Friday, March 28, 2008
Wednesday, March 26, 2008
Saturday, March 22, 2008
ما فكر مي كرديم به ابديت رسيده ايم
برف روي شهر را سفيد كرده بود
و كلاغي روي مناره مسجد قدرت را به منقار گرفته بود
مردها كفن پوشيده به بستر مي رفتند
و زنها در گورستان براي بكارت روياهاي دريده شان شمع روشن مي كردند
سيبي چرخيد براي ما
دريغ از يك گاز
دنبال آداب جويدن آن پير شديم
در گورستاني كه مرگ را بي وقفه برايمان زوزه مي كشيد
Tuesday, March 18, 2008
شايد ديگر نديدمت ، يعني مطمئنم ديگر تو را نمي بينم . اين مدت خيلي سخت گذشت . مدتي كه با تو بودم . مدتي كه در تو غرق شدم و در دنگ دنگ دقيقه ها با تو زيستم . اين مدت را بگذار به پاي جبر تاريخ و زندگي . مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . مي دانستم از همان اول كه دوام تو سالي نخواهد بود و بعد خواهي رفت . مي دانستم كه در نيمه راه سخت ترين روزهاي زندگي رهايم مي كني . بيش از همه دنيا با تو اشك ريختم ، چقدر اشك هايم را ديدي و هيچ نگفتي. گفتي بايد بزرگ شوم . گفتي ديگر بس است عاشقي ، تو خواستي زل بزنم در آينه روبرويم . من خواستم كنار تو عاشق باشم . خواستم كنار تو از درخت و آب و آينه شعر بسرايم . خواستم سرنوشتم را با تو رقم بزنم اما تو نخواستي . تو فقط خواستي پلي باشي ، دري باشي ، . با تو بود كه دستان كوچك شاگرداني را لمس كردم كه مردانه تر از دست تمامي خلقت بود . كنار تو بود كه فهميدم عشق مطلق وجود ندارد ، كنار تو بود كه از ته دل جيغ كشيدم و با زكيه و ميلاد و غلام و عبدالله اشك ريختم و خنديدم ، خنديدم و اشك ريختم
مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . سخت است ترك كسي كه با او شب هاي تنهايي را صبح كردم . سخت است ديگر نديدن صورت كسي كه در وهم انگيز ترين لحظات مرا در بدر خواست. شكايت نمي كنم از تو اما برايم درد آور بود ديدن هر روزه تو وقتي بي خيال بر همه اندوه هايم مي خنديدي و راهت را مي رفتي و مي گفتي اين يعني زندگي . وقتي فهميدم حرف تو را كه لحظه مرگ تو در من آغاز شد . شايد تو خواستي تو را در فردا هايم بخواهم اما من رو به تو كردم و گفتم اين يعني زندگي
حالا ديگر آخرين دقايقي است كه به صورت پف كرده و خالي ات زل مي زنم و با آخرين صداي جوجه ساعت ديواري تو را براي هميشه فر اموش خواهم كرد
خداحافظ سال يكهزار و سيصد و هشتاد و شش شمسي
خداحافظ
مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . من دوباره عاشق خواهم شد به فردايي كه در راه است و تو تنها خاطره اي خواهي شد ميان برگه هاي تقويم و كتب تاريخي و نامه هاي عاشقانه اي كه بجاي مانده است
و اين يعني زندگي
Monday, March 17, 2008
تو سهم منی از بودن نقاب بر چهره. در کوچه های تفرعن، بر دیوارهای خاکستری جنوب شهر چه رنگین نقش می خورد صورت بزککرده و سرخ تو. چه مردانه زل زدهای در قاب عکسهای شهرت! و پدر که نان را هنوز با غلط دیکته می نویسد هر روز اسم تو را از همسایه ها میپرسد. و مادربزرگ نفرین می فرستد بر سیاست که تنها صفحه وفاتش مهر نخورده و من با عکسهای تو بادبادک میسازم و بچههای کوچه موشک، تا برجهای شمال شهر را نشانه بگیرند. من نمیدانم چرا شهر را با تو کادو پیچ کردهاند وقتی عروس تقی، کنج زندان مرگ را رنگ میکند؟ من نمیدانم چرا شهر را با تو رنگ میکنند وقتی همیشه پای چشم خواهرم مرضیه کبود است و زردی صورت بچههایش مادر را غصهدار میکند؟ این همه رنگ در این شهر، چرا با تو رنگ میکنند چهره دیوارهای ما را؟ این مزرعه پاک که تو از آن دم میزنی کجاست که گندم را فقط سر سفرههای تو میآورد؟ مادرم میگوید سهم ما را خدا خواهد داد، اما خدا هم رنگ صورت تو را از کبودی صورت مرضیه بیشتر دوست دارد انگار. من از سرما مینویسم و تو از آفتاب پاک میگویی. من از فقر مینویسم و تو از دوستی میگویی. من از دستهای پینه بسته بابا مینویسم و تو از مهرورزی میگویی و من این کلمات را هرچه میگردم در هیچ صفحه عمرم پیدا نمیکنم مادرم از ترس سوال نکیر و منکر شناسنامهها را روی طاقچه کنار قرآن صف کردهاست و میخواهد بعد از یک هفته توی صف شیر و نان ایستادن میان هوادارنت انگشتش را جوهری کند تا به امام جماعت مسجد نشان دهد که قیامتش را خریده. من از تو بدم میآید اما. پسرت در کوچههای خاکی خانیآباد هیچ گاه همبازی ما نشد و دخترت مثل شیرین، زنبیل های سنگین بلند نکرد . من از تو بدم میآید که بابا خم میشود و چای جلوی میهمانهای تو میگذارد و من از قد قامت هر که مثل توست بیزارم که با نام خدا معامله می کنید. اما مادر این را سرنوشت می داند. تو در مصاحبهات از شکمهای گشنه ما میگویی اما جبیت پر است . تو از بیخانمانی ما می گویی و از فراز برجهایت برای ما دست تکان میدهی . چه ساده است مامان که میخواهد برایت نامه بنویسد! من اما از تو بیزارم و مادر بزرگ که نفرین میفرستد به سیاست که تنها صفحه وفاتش را مهر نزده
Friday, March 14, 2008
هفت صبح روز چهارشنبه 22/12/86 در كنار دو خط موازي زرد آهني در محدوده ي پاسگاه نعمت آباد جنازه ي كودك 9 ساله به نام مرتضي رحمتي توسط اهالي محل كشف شد
مرتضي از روز قبل براي كار به بيرون از خانه رفته بودًُ، او فال مي فروخت اما آن شب به خانه باز نگشت. صبح روز بعد جنازه اش در حالي مشاهده شد كه شلوارش دور گردنش پيچيده و دست هايش با پيراهنش بسته شده بود. به دليل سن كم مرتضي، مادرش شماره ي خانه را روي دستش نوشته بود و صبح حادثه از اين طريق خانواده اش را مادرش زماني به بالين پسر رسيد كه او جان سپرده بود. نيروي انتظامي نيز پس از خانواده ي كودك به محل حادثه رسيد
حال سوالهايي كه مطرح مي گردند : مقصران اين حادثه چه كساني هستند؟ چه كساني را بايد محكوم كرد؟ آيا بايد خانواده شان را به خاطر فقر محكوم نمود؟ آيا بايد جامعه را به دليل منفعل بودن نسبت به مسئله كار كودك محكوم كرد و يا دست نامرئي عظيمي را كه فقر و بدبختي را نان هر روز سفره هاي خالي كودكان كار كرده ست