Thursday, June 28, 2007



رها شده ام در این دالانهای تو در تو. گم شده ام در این وزارتخانه بزرگ .توی راهروهایی که در هر پیچش واقعه ای انتظار می کشد روزگار دروغ وعده قتال وضع رنگارنگ را . خم میشوم تا پیچ ها یی را بشمارم که آمده ام بالا . توی راه اما هیاهویی است.قرادادی بسته میشود انگار . ویلیام ناکس دارسی عزیز آرام تر .شیخ خزعل عرب هوار نکش جان مادرت . اینجا ورارت خانه است مثلا
یک توده ای تنه اش محکم می خورد به بازوی چپم.توده های منجمد عقده های یخ زده روسی روی بازوبند سرخش کبود می کند تنم را . انتهای راهرو ولوله است .کجا باید بروم ؟
اینجا وزراتخانه نفت است ، صد سال تاریخ هوار میشود روی قلمم .می پرسد اینجا چه می کنم ؟ بخدا گم شده ام . می خواهم بروم مسجد سلیمان ، نه . می خواهم بروم احمد آباد .آقا دفتر وزیر کجاست ؟
گر می گیرد فضا ، آتش زبانه می کشد تا پشت درها . می دوم توی دالانها. صدای انفجار خرد می کند شیشه ها را.می دوم توی دالانها .مرا خیالی به تصویر قابها میکشد . رد صورت تکیده اش را می جویم میان صورتها ....هیچ قابی مصداق صورت مصدق نیست . اینجا وزارت نفت است می دوم در دالانها . می گریزم از شعله ها . با من مادری آسیمه سر رد می کند هر پیچ را .کودکش در آتش مانده .شعله می کشد آتش . بشکه ها قل می خورند روی سطح راهرو های وزارت خانه. بشقاب های خالی، آدمهای استخوانی له میشوند زیر پا .شیشه ها مذاب می شوند ..کودکان پابرهنه شنیده اند که نفت را امشب به سر سفره ها می آورند .صف کشیده اند جلوی درهای وزارت خانه .داد میزنم دروغ است بروید .این آتش است . نمی روند .التماس می کنم .آتش شعله می گیرد .بچه ها نمی روند . این جنگ است . بچه ها نمی روند . بروید آتش می سوزاند همه تان را
قاب ها خالی می شوند از صورتها ..می سوزد تصویر ها .. هیچ قابی صورت تو نیست پدر . چه بهتر که نمی سوزاند آتش تو را پیر احمد آباد .زوزه می کشد آتش . رد میشود از درها . گر میگیرد اتاقها . مامور سفارت انگلستان آرام قدم میزند اما با یک گونی سند که خرکش می کندشان ...آتش نمی گیرد هیچ برگی از سند . وحشی می شوم! هلش می دهم به کنج دیوار . می کوبم به صورتش ، داد می کشم فقط لبخند میزند . آتش به دامنم رسیده رهایش می کنم. چرا آو نمی سوزد ؟
می دوم . صدای شیون می آید هر کس چیزی به دست گرفته می دود بوی تنهای سوخته .استفراغ میزنم روی کنسرسیوم و دلارروی سهمیه و کارت بنزین ، روی صف های اضطراب .هر کس شعله ور میشود، می چرخد تا تمام شود در یک چشم بهم زدن . و من می ترسم می ترسم از بوی نفت . در راه مانده کودکی . به سینه می فشارمش .. می دوم به سمت پیری محکم می خورم به عصایش ...بر میگردم .می خورد زمین . مصدق بلند شو . باز میگردم ..آتش زبانه میکشد . فریاد میزند بروم . کودک بوی نفت می دهد چک چک میریزد روی لباسم . مصدق است آن پیر؟ . پس چرا من به احمد آباد می جویم اورا ؟ کودک گر می گیرد در آغوشم، شعله ور می شود، دود می شود خاکستر می شود .من می سوزم ، گر میگیرم، چرخ می زنم زیر پای مردم.ماشین ها و مردم بوی خون می دهند . از شیشه این وزات خانه خون می چکد . در اتاقی را می کوبم خیال خام نفت را می کوبم روی میز
داد می کشم
خانه ام آتش گرفته...آتش گرفته آتش گرفته ... مصدق کجاست؟ پس مصدق ام کجاست؟
پی نوشت یکم:این مطلب را وقتی نوشتم که در وزارت محترم! نفت کار می کردم به عنوان یک سند خوان تاریخی ... بوی خون می داد وزارتخانه ملی
پی نوشت دوم : گفت صبر کن / من از پشت شیشه به باران خیره شدم/کسی کوچه راانتظار می کشید / او برایم سیب آورده بود/ گاز زدم بوی حوا می داد / بوی اولین بوسه/ وعروسک های روی طاقچه عاشق شده بودند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

10 Comments:

Anonymous Anonymous said...

من انگار مي كنم اين گيجي تهوع اور را مي شناسم
اشنا چقدر غريبه مي نمايي

11:40 AM  
Anonymous Anonymous said...

و من هم گاهی به این می اندیشم
که ای کاش سرزمین من
هرگز معدن ذخایری به این عظمت نبود

11:45 PM  
Anonymous Anonymous said...

هزار سال گریه می خواهد دلم...توی کوچه های لگد خورده ی زادگاهم...

4:02 AM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه خوب مينويسي
پروانه خيلي خوب مينويسي
پروانه چرا اينقدر خوب مينويسي؟
اما... ميداني كه؟ معلم ديكته ام من! ويرايش كن اين نوشته هاي خوب زيبايت را تا نمره ديكته ات هم بيست باشد

10:58 AM  
Anonymous Anonymous said...

÷اینده باشی روانه عزیز

به روزم

10:12 PM  
Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

10:34 PM  
Anonymous Anonymous said...

movarekhe aziz
omid daram be anke rozi har ensan sorodi shad.. rasti bare tarikh agr elaghe be hamrahi dar tahghigh hanoz dari be arsha_che@yahoo.com mail bezan
be omid pirozi zahmatkeshan

10:38 PM  
Anonymous Anonymous said...

مورخ هستی؟
جدی؟ اگر هستی دوست دارم با تو بیشتر صحبت کنم. من تاریخ می خوانم و تحسین می کنم نوشته های زیبایت را دوست من
دریا

4:47 AM  
Anonymous Anonymous said...

من فقط فهمیدم که نسوختن مامور سفارت انگلیس یک جور طعنه است اما شاید از کم ذوقی یا کم سوادی من است که نفهمیدم چرا او نمیسوزد. راستی چرا؟

همه جا احمدآباد است این روزها؟ شعار؟

7:05 AM  
Anonymous Anonymous said...

از يك دو قطره تا اقيانوس
خونم كه مي دوم
در ساقه هاي سر كش گندم
خون شريف هر چه كشاورز
در جسم سخت چكش و داس و تبر
كارم
كه گشته ام متراكم
خونم كه مي دوم
........
........
من ماهي سياه كوچكي بودم
در بركه كوچكي مي زيستم
اخلاق تند و ناجوري داشتم
با ماهيان پير نمي ساختم
روزي پاك از كسان خويش بريدم
تنها و تك در طول جويبار
براه اوفتادم
در طول راه
با آهوان دشت سخن گفتم
......
با مارمولكي دانا آشنا شدم
و دشنه اي از او به وام گرفتم
......
از يك دو قطره تا اقيانوس
خونم كه مي دوم
........
من در كنار ميرزا و باقر و ستار
جنگيده ام
و همراه با حيدر عمو اوغلو
جان داده ام
.............
خونم كه مي دوم
شمشير دادگستر نوشيروان
صدها خويش مرا قتل عام كرد
صدها هزارمرتبه مرا كشتند
صدها بار مردم
اما باز برخاستم
خونم كه مي دوم
تل ها
اگر كه ساخت
خودكامه اي سفيه
به كرمان ز چشمانم
برخاستم و در ماوراي رود ارس
دشنه اي در قلب آن سيه دل كردم
و شاه شهيد را
با يك گلوله ناقابل
در صحن شاه عبدالعظيم
به درك واصل كردم
خونم كه مي دوم
از يك دو قطره تا اقيانوس
خونم كه مي دوم
بر سنگ فرش
در همه سوي پترزبورگ
بر چوب شش هزار صليب
در راه كاپوآ
خونم كه مي دوم
با تخته پاره اي نيمه شب از خليج گذشتم
شب با رفيق فيدل در سيه را ماندم
و
بامداد
با هر چه كينه طبقاتي در خود سراغ داشتم
برخاستم
و آن دشنه را
در قلب "فرسيو" راندم
.............
مزدور هاي امپريالزم را
فردا در عيد تت
غربال مي كنم
............
ياران شهيد من
..........
......
http://astireh.blogspot.com/
ghgharibeh@yahoo.com

5:58 AM  

Post a Comment

<< Home