Tuesday, January 16, 2007

گاهی دلم برای کودکیم تنگ می شود وقتی پای برهنه کوچه ها را گز می کردم و بر بادمجان فروش سرکوچه مان که دو چشمش را در جنگ داده بود عاشق بودم . پشت پنجره می نشستم تا بساطش را پهن کند و من به دستهایش که در کاسه کوچک روبرویش دنبال پول خرد می گشت خیره نگاه می کردم .از بازی که بر می گشتم روی زانوانش می نشستم و او برایم شعر می خواند ومن شعرهایم را برای او وهروقت مادرم می پرسید ناهار چه می خورم قطعا یا کشک بادمجان بود یا یتیمچه یا میرزا قاسمی یا خورشت بادمجان ...به بادمجان فروش عاشق بودم من
چشمهایش را در جنگ داده بود . برایم از عشق به وطن می گفت و من نمی فهمیدم بادمجان فروش سر کوچه ما روزگاری نقاشی بوده بزرگ
روزی برایم از دختری گفت که بر اوعاشق شده بود ...وقتی پرسیدم کجاست، گفت دختر من می شوی ؟ قرار بود نام دخترمان را پروانه بگذاریم پروانه بانو
روزها گذشت و من هنوز بر بادمجان فروش سر کوچه مان عاشق بودم و نمی دانستم چطور حالیش کنم که رنگ چشمانم سبز است و لپ های قرمزی دارم و دامن کوتاهم را تا سال آینده حق ندارم بپوشم که می روم مدرسه اسلامی رفاه
سال بعد مهر شصت وهفت وارد مدرسه شدم ...هر روز از مدرسه که بر می گشتم دست بر سرم می کشید و می گفت پروانه جان موهایت را کجا قایم کردی ؟ و من می گفتم زیر مقنعه که خدا خشمش نگیرد و او می خندید و می گفت خدا.....خدا
بمباران تهران شروع شد و مدرسه ها تعطیل ... رفتیم شمال و من در مدرسه ای در روستا ثبت نام کردم پر از دلهره و ترس برای بادمجان فروش سر کوچه مان که چشمهایش رد موشک ها را نمی دید
شب ها می نشستم روبروی ماه و برایش دعا می کردم و آرزو می کردم چشمهایش مرا ببیند...بهار که بازگشتیم به تهران دیگر بادمجان فروش سر کوچه مان نبود و من هر روز با بغض و اشک می دویدم پای پنجره تا شاید برگردد
روزها گذشت ...بارها عاشق شدم ...ازدواج کردم ...جدا شدم...اما هیچ گاه تصویر چشمهای همیشه بسته او را فراموش نکردم تا امروز او را دوباره دیدم ...فال حافظ به دست جلوی درب اصلی خانه هنرمندان با عصایی سپیدو کیفی سیاه به دوش .می گشت و فال حافظ می فروخت ...نشستم جلوی در خانه پدری ام روبروی صورت او و بلند بلند شعر خواندم برایش ...دستم را دراز کردم میان ورق ها و یکی را کشیدم بیرون ..اشکهایم میریخت روی پاکت
موهایش سپید شده بود ...تکیده و بی رنگ تر از مهتاب .شعری که تمام کودکی برایم می خواند شروع کردم به خواندن
یه حاجی بود یه گربه داشت/ گربه شو خیلی دوست می داشت/ گربه اومد گوشتا رو خورد / حاجی اومد گربه رو کشت / رو سنگ قبر اون نوشت ...یه حاجی بود.....مچ دستم را گرفت گفت دل چه کسی را شکستی پروانه ؟
شوکه شدم ...حق حاجی نبود که گوشت هایش را بخوری . تو آبروی حاجی را بردی . اشک ریختیم و خندیدیم و اشک ریختیم و... آهی کشید و گفت
پاتقم را یاد گرفتی بانو ...مجبورم جایم را عوض کنم. ما فقیر بیچارگان را چه به... .من که حاجی نیستم که گوشت هایم را هم که بخوری آنقدر پول داشته باشم تا بروم دوباره بخرم .ما یک دل داریم و آن هم خون خون است دختر
گفت برو بسلامت ...خیر پیش بانو ..برای هیچ دلی گربه نباش ، گفت پروانه باش
برگشتم به سمت صندلی قرارمان ..خانه هنرمندان ...بر بادمجان فروش نقاشی عاشق بودم روزگاری عشق من
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

26 Comments:

Anonymous Anonymous said...

پروانه جان؛ من هرساله مشتاق دیدار بچه ها در افطاری مدرسه هستم. در نتیجه فعلا منو از مشارکت در راه اندازیه یک وبلاگ ضد رفاهی معاف کن. یادته که هممون فقط به خاطر همدیگه اون کادر و جو رو تحمل میکردیم. البته باید خدمتت عرض کنم که بنده باعث تغییر و تحولاتی در ظاهر بچه ها در سال اول دبیرستان شدم که شما حضور نداشتید. حضوری برات تعریف میکنم.
راستی من اخراج نشدم. بوستان سر خاتمی و کربسچی بد جوری اذیتم کرد و من احمقم سال اخری که سال نتیجه گیری در کنکور بود؛ زدم بیرون. تلفنم رو برات میل میکنم تا با هم صحبت کنیم . خوشحال میشم شمارتو میل کنی.

12:49 PM  
Anonymous Anonymous said...

من هنوز ان چشمان سبز و لپهای قرمز را به یاد دارم.
راستی خانه هنرمندان هم بد جایی نیستا. حالا تلفنی صحبت کنیم تا بعد قرارو بذاریم.

12:54 PM  
Anonymous Anonymous said...

بله دیگه بله چه خبره اینجا

2:36 PM  
Anonymous Anonymous said...

وقتی داشتم پستت را می خواندم، نیمه شب بود و از پنجره خیابان را که مه آلود ترین زمان و سنگین ترین فصل خود را می گذراند، نگریستم.....جز مه کامل چیزی دیده نمی شد و ناگهان همین هیچ دیده نشدن و نوشته ات مرا یاد شعری از فروغ انداخت که

ای هفت سالگی
ای لحظه های شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز بجز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و بصدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی ، دل بستیم .
بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم ، ای هفت سالگی
.....


ساعت سه بامداد در مه آلود ترین شهر دنیا

5:13 PM  
Anonymous Anonymous said...

موهايش سپيد شده بود و با عصاي سپيدش داشت فال حافظ مي فروخت اين آشنا
او را رها نكن تا فالهايش اينبار شايد رنگي از واقعيتي دوست داشتني تر از پيش به خود بگيرد.
سر بزن عزيز

11:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

اگر نبود آن چیزی که گفتی که حالا از تراز بی بقای خاک سرد پست گذشته بودم پروانه جان. همین است که گفتی

2:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

حتما ميدانست او كه چشمانت سبز است و لپهاي قرمز داري .1
از روي همينها دوباره شناختت
باور كن

2:21 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
خیلی زیبا بود
همیشه پروانه باشی.
پاینده ایران

2:53 AM  
Anonymous Anonymous said...

می دونی از تو و اون سعید حبیبی بدم میاد ؟ اصلا وقتی اسم تو رو میشنوم دلم می خواهد نباشی و اون سعید حبیبی که واقعا معلوم نیست چه می گوید در سیاست !!! چپ های جلف یلا قبای بی سواد سطحی
از تو بدم می اید با اون نوشته هات که می خواهند فقط به جادوی احساس آدمها علی الخصوص جنس نرینه بپردازند و جماعت زیادی را واله وشیدا می کنند.اگر سعید حبیبی این وبلاگ را نمی خواند که قطعا می خواند خودت بهش یگو یک نفر به خونت تشنه است
اه اه اه اه اه

5:02 AM  
Anonymous Anonymous said...

البته پروانه جون؛ من هنوز هم رفاه رو دوست دارم. خودشو، بچه هاشو، معلمهاشو و حتی خانم بوستان رو که سال سوم دبیرستان برخوردش با من 180 درجه تغییر کرد. فکر نمیکنم تو هیچ مدرسه ای بچه ها با عقاید دینی و مواضع سیاسیه دقیقا متضاد هم؛ تونسته باشن اینطور صمیمی در کنار هم 12 سال رو طی کنن. بالاخره مدرسه رفاه هم مواضع سیاسی_مذهبی خودشو داشت.
ولی با زدن یه وبلاگ در مورد رفاه و خاطراتش موافقم. اونم چه خاطراتی. خیلی جالب میشه.راستی پس بگوکه چرا فقط روزهایی که مدرسه خورشت بادمجان میداد؛ تو رو تو ناهار خوری میدیدیم. اونم با دوتا بشقاب!!

6:13 AM  
Blogger Unknown said...

سلام پروانه جان. بابا نيازي به اين همه توضيح نبود. من كه خوب مي شناسمت. راستي همسر گرامي خوبند ؟ از اينكه وبلاگت رو پيدا كردم خوشحالم. از قلمت هم خيلي خوشم اومد. موفق باشي

6:16 AM  
Anonymous Anonymous said...

مثل همیشه زیبا بودو دیگر هیچ

8:03 AM  
Anonymous Anonymous said...

برادر سلحشور یا خواهر کماندوی من

نوشته بسیار سلیستان را هم خودم و هم سعید حبیبی ملاحظه و حظ وافر بردیم . به عرضتان می رسانم کلی هم خندیدیم اما عجالتا اگر تیری در تفنگ دارید لایق تر از من و سعید هستند کسانی که
بگذریم دوست عزیز صرفا می خواستم بگویم ماموریت انجام شد و سعید هم نسبت به خطر آگاه شد
ممنون از نوشته تان

پروانه

11:54 AM  
Blogger وبلاگ شخصی بهزاد پیله ور said...

سلام پروانه
کاش میشد انسانها همگی پروانه بودند آن وقت میتوانستندسبکبال از فضای
محنت گستر اطرافشان براحتی دور شوند
امیدوارم پس تو پروانه بمانی

تا بعد
بهزاد

2:48 PM  
Anonymous Anonymous said...

پروانه عزيز
بسيار زيبا بود
اشكم را در آورديد

5:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

فال ما بي رونقي روزگار بود

9:39 PM  
Anonymous Anonymous said...

لیاقت تو بادمجون فروش است

10:15 PM  
Anonymous Anonymous said...

che khoob. khaneye honarmandan patoghe ma ham hast! parvane bodan sakhteha.

11:20 PM  
Anonymous Anonymous said...

چه مسخره زندانی 1357 بنده خدا مگه قبل از 57 چی بود ادای روشنفکر بازی در میارید ذره ای از سیاست هم چیزی نمیدونید رشته شما چیه عمران ؟؟ کامپیوتر ؟؟ ادبیات ؟؟ ... هرچی به جز سیاست آره مثل این میمونه که یک انسان معمولی در کار پزشک دخالت کنه شما هم در کار متخصصین سیاسی دخالت میکنید من آدم بی ادبی نیستم ولی از این سطحی نگری ها که به سیاست نسبت داده میشه بدم میاد omid89ir@yahoo.com

12:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

خانم محترم برید و به متون تخصصی سیاست نگاه بندازید تا ببینید حقوق بشری که شما بهش مینازید بیش از اینکه جنبه حقوقی داشته باشه بار سیاسی داره اساسا نه برای کرامت بخشی به انسان که برای یکسان سازی فرهنگی در چارچوب نظم نوین جهانی مطرح شده...هرچند در این راستا اصلاحاتی انجام میشه اما هدف آن از ابتدا چنین نبوده متاسفم که با نگرش خرد به سیاست نگاه میکنید که البته بعید نیست چون تخصص شما سیاست نیست من هم اگه به حوزه پزشکی وارد بشم یک پزشک حق داره به من اعتراض بکنه همانطور که من در مورد سیاست به شما اعتراض میکنم امیدوارم با این توصیفات و با عنایت به سطحی نگری خود به حمایت از دولت ایران بنده رو متهم نکنید

12:18 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
قلمتان زیباست ، با اجازه لینکتان را گذاشتم

3:44 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام به خانم وحید منش عزیز از توجهتون به اجتماع فاسد نهایت تشکر رو دارم با اجازه لینک شما و دوستان خوبتان رو در وبلاگ خودم قرار میدم هر سه تفنگدار شجاع رو میگ واقعا اسم مستعار قشنگی رو انتخاب کردید موفق باشید

11:47 PM  
Anonymous Anonymous said...

نمی خواستم کامنت بگذارم
اما دیدم بهتره با امید عزیز که حتما خبره در سیاست و سیاست نمودن است گفتگویی داشته باشم
امید جان اتفاقا ادبیات مورد استفادهء تو کمتر به حامیان جمهوری جهل و جور اسلامی شبیه است؛ چرا که کمتر سواد تحلیل نظم نوین جهانی را دارند و اصلا سواد خواندن سوسیالیسم و لیبرالیسم را هم اغلب ندارند؛
اما نوع دیالوگ شما به مارکسیستهای متعصبی شبیه است که مانند خود مارکس به اعلامیهء جهانی حقوق بشر می تازند (نقدی بر فلسفهء حق هگل صفحهء34)
من که یک لائیک و بی دین هستم، فقط به خاطر احترام به اعلامیه جهانی حقوق بشر به هم نوع و هم میهن دیندارم حق حیات و تنفس باید بدهم؛ اما شما این کار را خواهید کرد؟
اتفاقا کار حقوق بشری بدلیل اینکه نوک پیکان حمله را متوجه حکومت می کند ،کاملا سیاسی است و کسانی که دارند در این راستا عملا کار می کنند، جانشان کف دستشان است؛ چون پراتیک و عملا دارند مبارزه می کنند؛
گروهی هم خیلی سیستماتیک دارند توقف و نا امیدی ایجاد می کنند
با من در تماس باش عزیز آدرس من :
freedom.unfinisheddream@gmail.com

12:29 AM  
Anonymous Anonymous said...

درود

ترکانه میتازید در عرصه قلم.نوشته هایتان همواره روان جذاب وپر مغز است .
شاد زی

2:42 AM  
Blogger پروانه وحیدمنش said...

کوروش عزیز

خوشحال می شوم اگر وبلاگی دارید آدرسش رابدانم

سپاس

5:54 AM  
Blogger Unknown said...

درود اي دختر ايراني
سخت ترين كار جهان نوشتن است و گويي تو از عهده اش بر آمده اي.با اين حال شايد تعجيل در انتشار آنچه مي نويسي،كمي از وسواس نگارشت كاسته است.متلا جمله "و بر بادمجان فروش سرکوچه مان.. عاشق بودم" هيچ باري از زيبايي شناسي نثر فاخر فارسي ندارد.بادمجان اين وسط چه مي كند؟نمي شد "ميوه فروش" نوشت تا تداعي شغل باشد نه بادمجاني كه گويي در عشق تو به آن مرد نابينا نقش اساسي داشته است؟! با اين همه چيزي از ارزش متن تو كم نيست كه مانند تو دختر جوان در اين ديار كم است...بدرود
keyvan1aram@yahoo.com

6:23 AM  

Post a Comment

<< Home