Tuesday, November 28, 2006

تقویم روی میز می گوید چیزی تا شانزده آذر نمانده . اهالی وبلاگستان مجتبی را می خوانم وبا طعنه ها یش همراه می شوم که از سر درد نوشته شده خطاب به تک تک قلم به دست های کی بوردی . دفتر یادداشتم را در می آورم و شماره سند را یادداشت می کنم . مراکز اسنادملی کلی سند را امحاء کرده اند مجتبی جان.دنبال چه میگردم میان این تاریخ های نیم بند و پاک شده ؟ دنبال قصه هایی که آن روزها ثبت نشد و اگر شد انقلاب پاکش کرد . دنبال سند های ملی شدن صنعت نفت که پسر آقازاده مبارز همه شان را کش رفت تا چیزی از رد پای پدر معمم اش در قدم زدنهای شبانه با چشم آبی های انگلیسی باقی نماند؟ نه قضاوت بی مورد نمی کنم . سوء ظن هم ندارم یک جور زیادی مطمئنم که کار کار انگلیسیهاست . توهم توطئه دارم . البته این هم با قرصهایی که مصرف می کنم ان شاء الله تعالی به زودی حل می شود تا دیگر مظنون نباشم به هر کس و ناکسی . سند ها اما نیستند مجتبی جان .چقدر کار تاریخ نویس ها در این شرایط سخت می شود . گاهی هم آسان می شود تا هر چه دلشان می خواهد بنویسند . یادم نمی رود جنتی در نماز جمعه گفت سه آذر اهورایی برای تحقق آرمان ولایت فقیه شهید شدند . حتما سندی کشف کرده بود میان اسناد سوخته شده که نشان می داده آن روزها این سه تن در حجره های قم دنبال حل مساله ولایت فقیه از پیش این استاد حجره دست چپی به سوی آن استاد حجره دست راستی می رفتند . بگذریم مجتبی جان می گفتم برایت دنبال کلی سند نشسته ام توی کتابخانه و از پنجره، دانشکده فنی را نگاه می کنم سه قطره خون می افتد روی سندی که نام شریعت رضوی را در قلب خویش جای داده .سه قطره خون می افتد و پخش می شود و جاری می شود از روی میز روی کف سالن .می چکد از تمام هیکل این دانشگاه خون .از پنجره حیاط را نگاه می کنم .جلوی در فنی بلوایی است از دختر و پسرها و قهقه هایشان .علی سندی را می کشد بیرون و با خنده می گوید یافتمش پروانه .جلوی فنی غلغله است .خون جاری می شود زیر پای بچه های چایی به دست و چیپس های ساخت داخل .مجتبی جان تا می آیم سند را از علی بگیرم سه قطره خون می چکد روی نام آن یگانه زن .خون فواره می زند از حوض وسط دانشگاه .صدای همهمه می آید .چیزی پیدا نمی شود می دانم .هر چه بوده نابود شده .آنچه هست هم قبلا گفته اند و نوشته اند .فکر می کنم به اهالی وبلاگستانت مجتبی جان ...حداقل نوشتن های تو وبهزاد وشیواو سعید و کوهیار ونوشین وحنیف وبچه های دیگر وبلاگستان کار مورخان آینده را آسان می کند که دیگر ننویسند صنعت نفت را کاشانی ملی کرد و سه آذر اهورایی کتاب حکومت اسلامی و ولابت فقیه در دست در صحن فنی با شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه کشته شدند و ننویسند که سال سی ونه این خانم دباغ بود که اولین سالگرد شانزده آذر را برگزار کرد و نگویند بیژن جزنی در ساخت مسجد دانشگاه تئوری هایی داشته و هزار و یک چیز دیگر . وبلاگ ها این روزها فقط تاریخ نگاری آینده را دچار تشتت نمی کند و تو می توانی با کمی کنکاش یفهمی عاقبت چه کسی بیشترین امضا را جمع کرده و یا چه کسی زیادی عربها را به باد انتقاد می گیرد و یا چه کسی از چریک ها خوشش می آید و یا چه کسی هنوز در اندیشه های قرن نوزده غور می کند ..می توانی بفهمی مشکلات خانوادگی و روحی چه تاثیر ژرفی در سبک نگارش و محتوای وبلاگ هایشان می گذارد . می توانی بفهمی جامعه سیاسی مان چقدر پاستوریزه است وهیچ کس به دیگری فحش نمی دهد و بد بیراه راه نمی اندازد!! می فهمی جامعه وبلاگ نویسان روشنفکر چقدر به کمک فتو شاپ و عکس می خواهد کاری کرده باشد. می فهمی که چند بار سر ماجرای فخر آور همین اندک جوانانی که نام سیاسی بر خود می گذارند به جان هم افتادند . می فهمی چند بار در دانشکده حقوق چپی یقه لیبرال را گرفته و برعکس لیبرال ها یقه چپی ها را . می فهمی افشاگری های دو پیمان را .دست راستی و دست چپی را . می فهمی اتحاد سرخ ها از کی پایه گذاری شد و شروعش با چه کسی بود . می فهمی عوامل انقلاب سال هزار وچهار صدو هشتاد و پنج شمسی چه کسانی بودند و می بینی که دیگر آن روزها سند نمی سوزانند و تاریخ را محو نمی کنند و تو با یک خیال راحت کامنت هایی را می خوانی که که کلی باید دلت را بگیری و بخندی. خط و نشان های زنان کوچک !دل و قلوه های کامنتی ! انواع واقسام فحش های ناموسی و .. و بعد باز ببنیی تلویزیون نماز جمعه را در صحن دانشگاه هنوز پخش می کند و از خیال بیایی بیرون و ببینی هنوز وبلاگ می نویسی
دستت را به من بده مجتبی جان و بیا باز هم وبلاگ نویس باقی بمانیم . بنویس . بگذار بچه های نسل وبلاگ نویسان، پدرها و مادرهایشان را همیشه بایگانی شده داشته باشند .روی سند های الکتریکی خون نخواهد چکید مجتبی جان!! تقویم روی میز را نگاه کن چیزی تا شانزده آذر هزارو چهارصدو هشتادوپنج نمانده .ببین وبلاگ ها ی دست راستی و چپی چه می گویند؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

15 Comments:

Anonymous Anonymous said...

جای بحث دارد بر می گردم

9:57 PM  
Anonymous Anonymous said...

jjjjjjjjjjjjj

2:46 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام پروانه ی عزیز!
چقدر خوشحالم که پیدایت کرده ام! اتفاقا چند روز پیش سپیده را دیدم و جایت را خالی کردیم!
امیدوارم شاد و سلامت و موفق باشی!
به امید دیدار!

5:17 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام به پروانه عزیز.مجتبی را دوست دارم اما حس می کنم در این مورد آخر کمی هیجانی و احساسی نوشته است.البته میدانم که زجر هایی که مجتبی کشیده بیش از این حرفهاست.

12:12 PM  
Anonymous Anonymous said...

من بالاخره توانستم برای اهالی بلاگ اسپوت با راهنمایی عزیزی کامنت بگذارم. آمدم که بگویم می خوانمت. زنده باشی پروانه ی عزیز!

2:19 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه عزیز
حتی در همین اندازه کوچک امید به آینده هم اندیشناکم!
از بنیامین برایت نقل قول کنم: «امید به آينده ریشه در دل رنج و مصیبت گذشتگان دارد نه در اعتقاد به سعادتی که قرار است فردا به لطف پیشرفت و تکنولوژی نصیب ما شود»

2:33 PM  
Anonymous Anonymous said...

راستی...
دوباره خواندن شعر «کشمیر» فریدون مشیری با مرور ذهنی آن عکسهای رؤیایی کشمیرت محشر بود
تو هم با من بخوان
mail box ات را ببین

3:03 PM  
Anonymous Anonymous said...

hanooz yad nagereftin zamineye siah cheshm dard miaare
baba kasi be in cherto pert nevis haaye net bege zamine bayad roshan bashe tire cheshmo aziyat mikone
bye

11:51 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam parvaneye aziz
be roozam...be matnet link dadam...

10:20 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان
خواهش می کنم دیگر از ولایت فقیه ننویس که داغ دیرینه ی مان تازه می شود
کاش می شد در این حجره های قم کمی هم از علم روز صحبت می شد و اینکه اکنون در دهکده ی کوچک جهانی جایی نیست برای تحریف تاریخ

1:24 AM  
Anonymous Anonymous said...

جادوی پنجم منهای یک: " خویشتن داری کن "
سر می گذارم روی تلفن
مثل قلبم می زند
دنگ
دنگ
کسی پای تلفن نفرین خوانده است؟

جادوی پنجم: " خسوف، بعد از تاریکی روشنایی می رسد "
شب سیاه می شود
بی ماه
جادوگر گریه نکن!
گربه توی چشمهایت
سیاهی می زاید

جادوی ششم: " دلت برایم تنگ خواهد شد"
روی کتاب
تصویر ساعت شنی است
می چرخم
دور خودم می چرخم
ثانیه هدر می دهم
برای نرفتن...

2:30 AM  
Blogger مديار said...

پروانه ي عزيز
بر خلاف محمد كه نظر داره من اين نوشته را احساسي نوشتم. كاملا بر اين نوشته ايمان دارم. اينترنت و فضاي مجازي فرصت ها را گرفته و يكي به يك هدر مي دهد. به اين موضوع فعلا اين جا نمي پردازم چون به آن در وبلاگ خواهم پرداخت كه در واقع در ادامه همان اهالي وبلاگستان است.
پروانه جان چرا هميشه بايد حداقل ها را در نظر بگيريم؟ ما مورخ نيستيم و براي تاريخ نگاري اينجا نيامده ايم. دوستان ما در زمان حال و در دنياي واقعي تحت فشار هستند. انوقت اين درست است كه براي تاريخ نگاري...
" اين هواي كتك خورده ي مسموم در اين شب هاي باراني رواندار نمي خواهد"

9:21 AM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان مي دانم كه چه نوشتي.ولي متاسفانه همه با من وتو هم عقيده نيستند به دور و برت نگاهي بيانداز. حتي طعنه ها را نمي فهمند

12:16 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
خوشحالم که با وبلاگ خیلی خیلی خوب و جالبت آشنا شدم . نثر بسیار زیبایی دارید و با مفاهیمی عمیق
جاری باشید.

2:09 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان

بعضی ها کار سیاسی کردن را با خیلی چیزها اشتباه گرفته اند برای همین ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

جامعه ما تا مدعیانی چون آنان دارد همان به که در همین جا بماند

2:16 AM  

Post a Comment

<< Home