Wednesday, October 04, 2006


تو از نو مرا می خوانی روی تردید هایم خط قرمز می کشی و منتظر می مانی تا قد بکشم زیر بلندای نگاهت ... من به غروب تکیه می دهم تا سایه ام بر حوالی پیکرت بیفتد ....و بر افق چشمانت بوسه بزند ...فنجان را پر می کنی و من در گل سرخ حاشیه اش نقش می خورم تا مرا بنوشی ...پنجره را باز می کنی و من پیچکی می شوم تا از پیکرت بالا روم ...پروانه ای می شوم تا بر شانه ات بوسه بزنم و منتظر می مانم تا دوباره میان دستانت بال بگشایم ..که بفهمم می توانم از نو پرواز کنم ..که تو هستی ..که فردا دروغ نیست که آن که در کوچه مرا تنها رها کرد دیگر نیست ..که تو هستی که ما هستیم که فردا هست ...که دیگر از گذشته گفتن کافی است اینک این عشق تو ست که در تمام رگهایم جاری است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چقدر خوب می نویسید ؟ آیا شما نوشته هایتان را هم به چاپ می رسانید؟ حیف این نوشته هاست که فقط در یک وبلاگ بماند

ارادتمند

حامد

10:25 PM  
Anonymous Anonymous said...

ما همه زندانی این کره ی خاکی هستیم

9:32 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام بر تو
یادداشتهایت را خواهم خواند
اوقاتت خوش

9:34 AM  
Anonymous Anonymous said...

خوب زیبارو ..پروانه بهشت ..چه کسی تورا نفهمید ؟ و کیست که تو را از نو می خواند ...بنویس ..بنویس ..از نو بنویس ...

3:58 PM  
Anonymous Anonymous said...

و اینک این منم که زیر پلکهای بلندت و چشمان سیاهت قد میکشم ب بلندای آسمان!

1:44 PM  

Post a Comment

<< Home