Thursday, August 30, 2007



برداشت سوم


پس از درگيري نگاه و صدا در كنسرت ديشب اركستر سمفوني شهر اوزنابورگ از آلمان در تالار وحدت


*****

به چشم آبي هاي فاتح جهان كه رنج كودكان كابل و بغداد را روي تلكس هاي خبري مي فرستند

به كودكان در بدر بغداد

*****

مرا با خود ببر

اينجا كسي دستانم را نمي شناسد

اينجا صداي نعره مي دهد بوسه

و هيچ چكاوكي به بام خانه ام نمي نشيند

مرا با خود ببر

خيال وهم گونه باران خورده

ببر مرا

از كوچه هاي در بدر فلوجه

خاكي هاي قندهار

ويراني باميان

تنهايي بانه

از سوز سرماي اول دي ماه

ازخاطرات خشمگين خونين بر ديوار

مرا با خود ببر

آرزوي يخ زده بچه هاي كابل و هرات

خيال خنده دار پوكوهانتز، مدونا، كوكاكولا

مرا باخود ببر

تداعي ناهمگون

مقدمه بي قيد

مؤخره بي نهايت

پايان جهان

مفهموم انسان

مرا با خود ببر

منم وهم موهوم واقعي

نطفه نحيف خلقت

مادرانگي سقط شده

مصدرنا مقدس بودن

قصه تكرارخدا و مذهب

مرا با خودببر

شكوفه گيلاس

منقار قناري

ترانه موزون ويولن و فلوت

طنازي حيات و شادي

مرا با خود ببر

موسيقاي پر طرب

مرا با خود ببر

فلسفه ، بوسه، تاريخ

آزادي، شراب، امنيت

انسان، لذت، كرامت

مرا باخود ببر

رقص موزون زيستن

كوچه هاي اروپاي شمالي

انقلاب صنعتي

فتح الفتوح جهان

آري منم سوژه بعدي روزنامه هاي آزاد تو

منم تصوير بعدي قاب شده بر ديوار خانه هاي وسيع تو

منم بعد از

كودك افغان ، كودك عراقي ،‌كودك فلسطيني

منم

مادر كودكي نيامده

منم كودكي بر چهارچوب در جان داده

منم هوار نكبت بر سر كودكستان هايم

منم چشمان مغموم بي سر

منم سوژه بعدي رويترز

منم سوژه بعدي تحقيق هاي هاروارد

منم

زني پيچيده در چادر و چنگال

منم زني مانده زير رگبار

مرا باخود ببر

بچسبان مرا

قاب عكس ويراني ام من

بچسبان نگاه كودك كرد و بلوچ و ترك مرا

بر ديوار اتاق كودكانت

ايميلي و كريستين

مرا باخود ببر

دو چشم سبز خيره بي سر


پي نوشت: بعد از كنسرت كه حس بدبختي باز با من همراه شد اين ها را به دوست خبرنگارم گفتم .. البته نه اينگونه شاعرانه . وقتي مي پرسيد از فرداي ايران . گفتم سوژه ها به زودي نو خواهد شد برايت .بغضم تركيد وقتي ديدم او هم تاييدم كرد و افسوس خورد و بعد بي خيال گوشي را قطع كرد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, August 25, 2007


امشب را با مزامير چشمانت سر مي كنم و هيچ شرابي مرا مست نخواهد كرد
امشب را با مزامير چشمانت سر مي كنم و هيچ نگاه ديگري عاشقم نخواهد ساخت
امشب را با مزامير چشمانت سر مي كنم و هيچ نغمه اي داوودي تر از صداي من نخواهد شد
امشب را با مزامير چشمانت سر مي كنم و تمام دختران اورشليم به من حسادت خواهند كرد سليمان من
امشب را با مزامير چشمانت سر مي كنم و غزل غزل هايم را روي ديوار ندبه حك خواهم كرد
امشب را با مزامير چشمانت كافر مي شوم تا فردا دوباره ايمان بياورم به تنهايي ام
پي نوشت : حال غريبي دارم
وقتي اي دل به گيسوي پريشون مي رسي خودتو نگه دار
وقتي اي دل به چشمون غزل خون مي رسي خودتو نگه دار
ديگه عاشق شدن ناز كشيدن فايده نداره
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره
....................
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, August 21, 2007



آسمان را نگاه كن ، همان بالا بالا ها را كه دستمان را هرچه دراز كنيم به آن نمي رسيم . بگو ببينم
نيمه ماه را كي گاز زدي ؟ چرا خبرم نكردي باهم ... ؟ تو مي خندي و به برق چشمانم خيره مي شوي . دلم مي خواهد خط بكشم روي تمام روزهايي كه بي تو گذشته است و از اول يك كاغذ سپيد بردارم و خودم و خودت را طرح بزنم . هرچه مي خواهم تورا جور ديگر طرح بزنم همين رنگ و چهره را برايت انتخاب مي كنم . گاه غير قابل دسترس و گاه نزديك و هميشگي . گاه تلخ و گاه شيرين . گاه عصبي و گاه آرام . همين گونه كه هستي مي خواهمت . بين ما فاصله هست قد فاصله بين دو نيمه ماه . نيمه پنهان و نيمه رخشان . هيچ كس نيمه پنهان را نمي بيند جز نيمه رخشان . اين فاصله را تو مي تواني وقتي رو به خورشيد كردي پر كني تا كامل شويم . آنوقت من مثل شمع در ايوان در نور خورشيد صبحگاهي خود به خود محو مي شوم و مادربزرگ چشمهايش را مي مالد و سماور را در ايوان روشن مي كند و منتظر مي شود نوه ها از خواب بيدار شوند . حالا نور ايوان از شمع است يا از خورشيد ؟ نشسته اي روبرويم ومن مي خواهم حسادت خدا را ببينم . دلم مي خواهد به او ياد بدهم عاشقي را . ماه گم مي شود پشت ابرها و ما بايد برويم . تو به زلف هاي سرگردانم در باد نگاه مي كني و مي خواهي برايت بنويسم... مي دانم مرا مي خواني و مي داني تو را مي خوانم . آسمان چقدر نزديك شده امشب و اين باران چه موقع خوبي شروع كرده به باريدن
راستي چه فرق مي كند من عاشقم يا تو ؟ چه فرق مي كند رنگين كمان از كدام سمت آسمان شروع شده است ؟ چه فرقي مي كند تو بگو؟
چه خوب است دور از همه اين دغدغه هاي هر روزه لحظه اي براي خودت باشي ...خوب است فرار كنيم بي آنكه شهر خبر دار شود. خوب است تا اين روزها را كه ناگهان دير مي شود زود زود پيدايشان كنيم . بيا راه را من بلدم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, August 18, 2007




يك شاخه در سياهي جنگل به سوي نور فرياد
مي كشد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سنجاقکی میگفت که مارمولکی میگفت که دوست پروانه اش می گفت که پسر خاله اش با یکی دوست شده که یارو یهو شاهپرک شده بوده
آروم بود. از همیشه آرومتر. یه جوری نگاه می کرد که نگاهش هرکسی رو می تونست دیوونه کنه. گفتم
چی شده؟ - چیز ... : نه بگو. چیه؟ - اینطوری نمی شه... : چطوری نمیشه؟ - من .. من پروانه می خوام! : پروانه؟ ...نمی دونم چند روز بعدش بود که من تصمیم گرفتم برم تو پیله. دلم می خواست همونی بشم که می خواد ٬ که نره ! رفتم تو پیله. نمی دونم چطوری گذشت. داشتم از ذوق می مردم. من پروانه می شدم. داشتم بال در می آوردم

بالاخره اون روز رسید. پیله شکست و من بیرون اومدم. وای خدای من! من شاهپرک شده بودم .دو سه روزی منتظر موندم تا اومد. کیف می کردم ازینی که شدم. نه چون بالهام قشنگ بود. چون اونجوری بود که اون می خواست ... رسید. از دیدنم تعجب کرد. فکر هم شاید نمی کرد که بتونم همون چیزی بشم که اون می خواد. باورش نمی شد. کلی با بالهای خال خالیم بازی کرد ... یه مدت گذشت. دیدم باز یه جوری داره نگاه می کنه ٬
چیه؟ - هیچی... : نه بگو دیگه. یه چیزی هست. - چیز... : بگو... - من فکر کنم که تو... : من چی؟ - تو،تو اوّلش قشنگتر بودی... : یعنی چی؟ - راستش این بالها بهت نمیان. : راست می گی؟ - آره. ببین من خوابم میاد. نمیفهمم تو چی میگی. - بخواب پس. من همینجام... خوابیدم ٬ بیدار که شدم اون نبود. خیلی دنبالش گشتم. نبود. تنها نشانه اش دو تا بال بود، رو کتفهای من. شاهپرک شده بودم. تازه یادم افتاد که عمر شاهپرک فقط یه روزه ... الان هم خوبه تو اینجا نشستی داری گوش میدی ... خورشید داره غروب می کنه
پي نوشت: اگه دستم به دنيا برسه ..به يكي كه خيلي يگانه است امشب گفتم كه چه بلايي سر دنيا ميارم. دنيا بره خدا رو شكر كنه هنوز دستم بهش نرسيده.كري هم نمي خونم .دستم برسه دودمانشو به باد مي دم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, August 15, 2007


نمي دانم چرا امروز بي اختيار به ياد تو افتادم . شايد هم خيلي بي اختيار نبود . اين روزها خبر از گروگانگيري در افغانستان خب آدم را بيشتر از پيش متوجه سرزمين تو مي كند. يادم نمي رود آن عصرهاي داغ دماوند را كه باهم در باغ خاله جان گرگم به هوا بازي مي كرديم و هردو خسته پاهايمان را در جوي آبي كه از وسط باغ رد مي شد فرو مي كرديم و شعر مي خوانديم . تو كلي ترانه هاي محلي بلد بودي



پيرن از چيت چارگل داره آن گل
دوازده بند كاكل داره آن گل
دوازده بند كاكل –خرمن گل
هواي شهر كابل داره آن گل


از كابل مي گفتي كه باباي خدا بيامرزت از آنجا بود و از هرات مي گفتي كه مامان از آنجا بود . برام مي خوندي و از ته دل مي خنديدي


شب مهتاب بيايم زير جايت
به زير سركنم موي سيايت
اگر همسايگان بيدار گردند
منو پنهون بكن جونم فدايت

كودكي هاي روزهاي تابستان دماوند و خيره شدن به غروب زير درخت‌هاي سيب خاله جان و مادرت كه هميشه با يك لگن پر لباس ته باغ رخت مي شست زود گذشت و ما كم كم راهي تهران بوديم كه يك روز عصر براي چيدن علف كوهي من و تو و مادرت و مادربزرگ خدا بيامرز من، دل به كوه و دشت زديم . وقتي سراشيبي كوه را دست در دست هم مي دويديم صداي مادربزرگ، هردويمان را ميخكوب كرد . ستاره خانوم بگذار پونه را ببريم تهران. بگذار درس بخواند . ببين چقدر شعر بلد است . حيف اين دختر كه سواد ندارد.
تو دستم را فشار داد ي و ايستاديم . دامن سرخ مادرت پر بود از علف كوهي . و موهاي سياهش از زير روسري اش بيرون زده بود. مادرت اما و اگر مي آورد و تو معصومانه به صورتش زل زده بودي و التماس مي كردي كه قبول كند با ما بيايي تهران.
آن روز عاقبت مادرت قبول كرد تو به تهران بيايي و پدر با هزار پارتي بازي و دردسر اسم تو را در يك مدرسه نوشت . ما همسن بوديم اما تو كلاس اول مي خواندي و من پنجم بودم
در پوست خودت مي گنجيدي . يادت هست لب حوض مي نشستيم و من به تو ديكته مي گفتم . جمعه ها كه راهي دماوند مي شديم براي مادرت كلي خاطره تعريف مي كردي و من مي ديدم شيارهاي دست مادرت عميق تر مي شود و گونه هايش گود افتاده تر . يك روز عاقبت فهميديم كه عموي بيمار60 ساله ات آمده و مادرت به عقدش درآمده . تو آنشب اشك مي ريختي اما هيچ وقت نگفتي چرا . ما با هم دور حوض دوچرخه سواري مي كرديم و تو هي شعر مي خواندي . انگار اين دوبيتي ها تمامي نداشتند



بيا كه از غمت تب مي كنم من
به زاري روز خود شب مي كنم من
همون بوسي كه دادي كنج دالون
هميشه ياد اون شب مي كنم من


يك روز اواخر اسفند بود و مادرخانه تكاني مي كرد و ما در حياط بنفشه مي كاشتيم . رو به من كردي و گفتي پروانه مي ترسم . دستهاي گلي و كوچكم را باشلوارم پاك كردم و گفتم چرا مي ترسي ؟ گفتي نمي دانم اما هيچ وقت اينقدر خوشبخت نبودم . حالا مي فهمم اين كلمه چي بود كه مادرم هميشه برايش آه مي كشيد. گفتم نمي دانم اما مي دانم به قول بابا تو آينده خيلي خوبي خواهي داشت . من مطمئنم . آنوقت باهم مي رويم كابل و تو يك مطب مي زني آنجا و خانوم دكتر مي شوي . خنديدي اما باز گفتي اگر اين روزها فقط خواب و خيال باشد؟ گفتم بس كن چرا خواب . بيا بنفشه بكاريم.

عيد شده بود. همه سر سفره هفت سين نشسته بوديم تا سال تحويل شود . باز روبه من كردي و گفتي دلم شور مي زند و دستانت يخ بودند. سال كه تحويل شد پدر حافظ را آورد و براي خانواده فال گرفت . تو رو به پدر كردي و خواستي براي تو فال جداگانه بگيرد . مادربزرگ گفت مگر معني اش را مي فهمي و تو سري تكان دادي كه مي فهمم و او ديگر هيچ نگفت

زان يار كزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود

روز سوم –چهارم عيد بود كه در خانه مان را زدند . پدر در را كه باز كرد مادرت با صورت كبود به همراه عموي شصت ساله و برادرت عزت وارد خانه شدند. عمويت به نظر قلدر مي آمد . رو به پدرم كرد و گفت پونه كجاست آمده ايم ببريمش . مادربزرگ پريد جلو كه كجا؟ ستاره خانوم آهي كشيد و گفت قرار است عروس شود. داماد سبزوار است . جوان نجيبي است . سي سالي دارد . در كارخانه كار مي كند . آقا مي گويد با خداست .
مادربزرگ گفت از روي نعش من رد شويد پونه را ببريد او هنوز يازده سال هم ندارد . شوهر مي خواهد چه كار ؟ اما عمو داد كشيد و دستان تو را كه مثل بيد مي لرزيدي گرفت و گفت كه وسايلش را هم بعدا مي بريم. و لگدي به پهلوي مادرت زد كه يعني خفه شو.
من به پدرم با خشم نگاه مي كردم كه هيچ كاري نمي كند و دنبال ات دويدم . داد زدم ستاره خانوم بگذاريد پونه بماند . تورا به هر چه دوست داريد ...و اشك مي ريختم اما پدرم دستم را گرفت و در را بست . همه چيز مثل هواري برسر خانه مان خالي شد . تو رفتي و من سه شبانه روز اشك ريختم و هيچ نخوردم.
تعطيلات عيد تمام شد . مدرسه باز شد و من تنها مي رفتم مدرسه . عصرهاهم تنها به بنفشه هايي كه باهم در باغچه كاشته بوديم آب مي دادم . كم كم تو فراموش شدي هر چند براي من هميشه بودي و باتو درد دل مي كردم
هيچ خبري از تو نبود .يك بار كه پسر عمويت را در دماوند ديدم گفت كه همه خانواده تان در سبزواريد و گفت يك دختر 2 ساله داري . من اما هنوز وارد دبيرستان نشده بودم
سال سوم دبيرستان يك روز تلفن زنگ خورد . صدايي با لهجه شيريني سلام داد . داد كشيدم تويي پوني من ؟ و باهم خنديديم . حالا سه تا بچه داشتي . گفتم خوبه والا يك شهر قشون داري و خنديدي. گفتي شوهرت خيلي متعصب است و تو در خانه حبسي و حق نداري بيايي بيرون الان هم از زايشگاه زنگ مي زني . گفتي قابله آوردند اما چون داشتم سر زا مي رفتم آوردنم به زايشگاه . گفتي اين اولين و شايد آخرين فرصتي باشد كه توانسته اي با من در تماس باشي .
گذشت . روزها تند و سريع بي آنكه فكرش را بكنيم گذشت . هميشه وقتي خبر از اخراج افغان ها از ايران را مي شنيدم و مي خواندم عصبي مي شدم . نفرت خاصي داشتم به كساني كه مي گفتند بالاخره يك روز بايد بروند سر خانه و زندگي شان . اما نمي دانستم شوهر تو سالها قبل به طالبان پيوسته است . نمي دانستم تا اينكه دوباره زنگ خانه مان به صدا در آمد . تو بودي و چهار تا بچه قد و نيم قد. گفتي آمدي حلاليت بطلبي . چقدر آن چشمهاي ميشي ات خسته بودند . گفتي دولت فشار آورده و پسرت چند روزي زندان بوده . بايد برويد. گفتم كجا مي رويد. هرات ؟ كابل ؟ مزار شريف؟ گفتي فعلا هرات خانه يكي از بستگان . اما ...و زدي زير گريه . اشكهايت را پاك كردم و گفتم پونه چه كار مي توانم برايت بكنم ؟ گفتي هيچ . خوشبختي از وقتي متولد مي شوي ، نه از وقتي در رحم مادرت هستي تقسيم مي شود . ما را چه به خوشبختي . يادت هست آنروز كه بنفشه مي كاشتيم ؟
آهي كشيدي و من نفهميدم اين آه به قدر يك تاريخ حرف در خود داشت . تو رفتي و من هيچ گاه نفهميدم پونه چشم ميشي باهوش من كجاست و چه مي كند . تو مي خواستي خانوم دكتر شوي ،مي خواستي با خرافات بجنگي . مي گفتي مي خواهي مثل مادرت نشوي و از او بيشتر زاييده بودي . تو مي خواستي ... واي چه چيزها كه قرار بود اتفاق بيفتد ... چادرت را كشيدي سرت. گفتم پونه يه دوبيتي بخون. فقر از صورتت مي باريد و بچه هايت اشك مي ريختند و نق مي زدند. از خودم بدم آمد. از اين مدعيان دروغين بدم آمد. از همه چيز. نگاهم روي گونه هايت خشك شد . چقدر پير شده بودي پونه . به دستهايم كه تحمل درد را نداشتم نگاه كردم و ديدم پينه هاي دست پونه همه زندگي مرا بي اعتبار كرده . حالا هي بيايد و برود ومن كتاب بخوانم و بنويسم و براي خودم بگويم در راه پيشرفت مملكتم تلاش مي كنم. انسان بودن تجسد وظيفه است . دوباره گفتم پونه جان پروانه بگو چه كمكي مي توانم بكنم.اشكت را پاك كردي كه هيچ و

آرام خواندي


بيابان در بيابان ؛ دشت گندم
غريب افتاده ام در ملك مردم
به يادت آورم: ياد تو مرهم
به هركس مي كنم رو : زهر كژدم


حالا كجايي ؟ چه مي كني ؟ يعني يك روز مي توانم دوباره چشم هاي ميشي ات را ببينم كه مي خندند ؟ يعني مي شود پونه من ؟ حالا باز مثل احمق ها عصبي مي شوم كه دنيا براي گروگان ها بهم ريخته اما هيچ كس نمي پرسد هزاران كودك افغاني در چه وضعيتي هستند؟ ديوانه ام پونه مي دانم ديوانه ام اما مرا ببخش هم زبان خوب من كه تورا بيرون كردنداين نااهلان ..حالا حق دارم نفرين كنم يا باز مي گويي خدا خشمش مي گيرد ؟
پي نوشت : براي اتفاق هاي مهم زندگي هميشه يك آن لازم است تا تصميم بگيري . همان لحظه كه حس مي كني تمام وجودت راضي شد بايد تصميمي را كه گرفتي عملي كني . ديروز تصميمم را گرفتم . خيلي سريع تر از آنكه فكرش را بكني. چقدر دنيا خالي است و من چقدرخالي از دنيا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, August 10, 2007

بودن يا نبودن مساله اين است؟
***
دوازده تايي مي شوند . دررا كه باز مي كنم سرشارم مي كنند از نفس كشيدن كه در طول هفته از من دريغ مي شود و صداي جيغ و فرياد شان مرا هم به فريادي عميق وا مي دارد كه تا ته ريه هايم نفوذ مي كند . اينجا من قرار است با بچه ها نوشتن را تمرين كنم . بچه هايي كه پدر ها و مادرهايشان يا ديگر نيستند يا مرده اند يا آنها را رها كرده اند . دخترهايي حدودا هشت تا ده سال . قرار است امروز با بچه ها به پارك برويم تا آنها عكاسي كنند . اينجا من پر مي شوم از بودن و نفس مي كشم،هرچند قصر روياهاي من هميشه ديواره هايي خيالي دارند و هيچ شهزاده اي در آن مرا نمي خواند به تماشاي باغ .من اما آنچه از من دريغ مي شود را با اين نگاه هاي معصوم قسمت مي كنم و تو نمي فهمي كه چقدر هميشه منتظر بودن و هميشه نرسيدن سخت است. اول همه قصه ها عروس روياها مي شوم و پايان قصه خط مي خورم تا آنها بتوانند زندگي كنند كه عشق سركش نامشروط بدون مرزو قاعده و چارچوب جلوي زندگي كردنشان را مي گيرد و من نمي دانم اين زندگي نكبت هزار داماد كه همه آنرا مي كنند!! چيست؟
هنوز آماده نشده ايم كه راهي پارك شويم . در كوچه ايستاده ام و بچه ها دورم حلقه زده اند .زني با سگ سياه پاكوتاه و پشمالويش از جلوي موسسه رد مي شود .بچه ها داد مي كشند كه خاله مي شود برويم سگ را ببينيم ؟ زن مي ايستد و من سري تكان مي دهم كه برويد و به بچه ها مي گويم مواظب باشند وخودم هم مي روم جلو . زهرا سر به سر سگ مي گذارد و دستانش را روبه صورت سگ مي گيرد. سگ پارس مي كند و شلوار زهرا را مي گيرد.همه بچه ها مي ترسند . رنگ به رخسار زهرا و سميه و نگار و افسانه نمانده . مي دوند سوي من و جيغ مي كشند . نمي دانم چرا ناگاه ياد تئاتري مي افتم كه دختركي خردسال در آن روي صحنه زانو زد و دامنش را روي زمين پهن كرد و گفت ..بودن يا نبودن مساله اين است . و دستش را رو به تماشاچي ها جلو آورد. من هم ناگاه وسط كوچه زانو مي زنم و مانتو ام را روي زمين پهن مي كنم و دستم را رو به بچه ها مي گيرم و بلند مي گويم . بودن يا نبودن مساله اين است ...بچه ها شوكه مي شوند . معلمشان وسط كوچه زانو زده است .آنها هم بدون اينكه من بخواهم زانو مي زنند و بلند مي گويند بودن يا نبودن مساله اين است . و بعد رو به استاد عكاسي شان كه در حال بيرون آوردن دوربين هاي يك بار مصرف از صندوق ماشين است مي كنند و داد مي زنند عمو عمو بودن يا نبودن مساله اين است . عمو تعجب مي كند و مي پرسد چه خبر شده ؟ خنده ام مي گيرد از زانو زدن و دست به جلو دراز كردنشان . كاش دامن به تن داشتند . به پارك مي رسيم . بچه ها هر كدام دوربين به دست شرو ع مي كنند عكاسي . جمعشان مي كنم و مي گويم خوب به همه چيز نگاه كنند .بايد خاطره اولين روز عكاس شدنشان را بنويسند . مي گويم من هم مي نويسم خاطره اين روز را . فرزندان يك خانواده دوربين بچه ها را مسخره مي كنند و دو گروه دعوايشان مي شود، سر اينكه دوربين هاي بچه هاي موسسه بدرد نخور است و دوربين پدر بچه ها عاليست . مي بينم كه عسل و زهرا در حال دعوا با بچه هاي آن خانواده هستند، مي روم و از عسل مي خواهم آرام باشد . مي گويم خوب نيست آدم سر اين چيزها با كسي دعوا كند و حرف زشت بزند. بعد ناگهان باز مي گويم بودن يا نبودن مساله اين است، مساله اين نيست كه اين دوربين كي بهتر است . مساله بودن است خوب بودن خوب بودن

نگار مي گويد آره خاله مساله اين است . كنجكاو نگاهش مي كنم و مي بينم به عسل مي گويد ول كن چرا دعوا مي كني بيا برويم

در راه به سمت ماشين، بچه ها از لبه هاي ديواره هاي پارك بالا مي روند . سميه رو به بلال فروشي كه داد مي كشد و مردم را به شير بودن بلال هايش دعوت مي كند كرده و مي گويد بودن يا نبودن مساله اين است . گيج شده ام . ياس كنارم راه مي رود و هنوز ليوان يخ در بهشت را در دست دارد و مي گويد خاله بودن يا نبودن مساله اين نيست ؛‌ مي گويم نه عزيزم بودن يا نبودن مساله اين است . مي گويد مساله اين نيست. مي پرسم پس مساله چيست ؟‌مي گويد مساله اين است كه اين مساله نيست . اين جمله را ياس مي گويد و بعد از ته دل از اين جمله اش مي خندد.ياس هنوز ده سال هم ندارد،‌اما اين جمله اش مرا ساعت ها به خود مشغول مي كند . سوار ماشين مي شويم . بودن يا نبودن . بچه ها دست مي زنند و شعر مي خوانند و مي رقصند و من زل مي زنم به شيشه و آدم ها و به خيابان و به بودن و به نبودن . به خواستن و به نخواستن و ماندن و نماندن و به رفتن ............و دلم هري مي ريزد پايين . بودن يا نبودن مساله اين نيست مساله اين است كه مساله اين نيست. پس مساله چيست و سگي پارس مي كند و كسي مي رود و من مي مانم و بغضي و باز بودن يا نبودن و من كه باز بايد نباشم انگار
پي نوشت: سهمگين آمدي و ويران كردي تا دشتي شوم كه هرچه خواستي در آن بكاري بدون هيچ برج و بارو و كومه و باغي .انتقام مي گيرم از اين ويرانگري . ويرانت مي كنم اي دوريت تجربه تلخ زنده به گوري . منتظر باش زلزله اي در راه است اي دوست داشتني
پي نوشت :نمي پذيرم حقيقت حقيقت است ، چگونه بپذيرم رويا روياست ؟ راهب سايگيو 1118-1190
پي نوشت: چه شهر غم زده اي باز نيست ميكده اي / براي محتسب اين ديار گريه كنيد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, August 08, 2007


بچه هاي بازداشت شده در 18 تيرماه آزاد شدند ... آيا روزي كه آزادي ترانه خوان در كوچه هاي شهرمان سرك مي كشد من تو را خواهم داشت و باز مي توانم بگويم دوستت مي دارم ؟

آيا آنروز كمترين سرود را بي ترس نثارت خواهم كرد ؟ نمي دانم

*****


برايم آ بده آزادي امشب خسته از ديوار مي آيد
برايم با بده بابا پر از آوار مي‌ آيد
برايم كاف و نون و سين و عين و صاد

برايم شين بده شيخ عاقبت بر دار مي آيد


پروانه /مرداد 86
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin



آخرين خبر


داغ بود و نامنتظر


خبر خودت بود كه به تمام دنيا من را و خود را مخابره مي كردي


وقتي ناوك هاي نگاهت را به اشك هاي من غسل دادي


و قلبت را كنار قلبم


در مسير بادهاي موسمي دفن كردي


آخرين خبر


داغ بود ونامنتظر


و كولي چشم سبز تو زير باران تو را كشت


و بر مزارت گندم پاشيد


تا كلاغ هاي حادثه


خبر رسانان هول و خشم


رسم عاشقي بياموزند


آخرين خبر


داغ بود و نامنتظر


من در قامت يك موذن


اذن عشق دادم بر پيكرهايمان


و بر تمام شهر شوريدم


خبر داغ بود و نامنتظر


و تو عاجز ماندي از ارسال خود


روي تلكس هاي خبري


كه چشمهايت مونتاژ مي شد


و لبانت سانسور


و دستانت را مي زدند


و بوسه روي صفحه مي مرد



بگذار خود برخيزم به رسوايي اين عشق


لبانم را دوخته اند


دستانم را بسته اند


و اينك به كوري دچارم


كه عشق كوري مي آورد


خبر داغ بود و نامنتظر


وما دوات و دوربين و دفتر را داديم


ويك سيخ دل خريديم از ميدان انقلاب براي دل هاي سوخته مان

روزت مبارك خبرنگار




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, August 06, 2007


به پوپه ميثاقي، نامي فراتر از يك دوست كه رفت از اين حوالي خاكستري اين خاك و نگفت كه ما براي خوردن يك سيب چقدر تنهاييم؛ سفرت خوش عزيز جان


من و تو باهم بال گشوديم


همان صبح سرد آذري


كه كلاغ ها جوجه هايمان را از آشيان به چنگال گرفتند


تو زاده شدي


و من زاده شدم


و صداي پاي مرد روي برف ها خاطرات مان رالگد مال كرد


تو

چشم كه باز كردي


پاييز باغ را به خواب خوش لالايي مي خواند


زمستان سردي بود


و من زير بالهاي تو پيله كردم


شانه به سر من


بهار


همان بهار اولين و آخرين مان


پريدن را با هم تجربه كرديم


آسمان هم آن بهار را فراموش نمي كند


كه پروانه اي نحيف


پريدن را باتو آموخت


حالا تنها مي پري شانه به سر


در اين غروب لعنتي روزگا ر بي پر و بالي من ؟


و من با روياي بالهايت
خاكستر پروانه مي شوم



پي نوشت : پوپه يعني شانه به سر


پي نوشت : هميشه وقتي دوستي مي رود ، من حزن انگيز ترين شعر روي اين كره خاكي مي شوم . چه كنم با اين دل عاشقم! آنكه من دوستش مي نامم برايم تداعي شعر است و شور است و شعور



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, August 05, 2007


بلد نيستم در قالب بنويسم .قرار است حالا همه بچه هاي وبلاگستان در حمايت از دانشجويان در بند بنويسند .يكي از دلهره اوين مي نويسد ، يكي از عباس آقا صراف تبريزي مي نويسد . يكي از بهاره هدايت و ديگري از مرتضي اصلاح چي مي نويسد .يكي از شمع مرده دهخدا مي گويد ... مرا اما اين روزها خفقان خاصي گرفته است . مي خواهم فقط براي يك مدت خفه شوم . خفه شوم از بس صداي فرياد است در گوشم و در اين شهر صاحب مرده . دوست دارم اصلا از اين قصه ها ننويسم . بسكه نوشتيم كجا را گرفتيم ؟ بسكه از جلاد گفتيم و از استبداد و از تاج و عمامه ؟ اصلا مگر اين چهار خط نوشته من دردي از دردهاي حبيب و بقيه كم مي كند؟ مگر اصلا مساله اين است ؟ نمي دانم

به شعر پناه مي برم شايد كمي حالم عوض شود .هرچند اين هم فقط شعر است و شعر است و شعر است

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

هم رونق زمان شما نيز بگذرد

وين بوم محنت از پي آن كند خراب

بر دولت آشيان شما نيز بگذرد

باد خزان نكبت ايام ناگهان

در باغ و بوستان شما نيز بگذرد

آب اجل كه هست گلو گير خاص و عام

در حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

چو داد عادلان به جهان در بقا نكرد

بيداد ظالمان شما نيز بگذرد

در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت

اين عوعو سگان شما نيز بگذرد

بادي كه در زمانه بسي شمع ها بكشت

هم بر چراغدان شما نيز بگذرد

وين كاروانسراي بسي كاروان گذشت

ناچار كاروان شما نيز بگذرد

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن

تاثير اختران شما نيز بگذرد

اين نوبت از كسان به شما ناكسان رسيد

نوبت زناكسان شما نيز بگذرد

بر تير جورتان ز تحمل سپر كنيد

تا سختي كمان شما نيز بگذرد

آبي است ايستاده در اين خانه مال و جاه

اين آب ناروان شما نيز بگذرد

اي تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

اين گرگي شبان شما نيز بگذرد

پيل فنا كه شاه بقا مات حكم اوست

هم بر پيادگان شما نيز بگذرد


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, August 01, 2007






تو آدم بزرگی هستی

دستانت را که روی سایه ام می کشی

دیوارها باردار می شوند

وخیابان ها دچار درد زایمان

می خواهند سر به شورش بر دارند

وقتی تو سایه ام را نگاه می کنی

می دانم نازا نیستم با تو

من به او ايمان دارم.مادرم اما مي‌گويد

این طفل حرام زاده است

باید سقطش کنی

سایه ام از من فرار می کند، ترسو خطابم می کند

وقتي مي بيند سست شده ام

مادرم دق می کند

این بارداری قانون خاندانش را زیر پا گذاشته

سایه ام باردار است

من نمی دانم سایه ام را کجا پنهان کنم

که شکم برآمده اش روی سنگفرش خیابان ها رد می اندازد

و آدمهای بیشتری از رویش رد می شوند و دچار درد بارداری می شوند

سایه اما می خواهد همه بدانند باردار است

تو آدم بزرگی هستی

سایه ام ازتو باردار می شود

آرزو می گوید

باید سقطش کنم

می گوید نمی شود در مشرق زمین همبستری اول را به گور سپرد

خودت را گول می زنی

می گویم من باردارم

ببین

و می روم زیر نور چراغ تا سایه ام را روی دیوار ببیند

آرزو می گوید

روزی که فهمید دیگری را دوست دارد از شوهرش برید

شوهر یعنی یک عمر تاریخ نانوشته یک زن ، اما او برید

رفت شمال امریکا

در یک آکادمی قدیمی ، با یک فیلسوف چشم آبی دورگه انگلیسی همبستر شد

زیر نور مهتاب

لذت آزادی که فریادش را به آسمان ها رساند فهمید هنوز " حسین " را دوست دارد

و ویارش پلو قیمه نذری است و شله زرد شب قتل امام حسن

آرزو می گوید

از خودت فرار می کنی، ما اسیر این خاکیم

او نمی بیند سایه ام چقدر از این مادرانگی راضی است

می گوید

وقتی متولد شود مثل سگ پشیمان می شوی

این خاک لیاقت طفلت را ندارد

چند بار می خواهی مرگ فرزندان این خاک را ببینی

می گوید هیچ جا به او شناسنامه نمی دهند

می گویم هستند كساني كه او را باور كنند

می خندد از ته دل

می گوید طفل مرا اما هیچ کس باور نكرد

گفتند چشمان حسین که آبی نبود

پدرش بچه را برد، روزی که پلوی نذری ریختند ته حلقش تا خون کافر در رگش نماند

گفت شما لیاقت این بچه را ندارید

بچه ام از یک پا فلج است و گوش راستش نمی شنود ، همان گوشی که مادرم هر روز به زور در آن اذان می خواند

می گویم سایه ام را ببین چه رقصی می کند روی دیوار

به سادگی ام می خندد

برایت فلسفه نمی گویم

من از نگاهش بار دار شدم

من مادرم را نکشتم. او پیر بود ، خیلی پیر

چرا مرگ را نمي پذيريم تا دوباره متولد شويم؟

مرگ یعنی نوزایی

برایت فلسفه نمی گویم

من صدای ضربان های طفلم را از دیوار های فاصله می شنوم

وقتی سرم را تکیه می دهم به دیوار های قدیمی شهر

قلبش آرام می زند

تو می گویی از خانواده ات چند نفررا لای جرز این دیوارها گذاشته ند و کشته اند

من صدای قلب طفلم را از این دیوارها می شنوم

صدای پدربزرگ تورا که درمشروطه تبريز تیر بارانش کردند

من طفلم را می خواهم وضع حمل کنم

آرزو می گوید طفلت حرام زاده است بفهم دختر

مادرم دق کرده

حکم داده اند بر قتلم

می گویی تا آبادان تغییر مسیر می دهیم

شاید قابله ای

آرزو می گوید

این گه خوری ها مال اروپا یی هاست

سایه ام راضی نمی شود سقطش کنم

کنار خلیج فارس نشسته ام و ضجه می زنم

تو دست می کشی روی بر آمدگی شکمم و لقمه می گیری برایم ازماهی های دریا

عق می زنم روی ماسه ها

می گویی در اروپا بدنیا می آید

می گویم سایه ام بوي اين خاك را مي ‌دهد

مي گويم سايه ام همين جا اهلي شده است

می گویی اروپا او بدنیا می آید

لقمه را پس می زنم

زار می زنم

ضجه می زنم

کبود می کنم صورتم را

من می خواهم در اين خاك ما در شوم

مادرانگي ام را در همين كوچه هاي تنگ و تاريك مي خواهم با تو جشن بگيرم

مادرم دق کرد ،خواهرانم سالهاست سیاه می پوشند

عدالت را نادیده گرفتم

توگفتی با طفلمان که برگردیم

دیگر زنی در کوچه تن فروشی نمی کند

و هیچ تاجری فال تجارت بعدی اش را از کودکان دست فروش نخواهد خرید

اینهمه دربدری کشیده ایم ، سنگ ها را ببين براي سنگسارم قلوه مي شوند

داد می کشی پناه ببرم به کشتی های امریکایی

که نورشان دریا را می شکافد و رقص پسرکان بندری را رویایی می کند

تف بر من

دریا موج بر می دارد

کشتی نور می اندازد روی سايه ام

کوسه ها می آیند سراغ طفلم

سایه روی موج می رقصد، جنون مرگ

داد می کشی برخیزم

می نشینم چهار زانو کف دریا

دستانم را می کشی

آرزو می گوید

حسین ها می مانند اینجا ، طفلان ما حرام زاده اند

آرزو مي گويد

تا بوده طفلان ما را تاريخ سربريده، سال هاست در اين خاك كسي عاشق نشده

می گوید

سقطش کن دختر

زود باش دختر

سایه ام می رقصد

دستانم را میکشی

دامن سپیدم به آب تن داده

پاهایم ساییده می شوند روی شن ها

داد می کشی ایراندخت

خودم را به دریا می سپارم

تا دیگر هیچ سایه ای از من نماند، شايد فرزندان تو عاشق شوند

داد می زنی ایراندخت

داد می زنی آزا


....
آرزو می گوید


حجله اي برايش روشن كنيد...ميدان آزادي...حجله اي براي او

حجله اي براي طفلش

آزادي

پروانه وحيدمنش/ استانبول 1386








مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin