حزب. پارچه ای که با اعضای تیم برای گرد آوری نوشته های بچه ها درمورد صلح تهیه کرده ایم روی خطوط مرزی پهن می کنیم . دوربین ها شروع می کنند به عکس گرفتن . صلح بین مرز سوریه و لبنان!!.هر کس به زبان خودش شروع می کند به یادگاری نوشتن. اما غالبا به انگلیسی می نویسند . یکی از پایان خشونت می نویسد . یکی از برابری می نویسد .یکی از برداشتن مرز ها می نویسد...مریم هم می نویسد ..در این خاک ، در این مزرعه پاک بجز عشق ، بجز مهر دگر هیچ نکاریم


از سربازی که از گروه طرفداران میشل عون است می خواهم تا جمله ای به یادگار روی پارچه مان بنویسد . با حسرت می گوید اجازه ندارد در مدت خدمت چنین کاری را بکند ، می گوید کاش می توانستم بنویسم از جنگ بیزارم





روز چهارم - صیدا

به صیدا رسیده ام . حزب رفیق حریری با اطلاع از حضور ما در این جا جشن گرفته اند . قلعه قدیمی پر است از عکس های رفیق حریری و بیش از هر چیزی نام او به گوش می رسد . بچه های تیم سوریه این قسمت از مسیر را به خاطر توهین های مدام سخنران روز قبل که از حزب جنبلاط بود همراه ما نیامدند و در هتل ماندند . البته واقعا از هر چهار جمله ای که می شنویم یکبار اسم سوریه و ایران را می شود در لبنان شنید ...کشورهای مداخله جو، این نامی است که اگر نخواهند صراحتا نام ایران و سوریه را بیاورند از آن استفاده می کنند . آنقدر این مساله تکرار می شود که دتا به بچه های تیم لبنان تذکر می دهد که ما برای صلح آمده ایم و لبنانی ها تمام قواعد را زیر پا گذاشته اند



دخترک صیدایی با دامن چین دار قرمزش و لبخندی دوست داشتنی می آید به سویم . یک سبد پر شکلات را می گیرد جلویم . می پرسد کجایی هستی ؟ می گویم تو چه حدس می زنی ؟ نگاه می کند ...اسپانیا ؟ نه ...ایتالیا ؟ نه ...یونان ؟ نه....مستاصل می گوید نمی دانم بگو کجا ....یک شکلات بر می دارم و می گویم ایران اخمهایش در هم می رود . سرش را می اندازد پایین و راهش را می گیرد تا برود به سمت بقیه بچه های دوچرخه سوار . می روم جلویش ...چرا ناراحت شدی ؟ می گوید از ایران متنفرم متنفر ...دستانم که روی شانه هایش مانده لیز می خورد پایین ...با بغض غریبی باز می گوید از ایران بدم می آید اگر کسی تا الان این را بهت نگفته من بهت می گویم.

صیدا




می گوید اینجا همه از ایران متنفرند ایرانی یعنی اسراییلی ، اگر شما دخالت نکرده بودید جنگ نمی شد ... . نگاهم روی پرچم لبنان که روی صورتش طرح خورده یخ می زند . صدای خنده هایش گونه هایم را شعله ور می کند وقتی به دوست فرانسوی ام با لبخند می گوید خوش آمدید به لبنان سرزمین سدر ، سرزمین دریای مدیترانه و شکلات از دستم می افتد زمین




اشک لحقه می زند در چشمانم . نارین دوستم می پرسد چه شده ...می گویم یکی بود یکی نبود . یه شهر تهرانی بود یک میدان انقلابی داشت . یک فا ل فروش کوچولویی داشت که من همیشه ازش فال حافظ می خریدم .دستاش کوچیک بودند . صورتش سیاه . بارون که می زد زیر طاقی مغازه ها کز می کرد تا سیاهیای صورتش پخش نشن . دخترک نمی دونست نفت داره . نمی دونست معدن داره نمی دونست تخت جمشید داره ، نقش جهان داره ...فقط می دونست تو فلسطین جنگه باید به بچه هاش کمک کرد . می دونست تو لبنان جنگه باید به بچه هاش کمک کرد . نمی دونست پول نفتش کاتیوشا می شه . نمی دونست پول نفتش بمب می شه نمی دونست پول نفتش نصیب مفتخورا می شه .دخترک تو دیکته هاش هزار بار نوشته بود لبنان سرزمینی مظلومیه اما هیچ وقت بهش یاد نداده بودند بنویسه بچه های کوچه های خاکی و لجن گرفته ایران گشنه اند ، نان ندارند، دوا ندارند .فال دخترک همیشه برای فلسطین و لبنان می اومد

بعد اشک هایم را پاک می کنم و برایش تعریف می کنم که این یکروز حضورم در لبنان چند بار از مردم شنیده ام که کشور مار ا رها کنید ما صلح می خواهیم و آرامش ...دلم برای واژه ایران می سوزد


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

ادامه دارد



.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin