Tuesday, July 31, 2007

يك سال پيش شيوا زنگ زد ...پروانه ايميلي برايت فرستاده ام ترجمه اش كن هر چه سريع تر...گوشي را قطع كردم و شروع كردم به ترجمه خبر وخامت اوضاع اكبر محمدي در زندان و ادامه اعتصاب غذا...ساعت نه شب خبر ترجمه شد، باهمه سختي هاي متن . صبح هنوز از جايم برنخاسته بودم كه كوهيار زنگ زد . ديشب اكبر محمدي ساعت نه شب جان سپرد...هنوز وقتي فرهنگ لغات ام را به دست مي گيرم ياد غمي مي افتم كه در حين ترجمه به جانم افتاده بود وصداي گريه هاي شيوا آونگ لحظات تلخ مرداد هشتاد و پنجم مي شود
اين شهر بوي تعفن مي دهد حتي اگر به شادي در آن قهقه سر دهيم و دست افشان و پاكوبان بخواهيم شادي را بسازيم . اين شهر بوي كفتار مي دهد
پي نوشت : دير آمدي اي نگار سرمست / زودت ندهيم دامن از دست ...اين صداي استاد شجريان بود كه ديشب مست ام نمود و خالي ام كرد از بود و نبود اين روزهاي تهي از پنجره
پي نوشت: شايد تكراري شده باشم ،قلمم و نوشتارم اما روزهايي هست كه آدمي به خويش مي پيوندد. سرگرداني شيريني دارد و در خيال و خوف و خاطره دست و پا مي زند اين روزها بايد ثبت شوند حتي اگر تكراري و تلخ باشند. ثبت اين لحظات را با معدود خوانندگان بلاگم سهيم مي شوم ، گاه نوآوري كردن خود عين ظلم كردن به قلمي است كه تازه در دوات ريشه زده است . فكر مي كنم بايد بيشتر بنويسم و بيشتر بخوانم اما نمي خواهم نقش بازي كنم وآنچه نيستم و نمي پسندم را به قلمم تحميل كنم . من تنها هر چه مي آيد را ثبت مي كنم
پي نوشت: مهرزاد عزيز آزاديت مبارك . اين روزها درست يك سال ميشه كه هم رو مي شناسيم . يادته همين مراسم اكبر ماروباهم آشنا كرد و پر كردن برگه بازجويي در پاسگاه آمل ! يادته چقدر جوابشون رو مي دادي و بحث هاي عجيب غريب راه مي انداختي ؟ حالا هم درست تو همون روزها آزاد شدي . حالا تو از خيلي از ماها باتجربه تر شدي عزيز مگه نه ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin





سقف مسافرخانه كوتاه شده ، بوي نم از ساحل شرقي به مشام مي رسد و ماهي فروش دوره گرد ماهي ها را در برگ هاي اسفناج پيچيده و صداي نكره اش كه ماهي ها را به حراج گذاشته بايد دريا را شرمنده كند اما انگار هيچ كس از اين قلاب هاي وحشي شرم ندارد . هيچ كس به اين تورهاي ماهي گيري لعنت نمي فرستد. مي داني تقصير خودشان است ، اين را شلي مور مي گويد . زني انگليسي كه هويت اش برايم مثل ماهي دودي ساختگي است . شلي مور مي خواهد به من حالي كند كه ماهي بودن گرفتار شدن را هم به همراه دارد و مي خواهد نهنگ آسا با تعبيري كه از خويش دارد همه چيز را به سخره بگيرد. او مثل همه آنطرفي ها به صورت رنگ پريده ام نگاه مي كند و ماهي لقمه مي گيرد برايم ...بخور خودت را تقويت كن دختر جان ...شلي مور نمي داند كه ماهي براي من چقدر خاطره دارد. من به روزي فكر مي كنم كه با صداي كلاغ ها از خواب بيدار شدم و ديدم تمام ماهي هاي سرخ به نوك هاي سياه شان به آسمان مي رود. شلي مور از نهنگ برايم مي گويد و من به ماهي هاي سرخ حوض مان فكر مي كنم . . سراشيبي تندي را اگر تا ته بروم به دريا مي رسم . پاي چپم تير مي كشد .باخود مي گويم اين شب نشيني ها ي كنار ساحل تهوع آميز شده . در آينه نگاه هاي مردي آويزان زل زده است به نيمه عرياني پيكرم . من موهايم را دورم مي ريزم و سيبي را گاز مي زنم و ته مانده آبجوي شب قبل را مي پاشم برآيينه . اينجا هيچ كس نيست كه حرفم را بفهمد . اشك هاي ديشب را براي هيچ كس توضيح ندادم . صداي موسيقي يوناني پيچيده بود بر عرشه و دختران به رقص برخاسته بودند. من ديوانه وار به تو فكر مي كردم . ديوانه وار و طعم گس آبجو پيشاني ام را داغ كرده بود. صداي ضربه هاي طبل دلهره را بر پيكرم تكثير مي كرد . ديشب روي عرشه بوي ماهي كباب شده مي آمد و دامن گل دار دختركي كه از لبان معشوق بوسه مي گرفت مرا ياد روزي انداخت كه به جرم بوسيدنت در خيابان راهروهاي كلانتري را رژه رفتم وروزهايي كه مي آيد ...هنوز هم وقتي مي نشينم در ماشين لكنته ات مي بوسمت . به درك بگذار باز به جرم بوسه ....دخترك فرياد مي كشد و شيشه شرابي را به سلامتي معشوق باز مي كند . شلي مور دوربين اش را روي زواياي صورتم تنظيم مي كند تا براي روزنامه اش از اشك هايم عكس بگيرد تا دختركي ايراني را در جمع شبانه يك مشت اروپايي خوش، توصيف كند .. مقاله خوبي مي شود شلي مور خيلي خوب بنويس بنويس كه اين ساده ترين اشك هاي اين زن است . شلي مور بنويس بنويس .دروغ كه حناق نيست اما در ايران آزادي بيداد مي كند . بنويس ما از همه چيز راضي هستيم و به يك فرزانگي فلسفي رسيده ايم . شيشه آب جو را مي كوبم روي شيشه . زل نزن به من اينگونه خسته .مي كوبم و ماهي سرخي از شيشه پرت مي شود روي سنگ هاي زرشكي مسافرخانه . بال بال مي زند . من تهوع سارتر را مي كوبم روي سرش تا زودتر بميرد و تن خسته و خوني ام را پرت مي كنم روي بي تفاوتي تخت خواب و باز چشم هاي تو مرا مي كاود ...نيستم . من نيستم برو برو از اينجا
عاشق شده ام اين را بفهم، مرا رها كن با خيال هاي فلسفي ات . من عاشق شده ام

در كوچه باد مي آيد و بوي ماهي كباب شده و صداي رقص و پاي كوبي ...هيچ صدايي از مرز هاي خاكي ات به گوش نمي رسد ميان اين همه هياهوي دنيا . چقدر سرگرداني چقدر؟ . شلي مور صدايم مي كند تا به رقص برخيزم . دختر ايروني ...داد مي كشم من بي وطنم رهايم كنيد ..من بي وطنم ..شما شاد باشيد ...شما شاد باشيد . ما ر ا رها كنيد ...به من نشاني زندان هاي اين شهر را بدهيد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, July 22, 2007




شكست فنجاني
كه فال قهوه آن چشم هاي تلخ تو بود
و يك افق دور
و دختري كه ز دستان تو قفس مي ساخت
شكست فنجاني
و تير پايان يافت
وتو،به آه بلندي مدام مي گفتي
دلم گرفته از اين لحظه هاي ويراني
چرا به ثانيه هايم غزل نمي خواني ؟
شكست
دونيم شد
تكه تكه شد فنجان
و چشمها گم شد
و دخترك گم شد

و خسته بال گشوديم
ز بوته گل سرخي به روي فنجاني
كه فال قهوه آن چشم هاي تلخ تو بود

و تير پايان يافت

آخرين روز تيرماه 86 /تهران

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, July 20, 2007


هفده ساله بودم ، با دختري آشنا شدم هم سن خودم اما صد پيراهن انگار بيشتر پاره كرده . دوستي ما در يك نا ممكن غريب ممكن شد . او يك روز برايم كتابي فرستاد...من از دنياي بي كودك مي ترسم . چاپ اول از محمد قاسم زاده كه بعدها به نام هيوا مسيح نوشت...هيچ پرنده اي نيازمند افتادن عكسش در آب نيست ، آب عكس آسمان و پرنده را براي دلتنگي خودش مي گيرد... كتاب كهنه اما تميز بود و زير جملاتي كه او دوستشان داشت خط كشيده شده بود. كتاب را برايم فرستاد و گفت من از دنياي بي كودك مي ترسم پروانه . خواهش مي كنم تا ابد كودك بمان، پشت آن چشم هاي تو غمي است كه بايد هميشه بماند آدمها به اندازه اندوهشان اوج مي گيرند . تا اندوهت چه باشد...همان روزها در حين درس خواندن كار مي كرد و خرج تحصيل خود را تامين . باهم وارد دانشگاه شديم . او علوم ارتباطات دانشگاه تهران و من تاريخ كه عاشقش بودم. از پل گيشا به حياط دانشگاه تهران مي آمد و در سوز سرماي دي ماه از بوفه پزشكي چاي مي گرفتيم و روبروي فني مي نشستيم و حرف مي زديم.و باهم گاه اشك مي ريختيم. او سرشار بود از دنيايي پر عظمت . روزهايش درگيري يك زن چهل ساله را داشت . انگار نه انگار كه هنوز هيجده ساله است.پر بود از يك عرفان عجيب. كار مي كرد . درس مي خواند . مي نوشت و ديوانه وار كتاب مي خواند . اما يك عشق و تلاش براي بنا كردن يك خانه چند ترمي او را از دانشگاه عقب انداخت . يك روز آمد و گفت مي خواهد ازدواج كند . بي هيچ دغدغه . سكوت كردم و پرسيدم مردي خلق شده تا تو را بفهمد ؟ مردي هست تا با دل تو پرواز كند ؟ گفت عجله دارم پروانه بايد تمام كنم قصه ها را . وقتي نمانده . تعلل براي انسان شدن نشايد. گفتم و ازدواج چه ربطي به انسان شدن دارد؟ گفت بايد كامل شد . مي خواهم در مردي اوج بگيرم و مادرانگي را تجربه كنم . وقت كم است ما در اين دنيا كارهاي زيادي داريم . ما هميشه در فكر مي كنم ، فكر مي كنيم، فكر خواهيم كرد زندگي مي كنيم پروانه اما بايد عمل كرد . بايد هماني كه مي خواهي شد. چقدر تعلل ؟بايد وقت و زمان داشته باشي كه اگر پشيمان شدي ، كه اگر راه را اشتباه آمدي بتواني بازگردي و دوباره عاشق شوي . نمي خواهم گرد پيري بر صورتم بنشيند و بلد نباشم عاشقي را و نتوانم پاره وجودم را پيدا كنم و در تعلل و بيهودگي سر كنم
سخت ترين ازدواج دنيا را كرد. يك ماه به ازدواج، مردي كه همسر او شد از پله ها افتاد و براي هميشه يك پايش دچار مشكل حاد شد . حتي پزشكان گفتند شايد ديگر راه نرود. باز بار زندگي بر دوش او افتاد او ايستاد و رفت و تعلل نكرد. يك سال بعد يك روز پاييزي تلفن زنگ خورد و در گوشي جيغ كشيد . من مادر شدم پروانه . آرام گفتم ديوانه درس ات را چه مي كني ؟ گفت وقت كم است . اين جزوه هاي نكبتي را براي كدام لحظه ام قاب بگيرم؟ جز خنده هاي يك كودك، يك انسان چه چيزي جاودانه خواهد شد؟ گفتم عزيز خودت مي داني وضع مالي ات ...؟ داد كشيد ساكت! بگذار عشق كار خودش را در طبيعت پيش ببرد. من خداگونگي را تجربه مي كنم دختر . هر روز برايم از طفلي كه در رحم داشت شعر مي سرود و من كم كم ديدم كه او در طفلش تركيب شد. او ، همسرش و پسري كه نه ماه بعد آمد. او يك مثلث ساخته بود. همسرش مي گفت ديوانه وار خانه را دوست دارد... لنگ لنگان كه از پله ها بالا مي آيم به عشق ديدن زني مي آيم كه مرا هيچ گاه ناديده نمي گيرد حتي وقتي پستان در دهان آريا مي گذرد مرانگاه مي كند و از ناوك چشمانش مرا سيراب مي كند. ..دوستم مي گفت بخوان پروانه بخوان من از دنياي بي كودك مي ترسم را چند بار بخوان. گاه زنگ مي زد و مي گفت كتاب را بياور و آن صفحاتي كه زيرشان خط كشيدم بلند برايم بخوان......يادت باشد تمام قصه هاي عالم از دنياي كودكي مي آيند و بزرگ مي شوند...همه چيز آنسوي رفتن است ...اين جمله را هر بار مي خواندم بلند مي گفت پروانه برو ، بخواه، فقط براي عاشق شدن بخواه...شايد نجات پشت يكي از همين لحظه هاست . ..مي گفت اگر يك روز با يك نگاه بهم ريختي رد آن نگاه را بگير تا پيدايش كني

به من ياد داد جسارت را وقتي از همه چيز براي خانه اي كه ساخته بود گذشت . او مي توانست يك نويسنده بزرگ شود...گفتم تو شاهكار خواهي شد، بچه را رها كن بنويس. گفت وقت براي نوشتن زياد است بگذار اين شيره عشق را كه ناگاه در وجودم غليان پيدا كرده به پاي مردي كه دوستش مي دارم و كودكي كه از اوست بريزم . كتاب ها نمي پوسند اما شيره خشك مي شود


گفت كودك بمان پروانه ، خنده هايت را ارزان با عشوه هاي شهر معامله نكن . گفت كنار پنجره بايست وبه شب
نگاه كن و به جهان نگاه كن و به روزي كه بايد پرواز كني
گفت شايد نجات پشت يكي از همين لحظه هاست ...شايد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, July 19, 2007



به استادم رامين جهانبگلو كه مي گويند مي خواهد انقلاب مخملي كند و من تصوير ديشب او را هرگز فراموش نمي كنم
فردا
هجاهای نامم را هم فراموش می کنی
آنگاه که شهر به فتح سربازان تو گلباران می شود
مغرورانه بر اسبی که زین اش به خون جگرها رنگین است
فردا
سایه سردی می شوم روی دیوار کاخی
که دستان ات قفل باز می کند از قفای اش
و خون جاری می شود ازسنگ هایش
که سرخاب می شود روی زردی گونه هایم
که به پیشواز می آیم
فردا
خاکروبه های خیانت تلی می شوند پشت دروازه های شهررویايی ات
واسیران ات بخشیده می شوند مسرور
و توقدرت را به بخشندگی می یابی
فردا
نام من آخرین نام خالی فهرست شیندلر توست
که جوانمردانه می خواهی اضافه کنی
تا بمانم و به یاد نمی آوری نام ام را تا بمیرم
فردا
زیر سم ستوران تو یک عمر عاشقی می میرد
تا باز از خون جوانان وطن لاله بروید بر خاکی
که نه هرگز عدالتی دیده است و نه آزادی
فردا
سرخ ها را سر می بری که رقیبت ! سرخ بود
و آبی می کنی دیوار های شهر را
ومن راه راه می شوم بین سرخ و آبی تو
مثل پرچمی که به وام گرفته ای برای برجهای شهرم
فردا
دلت هوس می کند دانشگاهی را


که استادش عاشق بود
و دربانش سیاستمدار
فردا
نام کوچکم بارها سرزبانت می آید
وبه یاد نمی آوری کودکی هایت راکه پروانه خشک می کردی
و می سوزانی ام لای سند های کاری ات
وفردا
نه سرخ می ماند نه سبز ...تو می مانی یکه تاز
و هجاهای نام ام را هم فراموش می کنی


غافل از اينكه جلاد در كمين ما دوره مي كند روزان و شبان را
پي نوشت: سنگ بد گوهر اگر كاسه زرين بشكست / قيمت سنگ نيافزايد و زر كم نشود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, July 17, 2007

درنده خويي بر آهويي
..............
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, July 16, 2007


فروغ زاده انديشه هاي پاك

ديگر در اين حيات پر از اضطراب محض

اين كوچه هاي خاكي بن بست

من با تو از چه كسي گويم

اينجا كسي به فكر شكفتن نيست

اينجا پريده رنگ شده آيه هاي نور

در درك پنجره ديگر عقاب مرده و كركس گرفته رنگ


اينجا لجن به جاي چمن زار

اينجا علف به جاي سپيدار

اين شهر افليجي به جاي زايام

در انتظار لحظه فرجام

هر لحظه ، هر زمان

پرواز در ذهن شهر زخاطر گريخته

آري پرنده مردني است

اما در اين قفس تنگ بي حصار

پرواز مرده است فروغم


نسيان علاج درد زمانه است ، فردا غريب واژه تنهايي است

من التهاب يك نفس نيم مرده ام

من انزجار مبهم يك درد كهنه ام

من بي سبب به نور مي انديشم

خورشيد مرده است ،‌در ذهن خسته اين شهر منزوي

خورشيد مرده است

اين تيره گي است كز افق اكنون طلوع كرد


آري فروغ شاعره شعرهاي ناب

بركت از اين زمين غمين رخت بسته است

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پروانه / 24 شهريور 82
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, July 14, 2007


بزرگوار... اين نامي است كه ازيكي از نوشته هايم دزديدي براي خودت . حالا بگذار به همين نام صدايت كنم تا فردا كه شايد شهر بدانند بزرگوار قصه من چه كسي بود . شايد هم بعد از مرگ هر دوي ما كلاغ ها خبرما را باخود تا شهر بياورند . حالا بگذار همان بزرگوار صدايت كنم تا بعد


خوشبختي اين روزها را روي صندلي هاي كهنه كافه نادري جا گذاشتيم با هدايت و شاملو و فروغ كه سرك مي كشيد از كنار در به ميز ما و تو اشاره مي كردي كه بروم دعوتش كنم بيايد بنشيند سر ميز ما يادت مي آيد؟. بعد ها فهميديم كه او چرا اين حوالي اينقدر پرسه مي زند . تو دفتر را باز كردي تا من شعري به يادگار بنويسم و من ماندم و اين عشق نفريني بي عاقبت ترسناك سهمگين كه مثل سلول هاي سرطاني تند تند در رگ ها ي خوني ام تكثير مي شد. گفتم چيزي به مرگم نمانده بيا برويم . باهم سوار ماشين لكنته تو شديم . من داد مي كشيدم از درد و تو مي دانستي كه بايد در كنار رودخانه زخم مرا مرهمي بيابي . آسمان آن روز مي باريد . من از زندان مي گفتم . از ياران در بندم و تو فقط گوش مي دادي . هيچ وقت نخواستي بيشتر بداني . من برايت از همسر دوستم گفتم . از جلاد گفتم . از سياست گفتم . از همه روزهاي گذشته و تو فقط گوش مي دادي. ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي شد زد حتي با نگاه . آب سرد بود . مي خواستم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم . تو كلاغ هاي سرگردان را با انگشت روي پوستم كشيدي و بعد زيرش را امضا كردي . من دلم سيب مي خواست . برايم از درخت هاي بالاي گور استاد سيب چيدي. مرا نشان اش دادي و باهم اشك ريختيم . ف مي گفت او حكم پدر ات را داشته .چند گيلاس سياه روي سنگ قبر افتاده بود . من آسمان بالاي سر پدرت را دوست مي داشتم . به قول خودت اين منظره اي بود كه او هر صبح گاه رو به آن به دنيا سلام مي كند . من فهميدم كه دردي درونم ريشه زده . گفتم چيزي تا مرگم نمانده و تو برايم فال حافظ خريدي و پسرك فال فروش گفت كه من ميميرم . تو با دست راستت كه تنها مسير زندگي من شده بود به من حكم كردي كه بمانم . سرم داد كشيدي واشك ريختي ، اشك ريختي و خنديدي ، خنديدي و اشك ريختي ... گونه هايم را سرخ كردي.كف ماشين ات را خون گرفته بود . پسرك فال فروش گفت كه يك غروب پاييزي ديگر نخواهم بود . گفت بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها را عشق بازي بياموزي . من فروغ روي ميز كهنه ات را باز كردم و مست و شوريده شعر خواندم تا صبح. بر گلوي تو شمعي آويزان بود و از حنجره ات مي شد واژگان را عريان ديد صبحدم كه برخاستم بستر بوي بال هاي سوخته مي داد و من كنار پيله ام كز كرده بودم

همين را مي خواستي؟ بي بالي ام را ؟ بيا امضا كن اين جنايت جديدت را روي زخم جاي بال هاي سوخته ام . امضا كن بزرگوارقصه هاي من .من مي خواهم دوباره به درون پيله برگردم بيا امضا كن نام ات را روي تن داغ ام تا بفهمم كه هنوز پروانگي نياموخته ام

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, July 13, 2007


من با تكيه اي از آسمان در چشمان تو زنده ام و قرص ماه اش كه اين روزها سياه تر از شب هاي من است

آسمان من با تو تمام خالي جهان را پر كرده است و ديگر جايي براي هيچ درخت و دريا وپرنده اي نمانده

قهوه پشت قهوه و فنجان هايي كه در فال شان مي توان دربدري اين عشق را حتي اگر سواد هم نداشته باشي بخواني

زير آسمان تيرماه اين شهر، خورشيد ناجوانمردانه مي تابد و من خاكستر پروانه ها را در قاب نگاه ات دفن مي كنم

من شراب را با پياله دستان تو مست مي شوم و اين تلفيق يك شاعر است در تصوير هاي بازمانده از يك حادثه

به حرمت آشنايي

مرا در قاب ذهنت جاودانه كن


آري همين است ، زندگي نشستن در كافه و سركشيدن قهوه هاي تلخ جور واجوراست ، راستي بايد دنبال كار بگردم . بليطم را هم بايد فردا از آژانس بگيرم. آري زندگي نوشتن است و لذت خواندنش . به من نگاه نكن اين گونه تلخ و ساكت . زندگي همين است ديگر وقتي نتواني آنگونه كه ضربآهنگ دلت مي خواهد نفس بكشي . درگير با هزار درد و دشنام و نفرين. خودت مي گويي ما محكوم به زندگي هستيم .مهم هم نيست كه بچه ها در زندان اند . اصلا مهم نيست كه اين پرده نارنجي رنگ خانه، مرا از تمام روزنه هاي بيرون جدا مي كند . مهم نيست قاب عكس هاي روي ديوار كدامين شعر و عشق را فرياد مي كنند .مهم نيست خواستن هاي ما. اصلا مهم نيست .مهم نيست تنهايي ! مهم نيست دست هاي سرگردان من در تاريكاي شب. قهوه ات را سر بكش وبيا برويم از اين حوالي نا آشنا. مي خواهم يك دل سير براي امشب چشمانم اشك بريزم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, July 09, 2007



براي زناني كه پشت ديوارهاي اوين عاشق مي شوند


نمي دانم چند بار چشم به راه بوده اي و نگراني ات را روي دروازه هاي آمدن ها و نيامدن هاي او كه دوستش مي داري نقش زده اي . نمي دانم براي كدامين عشق و براي كدامين نگاه بي تابي شب هايت را تنها نشسته اي ، اما ديشب زني به خانه ام بود كه من در لحظه به لحظه انتظارش ، نگراني اش و بغض هايش سالهاي انتظار و ترس و تنهايي را باز مزه مزه كردم و سكوت سهمگين خانه هر دوي ما را تا آخر دنياي آرزوهايي برد كه هيچ گاه برآورده نشد. ديشب زني به خانه ام بود كه همسرش ديروز به جرم بي جرمي بازداشت شده بود . ديشب اين اولين تجربه او بود كه بايد تا صبح پلك نزند و انتظار را بالا بياورد . ديشب دوباره قصه هاي سالهاي بازداشت،‌انتظار، عاشقي و هميشه متهم بودن را برايش گفتم . نگاهش كردم و آرام گفتم اين ابتداي راه است عزيزم . تو همسر مردي شدي كه نمي تواند ببيند و ساكت بنشيند ، مي دانم كه جامعه به لجن كشيده مان ديگر حتي نمي بيند و نمي داند و نمي خواهد بداند كه زندان رفته ها براي شرافت و انسانيت به زندان مي روند اما تو مي داني كه عشق تو براي كدامين كلام با قلم هاي ميله هاي سلول هاي اوين آرمان هايش را روي جدار كبره گرفته انفرادي طرح مي زند تا به تو ، به من ، و به انسان ثابت كند هستند كساني كه مي بينند و دم فرو نمي بندند. بايد دوام بياوري . بايد فكركني يك سال ديگر هم چشمانت رو به اوين انتظار مي كشند و انتظار يعني عاشقي . بايد بپذيري طعنه ها را ، تنهايي ها را ، بايد بپذيري بي رحمي ها را مثل سايه زيستن را بايد ياد بگيري اگرمي خواهي عاشق بماني . بايد ياد بگيري نفس بكشي، عميق عميق و ادامه بدهي زندگي را . بايد ياد بگيري روي دوپاي نحيف خود دويدن را تا آخر خط تجربه كني


ديشب تنهايي يك زن بغض ام را شكست كنج حياط زير چراغ مهتابي و ياد زناني افتادم كه سال هاست انتظار را پشت ميله هاي زندان عاشق مي شوند . ياد مادراني افتادم كه همه ‌آنچه از پسران شان براي شان مانده يك كيسه سياه است از لباس و ساعتي مچي كه روي دقيقه هاي اعدام از حركت ايستاده است . ياد زناني افتادم كه هرگز هيچ نويسنده اي از اين پا و آن پا كردن هايشان پشت در هاي اوين زير برف دي ماه ننوشته است . ديشب ياد زناني افتادم كه بغض خود را تنها براي ديوارهاي زندان قهقه مي زدند، ياد زناني كه شصت و هفت بار اعدام شدند و نامشان در هيچ فهرستي چاپ نشد
ديشب زني كنارم بود كه مثل آونگ طول و عرض اتاق را اشك مي ريخت . وقتي نام معشوق را تكرار مي كرد من آرام زير لب لالايي مي خواندم براي كودكي كه هرگز متولد نشد .... ديشب من در آينه به چشمان خسته و بي رمق خود خيره شدم و يك عمر عاشقي را پشت ناوك هاي چشم او دوباره عاشق شدم
پي نوشت
هركس كه تورا پس از من ببوسد
بر لبانت
تاكستاني خواهد يافت
كه من كاشته امش
نزار قباني
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

چند بار نوشتم و پاك كردم . چند بار خواستم بنويسم كه اگر هيجده تيرماه هفتاد و هشت به ثمر مي رسيد الان نام خيابان انقلاب خيابان هيجده تيرماه بود كه خيابان شانزده آذر قطعش مي كرد و خيابان عزت ابراهيم نژاد و فرشته عليزاده و اكبر محمدي و احمد باطبي و ...فرعي هاي آن بودند . اما نتواستم بيشتر بنويسم وقتي صبح چنين روزي باز دانشجوبه بند مي كشند شاكيان روزنامه سلام !!! اين روزها عكس از هر نوشته اي بيشتر تيتر اصلي مي شود و از هر نوشته بيشتر به توصيف مي نشيند. پس خواستم با عكس هايي كه حسن سربخشيان در اختيارم گذاشته است ياد آوري كنم كه يادمان نرود اين برگ تاريخ مان را كه جلاد اژدهاك صفت آن را با خون جوانان وطن رنگش كرد و با آتش خشم خويش مي خواهد خاكسترش كند ...زهي انديشه باطل فراموشي آنچه بر عزت ابراهيم نژاد ها و باطبي ها رفت



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, July 06, 2007




كساني كه دوست داشتم جمع بودند. دوربيني كه دوستش داشتم هم بود.همان دوربيني كه از لحظه به لحظه روزگار كودكي ام عكس گرفته بود . همان دوربيني كه هميشه خدا با با مي خواست آشفتگي چهره ام را در نگاتيو هايش ثبت كند . موهاي ژوليده ، دستهاي نوچ و خاكي ، پيراهن كج و كوله و سرزانوي كبود و خوني . ديشب صدايي در خانه بود، صدايي كه تمام قصه هاي كودكي ام را مي شنيد . عكس آن صدا را هيچ عكاسي ظاهر نمي كند. دوربين را در دستم گرفتم و به صدا خيره شدم . شاتر را كه فشار مي دادم كودكي ها ، بابا ، مادربزرگ و خيال عاشقي روي ديوار سايه مي انداختند . پدرم شراب مي گرداند. شراب كه ريخت برايم نگاهي قل خورد در گيلاس من . شراب طعم لبهاي مردي را مي داد كه حسود بود و عاشق و دور ...ديشب همه بودند.مادربزرگ سكنجبين آورده بود. عمو كيوان يك بغل نعناع و ابراهيم گل هاي رز سرخي كه از گورستان ظهير الدوله چيده بود. من دلم يك بغل آسمان مي خواست كه همه صفحه نگاهم را پر كند و يك جرعه صداي تو.ديشب كساني كه دوست داشتم جمع بودند، مادر بزرگ مرا بخاطر بازيگوشي هايم سرزنش مي كرد و شاكي بود پيش پدر كه همه سيب هاي سرخ سبد را يك گاز زده ام. . ديشب همه رفته ها آمده بودند. يك صندلي خالي مانده بود براي صداي توكه هيچ گاه مونتاژ شدني نيست وقتي عصباني مي شوي و يا مي خواهي حالي ام كني خيلي حرفهاي دلت را

امشب خانه بوي صداي تو را مي خواهد. چرا نمي شنوي ؟

من دلم سيب مي خواهد آدم مي شوي برايم؟
تنها صداست كه مي ماند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, July 05, 2007



به تکیه گاه خدایی اش دروغین اهریمن پیر
سیب را به حصار می کشد و عشق را به وعده اي مشغول
شب که خیال باورت را روبه ماه غسل می دهي
مرا به یاد یاور
که سیب شهوت ام از توسیرنشد و نمی شود

بین عشق و نفرت یک نگاه بس است
بین آزادی و زندان یک دیوار
بین خدا و اهریمن یک سیب

مرا زن بخواه
نقش بسته صورتم روی قاب مادربزرگهایم
من زن آفریده شدم
از پهلوی چپ اهریمن
اغواگر آدمیان
من زن آفریده شدم
از پهلوی چپ اهریمن
خالی از بکارت خیال های شبانه خدا
باردار کودکان ات
که حقارت مرا از نطفه یادشان می دهند

مرا زن بخواه
معلق ميان سيلي پدربزرگ ها و تحقير مادربزرگ هايت
و سیبی که بر درخت خشک می شود
و عاشقي می میرد
و شهرخدايي بوسه های مرا با ابلیس اشتباه می گیرد
اسفند 1385-هشت مارس 2007
پي نوشت: تو مپندار كه خاموشي من / هست برهان فراموشي من
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, July 02, 2007

دموكراسي كه با جنگ شروع شود مثل عشقي است كه با تجاوز آغاز شود

در ماه اخير اين چهارمين ايميلي است كه از علي ساكن بغداد دريافت مي كنم . جوانك بيست و پنج ساله اي كه سه سال پيش با خوش بيني به جنگ نگاه مي كرد و معتقد بود به زودي جنگ تمام مي شود و او و خانواده متمول اش راهي بغداد خواهند شد . در دمشق در يكي از بهترين محلات خانه اي اجاره كرده بودند كه ماهي چهارهزار دلاراجاره اش بود. مادر علي زن شيعه متديني بود كه به خاطر عشق اش به زينب خواهر امام حسين امام سوم شيعيان سوريه را براي اقامت انتخاب كرده بود. پدر علي حاج عبدالله مردي بود كه در چند زمينه گوناگون تجارت مي كرد . آنچه به ايران صادر مي كرد مهر تربت امام حسين بود و از اين تجارت چنان سودي به جيب مي زد كه علي هم مشتاق بود جا پاي پدر بگذارد و درشاخه ايران فعاليت كند!!!! گاه با بشير و آزاده و ليلا به كوه قاسيون كه معروف است غار اصحاب كهف و محل به قتل رسيدن هابيل است مي رفتيم و او گاه ثروتش را به رخ ما مي كشيد . يك شب را فراموش نمي كنم كه پرسيد چرا از عراقي ها بيزارم ؟ مكثي كردم و گفتم من از هيچ انساني به صفت انسان بودنش بيزار نيستم اما...و بعد برايش سالهاي جنگ را توصيف كردم . مهدكودك هاي آوارشده ، مدارس آتش گرفته ، سردشت شيميايي، خرمشهر، مهران و ...نشسته بوديم روبروي شهر و چراغ هاي شهر در نور مي درخشيد . نگاهش كه به نگاهم افتاد ديد من در حين اين توصيفات چشمانم اشكي شده است . عصباني گفت فكر مي كني مدرسه ها روي سر كودكان عراقي هوار نشد؟ فكر مي كني ما زير حملات موشكي شما پايكوبي و رقص مي كرديم ؟ فكر مي كني ما در حالت جنگي زندگي نكرديم و كودكان ما نمرده اند؟؟؟ گفت ما از يك نسليم پروانه، اما تو تنها جنگ عراق و ايران را ديده اي اما من هم جنگ ايران و عراق را ديده ام ،هم عراق و كويت و هم عراق و امريكا و هم تحريم ، مشكل ما يك ديكتاتور كله خر بود كه خواست جلوي امريكا خودي نشان دهد ...تحريم را با آهي بلند گفت و بعد مكثي كرد و گفت دعا كن هيچ گاه معني تحريمي كه كودكان عراقي چشيدند كودكان ايراني نچشند و بلند شد و سيگاري دود كرد . او كه بلند شد من به چراغ هاي سوسو زن مساجد دمشق خيره شدم كه همگي در شب نور سبز رنگي داشتند و ياد موشكي افتادم كه مهد كودك صبا را از وسط دونيم كردو برخود لرزيدم. علي تمام آن شب را ديگر هيچ نگفت. فردا مادرش زنگ زد كه هيچ كس نيست مرا به حرم ببرد و خواهش كرد با او بروم . ناگزير قبول كردم و به همراه أم علي به حرم سيده زينب وارد شدم . وقتي او رسيد بچه ها دور ما را گرفتند و زنان عرب عراقي در حرم برايش جا باز كردند . نشستند و أم علي دست در كيفش كرد و به بچه ها شكلات تعارف كرد . بعد به من گفت اينها زنان آواره عراقي اند كه در سوريه ساكن شده اند. گفت ببين چقدر فقيرند . زير چشمان أم عباس گود افتاده بود . آيه دخترك كوچك بصره اي رمق نداشت و از بيماري روده رنج مي برد . أم علي گفت كه اينها سالهاست با فقر دست و پنجه نرم مي كنند ، شوهر داده اند ، پسرهايشان در جنگ رفته اند و بود و نبودشان را داده اند. آن روز دوستان زيادي پيدا كردم . أم عباس زن جواني بود كه گفت هر روز عصر از ساعت پنج تا هشت اينجا مي نشيند و خواست گاه گاه به او سر بزنم

دوستي ام با زنان عراقي آواره تا لحظه بازگشتم ازدمشق چهارماه ادامه داشت . آخرين لحظه كساني كه بدرقه ام كردند همين زنان عراقي بودند كه همگي آدرس و تلفنم را مي خواستند كه اگر روزي دولت سوريه آنها را بيرون كرد من كمكشان كنم !!! سخت بود ديدن انسانهايي كه با فلاكت در خرابه ها زندگي مي كردند

علي چهار بار است كه برايم نامه مي نويسد . تمام ثروت پدر تمام شده است . علي يكي از برادرانش را در عمليات تروريستي از دست داده و مادرش به شدت مريض است . علي خواسته است كمك اش كنم . نوشته است بيست و پنج سال عمر چيست كه اين همه به تصوير تانك و گلوله، بمب و موشك،‌آوار و خون ، دست و پاي قطع شده و بدن هاي پاره پاره بايد عادت كند . نوشته است پروانه به خدا مي ترسم از اينكه روزي در ايران جوي خون جاري شود مثل شهرهزار و يك شب من . نوشته است يادت مي آيد چقدر به بغداد پايتخت عباسيان مي نازيد . نوشته است رويدا عشقش جلوي دانشگاه در انفجار يك خودرو دستش را از دست داده . نوشته است پدرش پادويي مي كند وديگر از آن ثروت رويايي خبري نيست

نوشته است ياد ت مي آيد دلم خوش بود به دموكراسي ....دلم خوش بود كه بعد از يكي دوسال عراق آباد مي شود . يادت مي آيد چقدر آرزوي آزادي را داشتم اما پروانه، دموكراسي كه با جنگ بخواهد بيايد مثل عشقي است كه با تجاوز شروع شود . من فقط مي خواهم بي دغدغه به آسمان نگاه كنم

نمي توانم جواب نامه هاي علي را بدهم . ترس از آينده ، از تحريم ، از كوچه هاي نا امن تهران ،‌از خون ، خمپاره، بمب ، انفجار مرا مي ترساند. مي ترسم از شيطنت هايي كه دولت ايران در عراق مرتكب مي شود . مي ترسم وقتي علي نوشته است كاش سايه جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده امريكا از روزهاي ما كم شود

مي ترسم و جمله آخرش كه درهمه نامه هايش آزارم مي دهد جلوي چشمم مي آيد

اين جنگ نفت است عزيز، چاههاي نفت تو هم به زودي گر خواهد گرفت

پي نوشت: اين روزها طرح نه چندان مناسب مجله زنستان خيلي ها را‌ آزرده است . كاش انسان براي كسب حقانيت و خواسته خود دچار بازي جنسيت نمي شد. فصل مميز ما انسانها كاش انسان بودن بود نه زن بودن و مرد بودن.من كه قصد گردانندگان زنستان را از اين طرح و رابطه اش را با ازدواج موقت نفهميدم
من از جهان آزادی می آیم
و مجسمه های آزادی
ماده بودنم را بارها بوسیده اند
لباس های گشاد بپوشم
و جهنم را با تف كردن نوزادی
سرد كنم
زیرا كه من محراب را نبوسیده ام
مریم تركمنی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin