Monday, January 08, 2007




آمدی نشستی روبرویم و گفتی حرفهایی که حنجره هایمان را عفونت آدمیان قصه هایمان پر می کرد. گفتی که زمانه بوی لجن می دهد اگر بنشینیم و گوش دهیم آوای غوک کوچکی که در مرداب آبهای تلنبار شده دریا های زلال روزگاری من و تو، خانه ساخته . رها کن پلیدی شب را که قی می کند خیانت را روی بستر عشقهای گاز خورده ، پس مانده هایی که سهم ما نبوده اعتیادمان به کالی شان . بگذار صبح بر آید روی شیروانی خانه ای که گربه همسایه به کمین نشسته مرغ عشق مار ا . سیاهی پنجه هایش بر کسی پنهان نخواهد ماند
گفتی و روبروی من نشستی و من میان واژه های دفتر زرد رنگ هذیان هایت خواب نما شدم ، مثل همان حس عاشق شدنت بر رهگذری زیر برف و جای پای گلی ات روبروی شهر فرنگ باورهای خیس او ."آری آن سوی فردا ها بود که جهان به امروز پا نهاد".من امشب به صبح اقتدا می کنم و باز به یاد می آورم اولین پنجره راکه با نام عشق حصار هایش شکاندم ، اما جانی عاشق را هرگز سر نبریدم !!!. مجالی نمانده برای سیاهی که سر می کشد جام های مکرر پر شده از تهی را در این سرشاری حضور آیه های نور .....استوار می مانم کنارجاری ماندن اما نه جاری خون که جاری بودن آری انسان بودن
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

12 Comments:

Anonymous Anonymous said...

انسان بودن تجسد وظیفه است

2:52 PM  
Anonymous Anonymous said...

کوتاه اما شاهکار

پایدار و مستدام باشی

8:59 PM  
Anonymous Anonymous said...

an ha ke fekr mikonand lajan jaye zistan ast hamishe bishtar az har morghe eshghi ghil o ghal rah mi andazand ...mifahmi manzooram ra banou?

12:35 AM  
Anonymous Anonymous said...

صبح برخواهد آمد و مرداب هاب زمانه را كه حقيقتا انسانيت در آن حبس شده به رودهاي جاري تبديل خواهد كرد.ومهم اين است كه به اين صبح ايمان داشته باشيم و اين ايمان، اميدي به ارمغان خواهد آورد كه قلب هاي محبوس شده را جلايي دوباره مي دهد و فلسفه سياهي ها و زشتي هاي روزگار را برايمان معنادار مي كند. قرار نيست كه چون لجنزاري ديديم، در آن فرو رويم و يا آسمان را به زمين پيوند بزنيم و بگوييم همه اينها در توليد اين لجنزار نقش داشته اند.

9:31 AM  
Anonymous Anonymous said...

وقتی نوشته هایت را می خوانم حس می کنم زنی آبدیده ، سردو گرم چشیده ، شوریده ، شاعر ، انقلابی ، روی دوپایش ایستاده ، بی نیاز به ما مردها برای خویش دنیایی می سازد پر از امید... آنهم در خلوتی سرشار از قداست و غرور

10:17 AM  
Anonymous Anonymous said...

انقدر کامنتها و نظرات دوستات برام جالب بود که دلم نیامد مجدد ننویسم
به هر حال پر حرفم و ببخشید اگه طولانی می نویسم؛
اگه پیامی هم نداشت، کامنت طولانیمو حذف کن؛

از مغاکی تیره می آییم؛
در مغاکی تیره به پایان می رسیم؛
و این درنگ درخشان را زندگی می نامیم؛
به محض آنکه به دنیا می آییم، بازگشتمان آغاز می شود؛
آنگاه که راهی می شویم،بی درنگ باز می گردیم؛
ما در هر لحظه می میریم؛
به همین دلیل(زندگی و مرگهای مکرر)بسیاری فریاد برداشته اند:هدف زندگی مرگ است!اما به محض اینکه به دنیا می آییم، برای آفریدن، ساختن، و تبدیل ماده به زندگی تقلا می کنیم و در هر لحظه به دنیا می آییم؛
به همین دلیل بسیاری فریاد برمی دارند: هدف زندگی گذرا،نامیرایی است
The goal of ephemeral life is immortality!

5:13 PM  
Anonymous Anonymous said...

درود! همین خوب است

6:01 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
كوتاه ولي خوب
پاينده باشي
راستي امروز روز محاكمه نازنين فاتحي است شما را به خدا اگر در تهران هستيد از او حمايت كنيد تا او را اعدام نكنند.دست ما كه از تهران به دور است

8:07 PM  
Anonymous Anonymous said...

" هنوز در من نفس مي كشد زني..." پروانه ي خوب...

11:50 PM  
Anonymous Anonymous said...

نمي دونم چي برات بنويسم. يادداشت ات براي اون پسر بلوچ معركه بود. خيلي وقت بود و هست كه نمي تونم همچين چيزايي بخونم. نمي دونم چرا لمس ات مي كنم و مي فهمم ات. نفس ام بريده.خوش باشي با آن دفترهاي زرد رنگ هذياني كه خدايي مي كند در عاشق شدن‌ها.

1:24 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam
2 post akharat ra kheili pasandidam
sari ham be ma bezan
be roozam

4:06 AM  
Anonymous Anonymous said...

parvane aziz link pesare balooch ra gozashtam
kheili ziba bood
gerie kardam
afarin

4:37 AM  

Post a Comment

<< Home