Monday, March 17, 2008

تو سهم منی از بودن نقاب بر چهره. در کوچه های تفرعن، بر دیوارهای خاکستری جنوب شهر چه رنگین نقش می خورد صورت بزک‌کرده و سرخ تو. چه مردانه زل زده‌ای در قاب عکسهای شهرت! و پدر که نان را هنوز با غلط دیکته‌ می نویسد هر روز اسم تو را از همسایه ها می‌پرسد. و مادربزرگ نفرین می فرستد بر سیاست که تنها صفحه وفاتش مهر نخورده و من با عکس‌های تو بادبادک می‌سازم و بچه‌های کوچه موشک، تا برجهای شمال شهر را نشانه بگیرند. من نمیدانم چرا شهر را با تو کادو پیچ کرده‌اند وقتی عروس تقی، کنج زندان مرگ را رنگ می‌کند؟ من نمی‌دانم چرا شهر را با تو رنگ می‌کنند وقتی همیشه پای چشم خواهرم مرضیه کبود است و زردی صورت بچه‌هایش مادر را غصه‌دار می‌کند؟ این همه رنگ در این شهر، چرا با تو رنگ می‌کنند چهره دیوارهای ما را؟ این مزرعه پاک که تو از آن دم می‌زنی کجاست که گندم را فقط سر سفره‌های تو می‌آورد؟ مادرم می‌گوید سهم ما را خدا خواهد داد، اما خدا هم رنگ صورت تو را از کبودی صورت مرضیه بیشتر دوست دارد انگار. من از سرما می‌نویسم و تو از آفتاب پاک می‌گویی. من از فقر می‌نویسم و تو از دوستی می‌گویی. من از دست‌های پینه بسته بابا می‌نویسم و تو از مهرورزی می‌گویی و من این کلمات را هرچه می‌گردم در هیچ صفحه عمرم پیدا نمی‌کنم مادرم از ترس سوال نکیر و منکر شناسنامه‌ها را روی طاقچه کنار قرآن صف کرده‌است و می‌خواهد بعد از یک هفته توی صف شیر و نان ایستادن میان هوادارنت انگشتش را جوهری کند تا به امام جماعت مسجد نشان دهد که قیامتش را خریده. من از تو بدم می‌آید اما. پسرت در کوچه‌های خاکی خانی‌آباد هیچ گاه همبازی ما نشد و دخترت مثل شیرین، زنبیل های سنگین بلند نکرد . من از تو بدم می‌آید که بابا خم می‌شود و چای جلوی میهمانهای تو می‌گذارد و من از قد قامت هر که مثل توست بیزارم که با نام خدا معامله می کنید. اما مادر این را سرنوشت می داند. تو در مصاحبه‌ات از شکم‌های گشنه ما می‌گویی اما جبیت پر است . تو از بی‌خانمانی ما می گویی و از فراز برجهایت برای ما دست تکان می‌دهی . چه ساده است مامان که می‌خواهد برایت نامه بنویسد! من اما از تو بیزارم و مادر بزرگ که نفرین می‌فرستد به سیاست که تنها صفحه وفاتش را مهر نزده

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

8 Comments:

Anonymous Anonymous said...

از چپ به راست يا از راست به چپ فرقي نمي كند. مهم اين است حرفي را كه بايد... بگويي
سپاس كه ... ميگويي
...
بذري هم اگر باشد در مزرعه اين رنگي هاي امروز و ديروز شهرمان سبز نميشود
!بجز هيچ دگر هيچ نكارند

2:25 AM  
Anonymous Anonymous said...

parvaneye aziz
fekr mikonam to ham gonahkari manande man , besyari digar...
be roozam..

1:53 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان

مواظب باش خیلی خیلی تند می نویسی می آیند سراغت ها .برایت می ترسم عزیز

بازهم مواظب خودت باش

11:56 PM  
Anonymous Anonymous said...

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن

وای اما با که باید گفت این

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاریست!

2:48 PM  
Anonymous Anonymous said...

Khili vaght ha be in bache ha fekr mikonam va in ke chera onha va pedareshoon hanooz be in nezam delkhosh kardand

3:11 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام دوست عزیز.از بذل توجه به وبلاگم صمیمانه سپاسگزارم.لینک شما را در وبلاگ خود قرار دادم.پیروز و پایدار باشید.

9:22 AM  
Anonymous Anonymous said...

درود همشاگردی
لطفا زود به زود بنویس تا بتوانیم از دیدن وبلاگت استفاده کنیم
خوب می نویسی، نوشته هات غمداره؛ اما کثیف نیست؛ آفرین

4:41 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه جان

عالی بود

4:14 AM  

Post a Comment

<< Home