Wednesday, December 27, 2006

جالبه بازی شب یلدا رو یکی از استادام باهام شروع کرد . شوکه شده بودم .اولش که برام توضیح داد من با بی پروایی گفتم استاد جان سنی از شما گذشته خوبیت نداره . گفت تو دیگه در مورد سن و سال حرف نزن که همه زندگی ات را داری با رضا شاه و محمد علی فروغی و دکتر مصدق سر می کنی . گفتم شرمنده استاد!!! بفرمایید اعتراف کنید . گفت خوب بذار اعترافاتم رواز عاشقی ام بگم و شروع کرد از اولین عشقش گفتن .خانوم سین معشوق کبیر این استاد که حتی بعد از چهل سال اسمش را که می برد آه می کشید وقتی استاد گرام ما در زندان برای مام میهن اسیر بود میره و یه شوهرپزشک خوش تیپ می کنه . اینو که استاد گفت من دیوونه گفتم ایول خانوم سین ایول.اینجا داد استاد در اومد و گفت خیلی بدی دختر. گفتم استاد به سلامتی خانوم سین....وبعد یک فال حافظ بازکردم برای دل کباب و عاشق استاد که اومد
بود آیا که درمیکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
که تلفن زنگ خورد ...صدای مسنی آنطرف خط گفت دکتر میم منم سین
این توپ رو سه نفر به زمین من انداختند اول فرزانه بزرگوار، دوم آبجی عطیه گل و سوم عاطفه خانوم عزیز
من نمی دونم از چی بگم والا به خدا ..شروع می کنم اما اگر خسته کننده بود بخونینش گناه دارم
یکم - من هم مثل کامران آنسوی دیوار عاشق پلوی دم نکشیده ام . از بچگی سر قابلمه کشیک می دادم تا مامانم دور بشه و من یک بشقاب کوچولو دستم بگیرم تا پلو بریزم توش و برم پشت مبلها یواشکی بخورم که البته کتک هم باهاش می خوردم
دویم- عاشق سفرم و از اینکه به جایی عادت کنم بیزارم . از بچگی ماهی یک بار پای سفر بابام بودم و این خصلت تا امروز ادامه داره و هر چی پول درمیارم سریع چمدانم هم بسته شده .فقط در نیمه اول سال هشتاد و پنج بنده پنج بار از مرز هوایی از ایران خارج شدم و شش سفر داخلی داشتم اما بزرگترین آرزوم سفر به اورشلیم است
سیم -اولین باری که سوار کشتی شده بودم شش سالم بود و کلی داشتم روی عرشه کیف می کردم که دیدم بابا داره با یک آقای چشم آبی حرف میزنه .آقا استاد فیزیک یکی از دانشگاههای نیویورک بود با همان خصلت های عجیب و غریب فیزیکدانها که معرف حضور همه هست..موهای سیخ سیخی و عینک ته استکانی وپیراهن ژولیده. پسر موبور و زشتی هم داشت به نام گریگوری که گیر داده بود به من ..اولین مزاحم پسر ...خوشبختانه یا بدبختانه حرف هم رو نمی فهمیدیم ... باهم روی عرشه کلی دویدیم و جیغ زدیم تا اینکه من یه درباز دیدم و دست گریگوری را گرفتم باهم رفتیم تو ....نگو اونجا یه قسمت از موتور خونه کشتی بود .در پشت سر ما بسته شد و ظلمات محض . نمی دونستم چه کنم . گریگوری هم هی یه چیزایی رو خیلی وحشیانه بلغور می کرد که من هیچی نمی فهمیدم و عصبی شده بودم . وای چه لذتی داشت چنان خوابوندم تو گوشش که واقعا فهمیدم امریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه . بعد هم که زد زیر گریه دهنش رو محکم گرفتم .خوشبختانه از صدای جیغ بنفش گریگوری دختر و پسر جوونی که بعدها فهمیدم اونجا چه می کردند سراسیمه به داد ما رسیدند و البته به داد خود...وقتی برگشتیم گریگوری لوس به باباش گفت که سیلی خورده و بابای من کلی چشم غره بهم رفت و من هم رفتم یه گوشه نشستم داد زدم مرگ بر امریکا ...تا قبل ازمرگ بابام پدر گریگوری گاه گاه زنگ می زد وهربار می گفت پروان چی میکنه بازهم می خواد به امریکا سیلی بزنه ؟
چهارم- بهترین دوست من یه یهودی ایرانی که خیلی دوستش دارم ولی کلی هم سر به سرش می ذارم اما او می دونه قصدی ندارم و همش شوخیه
پنجم-من دبستان و راهنمایی درمدرسه رفاه درس خوندم که مقر مؤتلفه اسلامی بود و دختران رهبر و رییس مجلس اسبق و تمامی سران جمهوری اسلامی اونجا بودند . ایام محرم مدیر ما عادت داشت صبحگاه زیارت عاشورا برامون بذاره . و آخر اون هم می گفت بچه ها امروز حضرت زهرا در جمع ما بودند . من حضورشون رو حس کردم . یه روز من شیشه عطری از خونه کش رفتم و وقتی زیارت عاشورا به سجده هاش رسید تمام اونو خالی کردم تو فضا . نمی دونین بعدش مدیرمون چه اشکی می ریخت و می گفت امروز کلاسها تعطیل . خانوم حضرت زهرا ما رو سر افراز کردند . بوی عطر رو نمی شنوید دختران من ...او اشک می ریخت و سالن نماز خونه پر شده بود از معلمها . بوی عطر از اطراف من ساطع می شد و همه جمع شده بودند دورم .نمی دونید چقدر اونروز بهم حال دادند که حضرت فاطمه کنار من بودند
خوب کسایی که من می خوام دعوتشون کنم
، فرشته نازنینم که سالها از وطن دوراست
حمیدرضای عزیزم که فقط میشه صداشواز دور شنید
کوهیار دبیر وسرورمون که وقتی جدی می شه خطرناک می شه
سعید خوبم که دیشب باز هم بهم گفت یه چپ رادیکاله
شیوای بزرگوار که به دوستی باهاش افتخار می کنم وچقدر خوشحالم می شناسمش
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

17 Comments:

Anonymous Anonymous said...

آخ جون من اول شدم...
پروانه خانوم گل
میبینم که شانس آوردی بیشتر از دانش آموزان خانوم نوبخت نبودی..اوه اوه
وای برنج دم نکشده خشک....وای سفر...بابا تفاهماتمون داره زیاد میشه ها

2:40 AM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه تو همیشه شرور بودی .اما این اواخر نوع شرارتت عوض شده .می بینم که تو هم بله....!!!!!!!!!!

4:35 AM  
Anonymous Anonymous said...

اون سیلی ای که به پسر بچه امریکایی زدی نقطه مثبتی توی پرونده ات میشه.یادت باشه اگه زبونم لال گذرت به اونجایی که عرب هم نی نمیندازه افتاد حتما این خاطره رو براشون تعریف کنی تا تخفیف قائل بشن.

7:22 AM  
Anonymous Anonymous said...

بیچاره گریگوری! تا به خودش اومده دیده گروگان گرفتیش!! به نظرم مهم‌تر از اینکه تو اولین و آخرین سیلی‌زن توی گوش امریکایی، اینه که یه گروگان‌گیر خشنی. فکر می‌کنی معصومه مثل تو ابتکار زدن تو گوش امریکایی‌ها رو داشته؟
امیدوارم گریگوری یادش نیفته بره اقامه دعوا کنه و ازمون خسارت بگیره! مگه همه‌اش چند تا لوح تو دانشگاه شیکاگو هست؟

7:42 AM  
Anonymous Anonymous said...

ممنونم اسم من رو آوردی
برنج دم نکشیده با روغنِ خام روش! خوشمزه ست!

گاهی هنوز هم من می خورم

12:03 PM  
Anonymous Anonymous said...

ماجرای عطره باحال بود.

2:07 PM  
Anonymous Anonymous said...

سمت هنایش نمی‌یای؟ اگه گفتی از کجا فهمیدم؟
واقعا که!‌

2:25 PM  
Anonymous Anonymous said...

صعود کن دوست من؛
سقوط کن دوست من؛
به کجا می رویم؟
نپرس؛
پس دوباره سقوط کن و دوباره صعود؛
باور کن برای تو نه آغازی بوده و نه پایانی وجود دارد؛
همین

5:09 PM  
Anonymous Anonymous said...

دیگر نمی توانم دنبال این سایه های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم.
من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم. نه به چپ بروم و نه به راست.
می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
مي خواهم در حال زندگي كنم.
*****
باز هم همراه همیشگیم باش مهریان... یا حق...

9:11 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام. پروانه! ديشب خوابتو ديدم. حالت خيلي خوب بود. نمي دونم چرا! راستش تو فكرت نبودم فقط يك هفته پيش فرزانه بهم گفته بود تولدته. در هر حال با كمي تاخير تولدت مبارك.

10:37 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه خوشگل

خوش بحال اون یهودی که تورو داره مگه نه؟

10:38 PM  
Anonymous Anonymous said...

تبریک به خاطر آزادی کیانوش سنجری

11:10 PM  
Anonymous Anonymous said...

خانوم منم شما را لينك دادم. اين گريگوري شايد اسقف كنوني يكي از فرقه هاي مسيحي باشه.خيلي بامزه بود!

6:15 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام پروانه
جالب بود اين بازي چه چيز هايي خوندم تو وبلاگ بچه ها
پايدار باشي عزيز
به روزم

2:15 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان

بیا پلو دم نکشیده مهمونمون کن یکبار

8:32 PM  
Anonymous Anonymous said...

that was interesting!
poor teachers of your school!

4:58 AM  
Anonymous Anonymous said...

جالب بود .راستی از راز های زندگی مشترک می نوشتی ...ههه!!!!!

12:06 PM  

Post a Comment

<< Home