Monday, September 18, 2006

این سه زن
اوریانا فالاچی ، کبری رحمانپور ، انوشه انصاری

تابستانهای گس بعد از جنگ ، سالهای کودکی های نسل من که پر بود از بی خاطرگی و بطالت ...همان 10 سالگی ها و 11سالگی های خسته و تار ،او را شناختم ...کتابخانه بابا پر بود از کتابهایش ، به فارسی و انگلیسی و من در چهره مصمم او خودم را جستجو می کردم و یادم نمی رود که پشت میز بابا می نشستم ...خودکاری لای انگشتانم می گرفتم ...دفتر یادداشتی باز می کردم و با این جمله شروع می کردم


جناب آقای رئیس جمهور شما فکر می کنید چرا باید جنگ 8 سال ادامه پیدا کند ؟"...."چرا ما اینقدر فقیر داریم؟
و بعد جوابهای رئیس جمهور را نت بر می داشتم ... مصاحبه که تمام می شد ..پاکت سیگار بابا را در دست می گرفتم و سیگار آتش نشده ای را بین دو لبم می گذاشتم و پیش خود می گفتم ...مصاحبه بعدی را برای اوریانا می فرستم تا نظر او را هم بدانم ... و اینگونه عصر های داغ خانه تا آمدن بابا سپری می شد ووقتی هم بابا از راه می رسید و کتابها را دورم می دید خنده ای می زد و تک تک مصاحبه های مرا می خواند و به جوابهای آقای رئیس جمهور از ته دل می خندید ....بعد به بابا می گفتم آرزو دارم یا مهمان دار هواپیما شوم یا مثل اوریانا باشم ...و او هیچ وقت ربط مهماندار هواپیما شدن و خبر نگار شدن را نفهمید

کودکی هایم با رویای او می گذشت و جوانی ام ، روزهای تلخ 24 سالگی ام با کتاب "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " ادامه یافت و من هرشب و روز با کتابش زیستم و همزاد پنداری غریبی با حس مادرانه او تاروپودم را در بر گرفت ....اوریانا و شاهکار او که نامه ای کوتاه بود مرا با بغض زن بودن آشنا کرد و من در خط به خط کتابش متولد شدم و در سطر به سطر بغض هایش گریستم ... کودک من و کودک او انسانیتی بود که فقط به جرم بودن نابود می شد و من از ورای آن به فردا می نگریستم
...جایی در نامه اش نوشته بود
نمی دونم این قصه س یانه اما برات تعریف می کنم ...روزی روزگاری دختر کوچولویی بود که به فردا اعتقاد داشت ! همه برای این اعتقاد تشویقش می کردن و مدام می گفتن که فردا روز بهتریه : کشیش از بهشت حرف میزد و می گفت فردا همیشه بهتر از امروزه ..تو مدرسه بهش می گفتن که بشر داره پبشرفت می کنه ..پدرش از تاریخ مثال می زد و می گفت که همیشه حاکمای ظالم از تختشون کله پا شدن و این نشون می ده که فردا بهتر از امروزه ....دختر خیلی زود به حرفای کشیش شک کرد ..فردای اون با مردن همراه بود ....کم کم فهمید که حرفهایی که تو مدرسه هم بهش می زدن هم مفت بود چون همیشه تو زمستون دست و پاش از سرما زخم می شدن ..دخترک حرفای باباش رو باور داشت ..باباش یک مرد شجاع بود بیست سال بود با ستمگرای سیاه پوش می جنگید و هر دفعه که زیر کتک له و لورده اش می کردن می گفت " بالاخره فردا می رسه ..فردایی بدون تحقیر شدن ....اما دخترک بالاخره فهمید اونجایی که اون هست دیروزش فرداست و فرداش پیروزه ...دنیا عوض می شه اما همه چیز مث
سابق می مونه

الان که می نویسم و یاد اوریانای کودکی هایم و 24 سالگی ام می افتم ...در سطر سطر کتابش بود که پروانه بودن خود را در پیله زنانگی پیدا کردم وفهمیدم دیروز ما فردای ماست وقتی
کبری رحمانپور درروزگاری که انوشه انصاری ایرانی به فضا می رود به چوب دار حلق آویز خواهد شد ... و باور می کنم که عدالتی که گوشم سالها از آن پر بود قصه ایست برای من وتو ...قصه توازن در تقسیم بدبختی

این سه زن این روزها مرا سخت بهم ریخته اند ...اوریانا قهرمان کودکی ام میمیرد و تصویر قوی و جذابش ، با همان سیگار بین انگشتانش مرا تا پشت میز چوبی پدر میبرد و رهایم می کند تا ببینم خوشبختی چقدر بی دوام وچوبی است ...حکم اعدام کبری رحمانپور صادر می شود و فقر باز قربانی می گیرد و کک سفره های انباشته از بی دردی هم نمی گزد و خیال خام عدالت بر تک تک سلول های مغزم کپک می زند و انوشه خانوم میلونر ایرانی اولین زنی است که به فضا می رود تا نامش در تاریخ ماندگار شود...و تیتر خبرساز شود..درست مثل کبری ....پازل صورت این سه زن ماندگار می شود ...هر سه نامشان ثبت می شود و هر سه جاودانه می شوند ....انوشه ، کبری و اوریا نا و من که باز به زن بودن می اندیشم و پازلی که تکه هایش هیچ ربطی بهم ندارد ...پازل خداوند قادر متعال
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام پروانه عزیز.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
هر روز بد تر روز قبل میشه.این وضع تا کی ادامه پیدا میکنه؟

1:12 PM  
Anonymous Anonymous said...

donyaye ajibist in donyaye sakhte, sefte bi hesar ke hameye ma be tarighi dar aan gir kardeim!
naboode roozi va nist roozi ke nabashd yek irani khabari bad, fekri narahat, tarso vaheme ya tanhai i nadashte bashad!
vaghti dar ghormati delat baraye samimiyathaye doostaane dar iran tang mishavad...inja be sakhti mishavad doosti samimi mesle iran peyda kard...
shabha mesle tehran inja sholoogh, ziba va por noor nist...
hame sobh be sare kar miravand va shab mi ayand..
aan safa dar inja nist
kash man ham aanja boodam harchand ke agar anja ham boodam doostaani fahim ke be oza e jame e aksol amal neshaan midahand va amigh hastand, midashtam, har chand ke agar anja booodam hatman shayad batom , tars, stress az naa amni man ra ham dar bar migereft ama baz az tanhai behtar ast!

11:17 PM  
Anonymous Anonymous said...

باسلام
ايراني بدون زندان ، شكنجه و اعدام در سايه تلاش مبارزين ممكن است

2:34 AM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه عزيز چه بگويم؟
ترديد نکن

که ما در راهيم

ترديد نکن

که ما زنده ايم

هر چند

پريشان

هر چند

آواره و زخمی!

اما درست مي گوئي اوضاع همانست كه شفيعي كدكني در شعر زير مي سرايد


خموشانه
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت كو ؟
شور و شيدايي انبوه هزارانت كو ؟
مي خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نكهت صبحدم و بوي بهارانت كو ؟
كوي و بازار تو ميدان سپاه دشمن
شيهه ي اسب و هياهوي سوارانت كو ؟
زير سرنيزه ي تاتار چه حالي داري ؟
دل پولادوش شير شكارانت كو ؟
سوت و كور است شب و ميكده ها خاموش اند
نعره و عربده ي باده گسارانت كو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بيگانه ز هم
روز پيوند و صفاي دل يارانت كو ؟
اسمانت همه جا سقف يكي زندان است
روشناي سحر اين شب تارانت كو ؟

6:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه عزیز
ضمن سپاس
لینک شما با عنوان " زندانی بند 1357" به لینکدونی وبلاگم اضافه کردم

11:56 PM  
Anonymous Anonymous said...

با درود فراوان!
نوشته کوتاهی در باره کبری رحمانپور به همراه طرحی به این بانوی جوان پیشکش کردم.
نوشته را در وبلاگم بخوانید.
اگر خواستید، می توانید به آن پیوند بدهید!

پیروز باشید!

2:40 AM  

Post a Comment

<< Home