Friday, August 25, 2006

روزنوشت های زندانی بند 1357

آدینه /3شهریور
هموطن ...هوا داغ است و من در اینجا بار صدم است که طول و عرض این مربع را گز کرده ام ...تنها هستم ...تنها تر از همیشه و صدای تیک تاک ساعت آزارم می دهد ...از صدای زنگ تلفن حالم بد میشود و صدای پای آدمها دلم را بهم می زند ...ازحرفهای شبانه بچه ها بیزارم و از بوی غذا عقم می گیرد...یاد امید و حرفهای شیوا می افتم و نفرتی عجیب دقیقه هایم را سیاه تر می کند ...آخرین بار که امید رادیدم میدان هفت تیر بود ...سیگاری در دست داشت و لبخندی بر لب...و گمان نمی کرد که تنها چند ساعت بعد به جرم کشته شدن اکبر محمدی در زندان باید او حساب پس بدهد ...یاد امید که می افتم یاد زنان زندانیان سیاسی می افتم که در تند باد حوادث این مملکت تنهای تنهای تنها باید بار یک زندگی را که خیلی ها هم مسخره اش می دانند به دوش بکشند...امید ها ، احمد ها ، اکبر ها ، عابدها و...همه و همه برای آرمانی به کنج این دخمه ها فرستاده می شوند که در آن آزادی من ، آزادی تو و آزادی ایران فریاد می شود اما انگار هیچ کس را دغدغه ای جز نان نیست هر چه گشنه تر بشویم دیگر حتی اسم آنها را هم نخواهیم شنید
من هم انگار گشنه ام شده این روزها ...من گشنه ام تو چطور هموطن؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

9 Comments:

Anonymous Anonymous said...

حتی از گذاشتنِ پیام برایتان از خودِ خارج از کشوری ام خجالت می کشم. نمی دانم برای این

پست چه پیامی بگذارم. شاید از شرم باشد. از شرم که ما اینجا هستیم و شما انجا. به امید

آزادی همه ایرانیان در ایران. برایتان هم

ایمیلی فرستاده ام دوست خوبم.

9:39 AM  
Anonymous Anonymous said...

یک بار برای آقا سعید نوشتم:
ا«آقای حبیبی به نظر شما خون اکبر محمدی رنگین تره یا خون یک لبنانی یا خون یک آذربایجانی در خیابانهای تبریز؟! شاید جواب شما هر سه باشد اما وقتی به آرشیو وبلاگت نگاه می کنم می بینم ظاهرا بعضی ها خونشان نه زیاد بلکه یه کمی! رنگین تره! البته خوب چون بشریت برخی دیگر کمتره واسه همین هم حقوق بشری آنها کمتر
معرفی خودم: آقای سعید حبیبی! وقتی وارد وبلاگت شدم خاطرات گذشته ام و همه حماقتهای تاریخی زندگی ام برایم زنده گردید. من متاسفانه یک از کف زنان سخنرانی شما در دانشگاه امیر کبیر در مراسم اعتراض به بازداشت هاشم آغاجری هستم . من حسین فاطمی و خسرو گلسرخی و محمد مصدق و محمود طالقانی و اکبر گنجی و حتی محمد حنیف نژاد دیروزم .اما من امروز بابکم و سید جعفر پیشه وری و محمد امین رسولزاده. من ابوالفضل ائلچی بی هستم و امروز من عباس لسانی و احمد اوبالی و حتی سید کاظم شریعتمداری هستم
می دانم که ادبیات من خوشایند تو نخواهد بود. تو حتما منتقد من هم خواهی بود حتی شاید اراده کنی تا جواب هم بدهی اما من و من های بسیار زیاد دیگری که فقط من میشناسم و نه تو هرگز نه امیدی به تو و توها نخواهیم داشت و نه حرفتان را قبول خاهیم کرد که به قول حرف آنروز تو در پلی تکنیک ایمان داریم که ان الحیات عقیده و الجهاد
دیدار به قیامت رفیق مسلمان! دیدار به قیامت هموطن سابق!»امروز دیدم که پروانه خانوم پرسیده که گشنه ام یا نه ،خواستم بگویم که بد جوری تشنه ام. تشنه به مرگ تمامی فاشیستها و شوونیستها-چپ ،راست، بالا،پایین،زندانی و زندانبان، همه فاشیستها فرقی نمیکنند .البته فکرنمیکنم که تشنه بودن ا بر منی که عمری همگان- همه روشنفکران!-تشنه خون من بوده اند خرده بگیری

1:45 AM  
Blogger پروانه وحیدمنش said...

دوست عزیز

من چه کار به آقای سعید حبیبی دارم ....برای ایشان در وبلاگ دانش سرخ ایشان کامنت بگذارید لطفا من زندانی بند 1357 این مملکت خون همه را رنگین می دانم و دچار کوررنگی از نوع چپ و راستش هم نشده ام ...

سپاسگزارم

3:47 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام زندانی.من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بدآهنگ است کاش یکشنبه تو موسسه رعد ببینمت.حتما خبر داری چه خبره.دلم واسه همه دوستانی که در بندند تنگ شده.ما شاید در دو بستر بخوابیم اما همه یک رویا می بینیم و آن آزادیست

2:26 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام ممبند
بيا باوركنيم كه هر اتفاقي بيافتد آب از آب تكان نمي خورد. مردم تنها نگران نان شب خودشان و بچه هايشان خواهند بود. آزادي سيري چند؟چه فرقي مي كند كه كجا باشند فقط سير باشند.

3:55 AM  
Anonymous Anonymous said...

dooste azizam khanome parvane, man fekr konam payamgire webloge man baaz nemishe dar iran, az persianblog khastam residegi konin , oonha goftan eshkal az payamgir nist. mishe yek lotfi konin webloge man ro baaz konin va bebinin aya baz mishe ya na.
mamnonam ziyad

1:21 PM  
Anonymous Anonymous said...

روز جهانی وبلاگ
به تو که با قلم قوانین درد را به چشم جهانیان پدیدار می کنی
مبارک

10:45 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam hamvatan.
montazeram ta up koni....

3:46 PM  
Anonymous Anonymous said...

مادرم صبحي مي گفت :‌ موسم دلگيري است
من به او گفتم : زندگاني سيبي است گاز بايد زد با پوست

2:29 AM  

Post a Comment

<< Home