Wednesday, April 30, 2008






وقتي با خواب هايت غريبه اي




هر روز به دنبال تعبير آن در نگاه رهگذران مي گردي




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, April 24, 2008


دیونه گفت :زندگی یعنی یه چیزی بین مردن و زنده بودن ... همینه که هست ... گفته بودم که ٬ فکر کردن واسه سلامتی ضرر داره . فکر نمیکنیم و زندگی میکنیم . عاشق میشیم و فراموش میکنیم . مثل یه رویا زندگی میکنیم ٬ با یه رویا زندگی می‌کنیم ... یه روزم میمیریم. یه روز نزدیک ... یه روزم خبر مرگمون به هم میرسه . به همین سادگی . اصلاً چشمامونو میبندیم و فرار میکنیم - هرچی باشه باید زندگی کرد دیگه - یه چیزی بین مردن و زنده بودن . زندگی - فرار - با چشمهای بسته . ولی ... دیدی چشماتو که میبندی انگاری تازه چشماتو وا کردی ؟! دیدی خیلی وقتا چراغا رو که میبندی یه هو احساس میکنی دیگه هیچی نیست ٬ بعد کم کم همه چیو میبینی ... بالاخره که چی ؟ یا هست یا نیست .. درست مثل وقتی که چشاتو محکم به هم فشار میدی یه هو یه چیزی شبیه نور یا برق میدووه تو چشات چشمامونو میبندیم و از هم فرار میکنیم ولی چشماتو که میبندی تازه همه چیز برات روشن تر میشه

پی نوشت : امروز تو گورستان تهران هر چه قاصدک هایی که در باغچه ها سبز شده بودند رو فوت کردم تا پیام رسون باشن روی قبر ها نشستن و بلند نشدند پرواز کنن. انگار اونها هم خوب فهمیده بودند تو این دنیا خبری نیست. هست ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, April 22, 2008


با خودم خیلی کلنجار رفتم . آخرین جمله رو چند بار خوندم و تکرار کردم . خوندم و تکرار کردم

عقربه های ساعت بد جوری سر و صدا می کردند

بدجوری

و من خوابم نمی برد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, April 19, 2008

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
زفکر آنان که در تدبیر درمانند ، درمانند
پی نوشت : درد داره درد داره درد داره داره داره
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, April 16, 2008


جای دیگری پیدا نکرده بود انگار .باید این مساله را هر چه زودتر به پایان می برد. برای همه چیز عجله داشت و برای این کار از همه کارها بیشتر. به ساعت نگاه کردو چیزی مثل یک تکه کاغذ سوخته معلق در هوا روی دریچه مغزش نشست. از پنجره به بیرون زل زده بود و به درخت هایی که مثل یک ردیف سرباز جلوی روی او ایستاده بودند. او تلاش می کرد خودش را از میان جمعیت به بیرون پرت کند اما راهی نداشت.صدای فریاد زنی او را از پنجره منحرف کرد و دید گوشه ای دعوا شده است. کوله زهوار در رفته اش را روی دوشش صاف کرد و به زنی که فریاد می زد نگاه کرد


کثافت احمق تو و امثال تو را باید دار زد

اصلا شرف داری ؟

فکر می کنی چه خبر است در این دنیا ؟

نامرد یلا قبا


....


فکر می کنی چه خبر است در این دنیا ؟ این جمله او را بد جور تکان داد . فکر می کنی چه خبر است در این دنیا ؟ اینجا ایستاده ای که چه بشود ؟ چه می خواهی بدست بیاوری که اینطور پریشانی ؟


جلو آمد. کمی مضطرب بنظر می رسید . اینکه او مضطرب تر است یا دیگری که روبرویش نشسته را درهگذران باید حدس می زدند. خیال کرد چقدر دلش می خواهد جلسه را ترک کند و از سالن برود بیرون . بوی تندی در فضا آکنده بود

فکر می کنی چه خبر است در این دنیا ؟ اگر همین امروز بفهمی که تمام آنچه به تو قدرت می داده از تو گرفته اند چه می کنی ؟


اول زل زد در چشم های خسته او . می دانست که زیاد اشک ریخته است . باز به پنجره خیره شد و تلاش کرد بر اعصابش مسلط باشد.در جایگاه متهمی نشسته بود که می خواهد بین دونفر داوری کند. دلیلی برای حضورش در آنجا نمی دید . ساکت بود و حرفی نمی زد . یعنی منتظر بود او شروع کند


فکر می کنی در این دنیا چه خبر است ؟ تو که از فردایت خبر نداری ؟ آمدیم و همین فردا سرطان گرفتی آنوقت آنهمه جبروت و شکوهی که برای خودت متصوری باد هوا می شود. به این فکر کرده ای ؟


او خسته بود . نمی خواست بیشتر از این ها بشنود. سیگاری روشن کرد و آرام به صورت پف کرده اش خیره شد. آخرین باری نبود که باید این حرف ها را می شنید


تنهایی ؟ علاج تنهایی این نیست . باور کن برای تو راه های زیادی روی کره خاکی وجود دارد. به خودت در آینه نگاه کرده ای؟ به دستهایت نگاه کن


احساس خفگی می کرد . سیگار را در نعلبکی روبرویش خاموش کرد و آرام به رهگذران خیره شد. کوله زهوار در رفته اش را برداشت و با دست خداحافظی کرد


فکر می کنی در این دنیا چه خبر است؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, April 12, 2008


خنده قاتق نگاهت

نمک نپاش بر زخم های کهنه من

با این اشک های موسمی

در روزهایی که باید بی تو شنبه جمعه شود

و آفتاب ماه

بخند یادگار قبیله پدری ام

بخند

اشک ها ناموس دل اند

خنده قاتق نگاهت

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, April 09, 2008


از همه چیز خنده دار تر اینه که بخوای صبح یک روز بهاری رو که شب قبل اش کلی اشک ریختی و درد کشیدی با چیزهای قشنگ شروع کنی و در کمال تعجب شاهد ذبح دو گاو و یک گوسفند در حیاط یک کنیسه قدیمی باشی که ببینی حیوون های بیچاره چطور جون می دن . اما یک چیزی برام خیلی جالب بود . این سه تا حیوون زبون بسته که کشته شدن تا به کمال برسن یعنی در شکم بنده های خدا برن و اون بنده های خدا عبادت پروردگار کنن خیلی آروم جون دادن . جون کندن سخته مخصوصا وقتی تدریجی باشه و تو به سلاخ ات عاشق شده باشی . یکی یک مدت برات غذا آورده باشه . بوست کرده باشه . دونه برات ریخته باشه اما یکهو با چاقو بیاد سراغت . دردناکه نه؟
نحوه سلاخی کردن یهودی ها یک کم با مسلمون ها فرق می کنه . حاخام چاقو رو طوری گذاشت که یکباره حیوون بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد ، اما ذبح های دیگه که دیده بودم خیلی بد بود . حاخام یک چاقو داره که چهل ساله داره باهاش گوسفند ذبح می کنه . وقتی بهش گفتم می خوام اون چاقو رو ببینم شوکه شد . آخه این چاقو هم به کمال رسیده که چهل ساله داره کله گاو و گوسفند می بره . بهر حال خوردن نیمرو که البته خودم درست اش کردم و ظرف هاشو خوب شستم ! با حاخام بزرگ یهودی ها و چهار تا مرد یهودی که افتاده بودن به جون اون بیچاره ها و کسی که می دونست چرا دیروز چرا اشک می ریختم روز عجیبی بود. حاخام برام آرزوی خوشبختی کرد ، پیرمرد خیلی فرقی با آخوند های مسلمون ها نداشت . انگار همشون حتی در ظاهر هم شبیه هم می شن وقتی دین میشه زندگی شون. من رفته بودم بالا سر گاو ها و گوسفند کوچک و بهشون می گفتم برام دعا کنن دم مرگی

چاقو که گردن اونها رو برید خون پاشید در حیاط کنیسه ای قدیمی در تهران


و من دیگر اشک نمی ریختم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, April 05, 2008


فقط به سالها بعد فکر می کنی

به صدای بچه های همسایه که تو سر و کله هم می زنن

به یک خونه خالی

به گلدون هایی که باید آب بدی و پاهات یاریت نمی کنن

به سنگ قبرهایی فکر می کنی که رو همشون هر سال می رفتی و گل می ذاشتی

به این فکر می کنی که دیر شد به مادرت بگی دوستت دارم و اون مرد

به ملافه های خیسی فکر می کنی که هیچ وقت رنگ گل هاشو دوست نداشتی اما روش می خوابیدی

به صدای آدمهایی فکر می کنی که دور و برت را گرفتند

به سیبی فکر می کنی که در ظرف میوه آبی سفالی ات خشک شده

به سنتورت نگاه می کنی که خاک گرفته

به عکسی زل می زنی که که در آن یک ردیف دندان سپید می خندند و صدایی سی سال پیش به توگفت دوستت دارد

و به پنجره نگاه می کنی و سی سال پیش از جلو چشمت مثه صدای او رد می شود

سرت را برمی گردانی

به سی سال پیش فکر می کنی

دلت می خواهد گلدان ها را آب بدهی

دستی روی شانه راستت میزند و می گوید

صبح بخیر ...بیداری ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin