Saturday, April 28, 2007



ماریا دختر خشمگین و سردیست


با موهای بور


و انگشتانی کشیده که بوی سیگار میدهند


ماریا نمیداند انگشتانش برای پیانوزدن آفریده شده


ماریا فقیر نیست ، ولی برای زنده بودنش سختی میکشد


ماریا عاشق نیست


با هر مرد خشنی که بتواند تحقیرش کند میخوابد


وقتی سنگینی دست های بیرحمشان را روی سینه هایش حس میکند سرش را می چرخاند و دنیا را وارونه نگاه میکند

و هیچ گاه دستانش را پشت کمر مرد قفل نمیکند


و میداند درونش تاریک است


و نمیداند چرا از تاریکی میترسد


ماریا از دیوارها متنفر است


و عاشق سنگریزه های کنار خانه های مردم


و عاشق لباس سیاه گران مغازه ی خیابان سوم که دامنش صاف است و چین ندارد،


و میداند مانکن درون مغازه تنها دو بند سبک روی شانه هایش سنگینی میکند


و میتواند نگاه سرد مانکن سیاه پوش را بخواند


و در جواب سرش را برگرداند


ماریا دوستان زیادی ندارد


ماریا از بلندی میترسد


ولی عاشق مه کنار ساحل است


ماریا یک بار عاشق مردی شد که کنار ساحل با او خوابید


و او را به ماسه ها فشار داد


و دستانش را پیچاند


و او را بوسید


مرد مثل تمام مردهای دیگر زندگی ماریا او را تحقیر کرد


ولی ماریا عاشق شد


به بلندی رفت


چشمانش را بست


و تمام مردنش چند ثانیه بیشتر طول نکشید


بی آنکه بداند


انگشتانش


برای پیانو زدن آفریده شده بودند


و لباس مانکن سیاه پوش خیابان سوم


آن شب به فروش میرفت



برگرفته شده از سایت دیوونه

پی نوشت : امشب هم مثل هر شب می گذرد...باغچه بعد از باران پر از رز های قرمز شده، پرده را که می زنم کنار، خوشبخت ترینم..خالی از حرفهای پوسیده و دروغی . دیگر با رویا زنده نیستم . من پشت این میز مربعی ، با رومیزی قرمزش ، با قاب عکس کودکان به دیوار ، با طاقچه قدیمی پر از یادگاری از اورشلیم، با سنتورم ، با کتاب های شعرم ، با نوای موسیقی ، با یک پیاله می و با صدایی که درونم جاریست زنده ام و برای فردا از امروز عاشق نمی شوم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

8 Comments:

Anonymous Anonymous said...

پروانه ی عزیز خیلی وقت بود این طرف ها نیامده بودم. نبودی خب! اگر واژه هایم توانسته است آن کاری را که نوشته ای بکند شادم و سرخوش به هر حال این زندگی نکبتی من برای یکی مفید بوده است. زنده باشی

3:39 PM  
Anonymous Anonymous said...

می دانی خواهر جان از آن دردآور تر ان است که من به عنوان معلم آن هم در یک مدرسه بین الملل حق ندارم شلوار لی به پا کنم باید مانتوام گشاد باشد لبهایم بی رنگ و گونه های بی رنگ مهتاب باشد...من از دانش آموزانم دانش آموز ترم...روزی پدر و مادر یکی از شادگردان مرا با همکلاس دخترانشان اشتباه گرفت و وقتی فهمید من معلم دخترش هستم از این همه تفاوت تعجب کرده بود...حالا این روزها من همه زنانگیم را در پستوی خانه پنهان می کنم و با سرعت کوچه پس کوچه هارا رد می کنم که اسیر خفاشان روز نشوم...روزگار غریبی است عزیز جان...تا دیروز ترس از ماموران امنیتی بود و امروز ترس از ماموران عفاف...در ترس زاده شدیم و در ترس بزرگ می شویم و در ترس زندگی می کنیم...

12:08 AM  
Anonymous Anonymous said...

عجب از دل گفتی پروانه جان.سپاس

1:54 AM  
Blogger علی کلائی said...

و باز همان داستان کباب قناری و آتش سوسن و یاس .
ماریاهای هموطنم زیادند که جنایت و وحشت در برشان گرفته و بعد با بی رحمی جهل به میانه دردشان افکنده است
گاهی اعصاب وقتی تیر میکشد که درد تمام وجود را فرا میگیرد
آمدنت گرامی همراه همرزم عزیز
یا حق

3:05 AM  
Blogger niusha said...

پروانه ی نازنین، مرسی به خاطر تبریکت.
.شاد باشی

4:11 AM  
Anonymous Anonymous said...

چقدر زيبا مي نويسي پروانه جان! چقدر زيبا

8:54 AM  
Anonymous Anonymous said...

نوشته هايت حال و هواي بي نظيري دارد. خيلي از خواندنشان لذت مي برم

8:58 AM  
Anonymous Anonymous said...

برای فردا از امروز عاشق نمی شوم
تو بي نظيري
پروانه عزيز كاش روزي رسد كه پرده را كه كنار مي زنيم در نيمه شب كوچه عاشقاني ببينيم دست در دست هم و آزاد كه به راه آينده مي روند، امروز براي آينده عاشقند اما آن، زماني است كه آينده اي وجود دارد
اون جمله ي بي نظيري رو پس نمي گيرم اما فكر مي كنم يه گلي مثل خودت به اسم عطيه هست. من يك گله از مسؤولان دارم اميدوارم آقاي احمدي نژاد برطرفش كند . به عطيه هم گفتم. نياز به شكلك عجيب احساس مي شود.
دعوت مي كنم براي نخستين بار به وبلاگم بيايي و با من بخندي و گريه كني

9:46 AM  

Post a Comment

<< Home