Monday, December 03, 2007



می خواستم چیزی از درد هاي دمل بسته كهن ننویسم ...حداقل برای مدتی ..بقدر کافی از اين جماعت بيزارم که نوشتنم هم نوعی آشفتگی است ...در این زندان، گاه دل آدم بیشتر از همیشه می گیرد ..آري گفته بودم تا چند وقت نمی نویسم... قصد داشتم جز شعر چيزي ننويسم .اما امروز بغضم ترکید ....یاد آذر یکهزار و سیصد و هشتاد و یک افتادم ....حکم اعدام برای استادم آغاجری صادر شده بود و ما نمی توانستيم سکوت کنيم ....باید کاری می کرديم ...همه دانشجویان به خروش آمده بودند و دانشگاهها بهم ریخته بود ...من و چند نفر از دوستان و سعيد ، شب و روزما ن شده بود برنامه برای آزادی استاد . بی خیال از دانشگاه و درس و خانواده فقط به این فکر می کردم که باید کاری کرد ...آن روزهای سرد آذری من هیچ خبری از پدرم نداشتم ...هیچ خبری ...بعد از حمله چند تا لباس شخصی و انصار حزب الله به ما، مخفی شده بودیم .چند روزی ...موبایل هم خاموش بود ...هوا برفی بود و خفه . بعد از چند روز یک لحظه موبایل را روشن کردم تا شماره دوستی را پیدا کنم ....تلفنم زنگ خورد .الو بابایی... سلام خوبی ؟ یه سراغ از ما نگیری ها ؟ کجایی دخترم ؟ دلم برات تنگ شده ؟


خدای من پدرم بود ...او نباید می فهمید من در چه شرایطی هستم . موبایل هم نباید روشن می ماند ... پریدم در حرف بابا و گفتم ...بابا جان بهت زنگ می زنم


باشه بابا ..فقط بدون دلم برات تنگ شده

من گوشی را قطع کردم بدون خداحافظی .....و نمی دانستم که این آخرین بار است که صدای بابا را می شنوم

الو بابا گوشی را بر دار ....بابا منم ...بردار

در قبرستان وقتی نگاهم به صورتش افتاد باز انگار به من مي گفت ...بابا کجایی ما هم دل داریم...این همه برای دیگران یک دقیقه برای بابای خودت . برف مي آمد و من به آخرين ضرب آهنگ هاي صداي او فكر مي كردم


خواهرم گفت ....روز تولدت پدر را به خاک می سپاری دردانه بابا ...کجا بودی تا الآن ..؟ باز هم شعار ...؟ بازهم برای این مردم که لیاقت ندارند از خود گذشتن ؟ باز هم مبارزه سياسي ؟ مبارزه براي آزادي ؟ براي ...و بغض اش تركيد. جوابی نداشتم بگویم ..اشک می ریختم

الو بابایی ...سلام

پدرم را به خاک سپردم و همیشه یک جای دلم کینه داشت ..از خودم ..از حکومت ...از اعتصاب ...از زندان ...از اعدام ...از سياست . از دين مداران نان به نرخ روز خور . از تكبيرة الاحرام هاي بلند مزورانه


ديروز هم سعيد را باز بردند زندان . اين هم يك قصه تكراري شده . بردند او را همان زندان هايي كه آرزو داشت در آنها قدم بگذارد . مي گفت دوست دارد جايي برود كه روزي حنيف نژاد ها و بيژن جزني ها و فروهر ها در آن قدم گذاشته اند. خب به آرزويش رسيد و دوستان اطلاعاتي او را به اين آرزوي ديرينه اش رساندند . نگاه من اما يك لحظه از آذر هشتاد و يك جدا نمي شود و صورت نحيف پدرم كه به خاك اش مي سپرديم و صدايش كه هميشه از گرفتار شدن ما اضطراب داشت. ديروز سعيد را گرفتند و من ديروز به صورت پدر سعيد نگاه مي كردم و روزهاي رفته را ورق مي زدم . مردان ايستاده مي ميرند . به اين باور دارم ،اما آيا اين شهر تمام مردان اش را ايستاده به دار خواهد كشيد يا مردان روزي زانو خواهند زد ؟ نمي خواهم مردان شهر را زانو زده ببينم روزي جلوي اژدهاك ديو سيرت اما آيا همه ايستاده خواهند مرد؟


صداي بوق تلفن در گوشم مي پيچد و باز كسي مي گويد




الو بابایی منم ، بابايي سراغی از ما نمی گیری ؟




پي نوشت




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

11 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام دوست من!
خيلي دردناكه. كاش همه مي فهميدن.

12:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

راستي خيلي خوشحال خواهم شد اگر اجازه بدي كه به وبلاگت لينك بدم.

12:44 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام.خوبی زندانی؟
دلم واسه همه بچه ها تنگ شده.کاش بشه دوباره ببینمتون.اشک های مهندس موسوی همه رو دیوونه کرده بود.کاش می شد یه کاری کرد.دلم واسه احمد خیلی تنگ شده.
راستی چه عجب بالاخره اجازه دادی همه واست پیام بذارن

3:32 AM  
Anonymous Anonymous said...

زندانی ...یادم نمی رود آن شب که خبر را خواهرت به تو رساند ...تو هرگز شیون نکردی ...فریاد نزدی ...فقط اشکهایت را دیدم ...آرام آرام و چقدر متین بودی در آن لحظات ...پیش خود می گفتم چقدر صبور است و می دانستم تو دردانه بابایت بودی اما تو صبور بودی
زندانی نوشته ات زندانبان را هم شرمگین خواهد کرد

نریمان

6:09 AM  
Anonymous Anonymous said...

چرا منو لینک نکردی بی مرفت ؟؟

11:23 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزیزم
کلامت تکانم داد، فاش میگویم که هرگز دلم نمیخود روز اینچنین را ببینم

11:28 AM  
Anonymous Anonymous said...

زندانی بند نمیدانم چند سال قبل!
دارم خورد میشم.از دیشب که اون اتفاقات افتاد دارم زیر این بار سنگین له میشم.بار سنگین اشک های مهندس موسوی و باقی بچه ها رو می گم.اگر او هزینه می دهد من چه می کنم.اصلا من معنی هزینه را می فهمم؟
کم نیستند امثال مهندس

12:32 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام دخترم
دختر گلم درسته که تو نتونستی برام زنگ بزنی ولی من هنوز صدای تو را می شنوم و به تو افتخار می کنم دخترم وقتی آدم دستش از این دنیا کوتاه شد تازه مفهوم خیلی از چیزی را می فهمد و با معیار های جاودانی آنها می سنجد میخوام چیزی بهت بگم که شاید خوشحالت کنه و آن اینه که در اینجا به خاطر تو وفقط به خاطر تو به من هدیه ای می دهند که مرا مست و مست می کند و همه به آن حسودیشان می شود متاسفم که بیشتر از نمی تونم باهات صحبت کنم و من هنوز هم تورا بیشتر از همه دوستت دارم و می بوسمت خداحافظ بابایی

3:57 AM  
Anonymous Anonymous said...

kheyli dardnaak bood ama begzarid begooyam: nesbat be pedaretan bi rahmi kardid

11:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

چقدر غمناك بود اين پست...قلبم پاره پاره شد...و

1:31 PM  
Anonymous Anonymous said...

نامت چیست زندانی ؟می خواهم به نام تورا فریاد کنم که کینه داشته باش ..کینه از زندانبان

2:19 PM  

Post a Comment

<< Home