
تو از نو مرا می خوانی روی تردید هایم خط قرمز می کشی و منتظر می مانی تا قد بکشم زیر بلندای نگاهت ... من به غروب تکیه می دهم تا سایه ام بر حوالی پیکرت بیفتد ....و بر افق چشمانت بوسه بزند ...فنجان را پر می کنی و من در گل سرخ حاشیه اش نقش می خورم تا مرا بنوشی ...پنجره را باز می کنی و من پیچکی می شوم تا از پیکرت بالا روم ...پروانه ای می شوم تا بر شانه ات بوسه بزنم و منتظر می مانم تا دوباره میان دستانت بال بگشایم ..که بفهمم می توانم از نو پرواز کنم ..که تو هستی ..که فردا دروغ نیست که آن که در کوچه مرا تنها رها کرد دیگر نیست ..که تو هستی که ما هستیم که فردا هست ...که دیگر از گذشته گفتن کافی است اینک این عشق تو ست که در تمام رگهایم جاری است

5 Comments:
چقدر خوب می نویسید ؟ آیا شما نوشته هایتان را هم به چاپ می رسانید؟ حیف این نوشته هاست که فقط در یک وبلاگ بماند
ارادتمند
حامد
ما همه زندانی این کره ی خاکی هستیم
سلام بر تو
یادداشتهایت را خواهم خواند
اوقاتت خوش
خوب زیبارو ..پروانه بهشت ..چه کسی تورا نفهمید ؟ و کیست که تو را از نو می خواند ...بنویس ..بنویس ..از نو بنویس ...
و اینک این منم که زیر پلکهای بلندت و چشمان سیاهت قد میکشم ب بلندای آسمان!
Post a Comment
<< Home