سفرنامه راه صلح
بعد از سه ماه تلاش ، بالاخره با تمام سختی ها تیم ایران را به گروه معرفی کردم . روزهای آخر روزهای پر تلاطمی بود . یک تیم قرار بود بدون هیچ پشتوانه و حمایتی در تور صلح زنان شرکت کند . با تک تک بچه ها باید حرف می زدم . سختی های مسیر ، تهدید ها ، مشکلات ، کمبودهای مالی و ...همه چیزهایی بود که نگرانم می کرد و باید بچه ها توجیه می شدند .به بچه ها گفتم که هدف برنامه روی دو چیز باید برای همه مان بسته شود . اول مساله صلح و پایان خشونت در منطقه و دوم آشنا کردن دنیا با ایران و زن ایرانی . گفتم این باید تا آخر سفر فراتر از همه چیز برایمان مطرح باشد
وقتی مهر خروج روی پاسپورتهایمان خورد همه بچه ها جمع شدیم و سوگند یاد کردیم که برای شرافت ایران رکاب بزنیم
روز اول دانشگاه حلب
تیم ها تک تک با هم آشنا می شوند . بچه های انگلیس آمده اند تا به یاد ملوان های انگلیسی با ما عکس بگیرند. وقتی دیگر تیم ها ما را دست در دست هم می بینند می آیند تا آنها هم عکسهای ژورنالیستی بگیرند
از حلب به سمت قلعه شیخ صنعان همان عارف شوریده حال که بر دخترک مسیحی عاشق شد و عطار شرح آن را مبسوط آورده است رکاب می زنیم . به بچه ها تو ضیح می دهم که مسیر کوهستانی و سخت است و بهتر است تمام توانشان را در ابتداخرج نکنند
مسیر سبز و بهاری است .گلهای شقایق بر دامنه کوهها خودنمایی می کنند . مردم شهرها و روستاها آمده اند استقبالمان.وقتی می گویم از ایرانم صدای سوت و کف مردم بلند می شود . تعجب می کنم . دوچرخه ام را پارک می کنم تا با مردم حرف بزنم .خوشبختانه عربی را به لهجه لبنانی حرف می زنم و می توانم با مردم ارتباط برقرار کنم . از مردم می پرسم نظرشان در مورد احمدی نِژاد چیست ؟ پیرمردی با هیجان می گوید او تنها مرد روی کره خاکی است . پسری بیست و سه -چهارساله می گوید عرب ها مردانگی ندارند ، تنها مرد این روزها احمدی نژاد است که جلوی اسراییل و امریکا ایستاده است .نمی دانم چطور می توانم برای این مردم که بخاطر حرفهای احمدی نژاد از او حمایت می کنند توضیح دهم که او کیست وبرما چه می گذرد .گاهی هر چیزی را نمی شود به غریبه نا آگاه گفت .فقط می گویم ما بخاطر حرف های او تحریم شده ایم و انتظار جنگ می کشیم ...اگر امریکا به ما حمله کند شما ما را یاری خواهید کرد؟ پیرمرد می گوید دل ما با شماست
مگر می شود به حمایت دنیای عرب ایمان داشت؟
روستاهای مسیر قلعه شیخ صنعان
روزدوم لاذقیه
امروز هوا کمی ابری است قرار است مسیری هفتاد کیلومتری را تا ساحل مدیترانه رکاب بزنیم . این مسیر هم مثل دیروز پر از فراز و نشیب است . دتا می آید و آرام به من می گوید که قرار است همسر بشار اسد امروز با ما رکاب بزند . می گوید او می خواهد با من در مورد ایران و ادامه این برنامه در ایران حرف بزند . می گوید با فاصله رکاب نزنم تا بتوانم با او حرف بزنم
اسماء همسر بشار با همان متانتی که از او سراغ داشتم مثل سال پیش به مامی پیوندد. او تقریبا بر خلاف شوهرش به آزادی ایمان دارد . اما هر چه باشد زن بشار اسد است، مردی که جای پدردیکتاتورش نشسته ، جالب آنکه مردم سوریه او رابه جان دوست دارند . دتا مرا به او معرفی می کند و می گوید مسوول تیم ایران هستم . اسماء دست می دهد و با لبخند می گوید ...دوست من، وطن ما وطن شماست ...من هم با لبخند می گویم قطعا این گونه است . .. آری سوریه استانی از استان های ایران است.می پرسد شرایط ایران این روزها چطور است . می گویم برای کسانی که شامه قوی دارند بوی جنگ و اغتشاش به مشام می رسد. می گوید ما با شماییم . دلم می خواهد بگویم کاش نبودید، لبخند مضحکی می زنم. می گوید امیدوارم سال آینده بشود برنامه دوچرخه سواری را از ایران شروع کنیم . نظرم را می پرسد. نمی دانم چه بگویم البته هنوز ماموران عفاف در ایران شروع به کار نکرده اند.. فقط می گویم امیدوارم تا آن موقع شرایط مساعد باشد
همسر بشار اسد در مسیر لاذقیهبه لاذقیه رسیده ایم . با بچه های تیم جمع می شویم تا عکس بگیریم . مردم تا پرچم ایران را می بینند باز برایمان دست می زنند و از ایران به عنوان دوست بشار یاد می کنند . چه حس متضادی است.پیرزنی می آید جلو و به من می گوید سلام مارا به احمدی نژاد برسان .اوحامی آقای ما بشار است .می گویم چشم مادر جان می رسانم . چه می شود به این مردم گفت .
لاذقیه -گروه رقص .جالب این که این دوستان طناز ما تا نام ایران را شنیدند یک مراسم اختصاصا برای ایران اجرا کردند آنهم میان سی و سه کشور.دختری که صورتی پوشیده گفت ایران وطن دوم ماست
روز سوم - لاذقیه - مرز لبنان
مسیر سبز است و شاداب .بهار در سرزمین های مدیترانه ای هم حال و هوای خاص خود را دارد . بچه ها برای رسیدن به مرز لبنان ثانیه شماری می کنند
مرز سوریه را بدون هیچ تعللی رد می کنیم . وارد خاک لبنان شده ایم . باید چک شویم . باد شدیدی می وزد . دوبار مرا می خواهند تا برای چک کردن پاسپورت بچه ها بروم . وارد اتاقک افسر مرز نشین که می شوم در جواب انگلیسی به عربی و با همان لهجه خودشان شروع می کنم جواب دادن .همین اشتباهم باعث می شود نیم ساعت وارد بحث های سیاسی افسر و سربازان درون دفتر شوم اینجا همه از سیاست حرف میزنند. افسر می گوید میشل عون ، سید حسن نصرالله ، جنبلاط ، سنیوره کدام را قبول داری؟ می گویم هرچه از جنس ریش نباشد قبول دارم. صدای قهقه در دفتر پلیس بالا می گیرد
لبنان حال و هوای سال هفتاد و شش ما را دارد . همه درگیر سیاستند . چهار سرباز هر کدام طرفدار یک حزب. پارچه ای که با اعضای تیم برای گرد آوری نوشته های بچه ها درمورد صلح تهیه کرده ایم روی خطوط مرزی پهن می کنیم . دوربین ها شروع می کنند به عکس گرفتن . صلح بین مرز سوریه و لبنان!!.هر کس به زبان خودش شروع می کند به یادگاری نوشتن. اما غالبا به انگلیسی می نویسند . یکی از پایان خشونت می نویسد . یکی از برابری می نویسد .یکی از برداشتن مرز ها می نویسد...مریم هم می نویسد ..در این خاک ، در این مزرعه پاک بجز عشق ، بجز مهر دگر هیچ نکاریم
از سربازی که از گروه طرفداران میشل عون است می خواهم تا جمله ای به یادگار روی پارچه مان بنویسد . با حسرت می گوید اجازه ندارد در مدت خدمت چنین کاری را بکند ، می گوید کاش می توانستم بنویسم از جنگ بیزارم
روز چهارم - صیدا
به صیدا رسیده ام . حزب رفیق حریری با اطلاع از حضور ما در این جا جشن گرفته اند . قلعه قدیمی پر است از عکس های رفیق حریری و بیش از هر چیزی نام او به گوش می رسد . بچه های تیم سوریه این قسمت از مسیر را به خاطر توهین های مدام سخنران روز قبل که از حزب جنبلاط بود همراه ما نیامدند و در هتل ماندند . البته واقعا از هر چهار جمله ای که می شنویم یکبار اسم سوریه و ایران را می شود در لبنان شنید ...کشورهای مداخله جو، این نامی است که اگر نخواهند صراحتا نام ایران و سوریه را بیاورند از آن استفاده می کنند . آنقدر این مساله تکرار می شود که دتا به بچه های تیم لبنان تذکر می دهد که ما برای صلح آمده ایم و لبنانی ها تمام قواعد را زیر پا گذاشته اند
دخترک صیدایی با دامن چین دار قرمزش و لبخندی دوست داشتنی می آید به سویم . یک سبد پر شکلات را می گیرد جلویم . می پرسد کجایی هستی ؟ می گویم تو چه حدس می زنی ؟ نگاه می کند ...اسپانیا ؟ نه ...ایتالیا ؟ نه ...یونان ؟ نه....مستاصل می گوید نمی دانم بگو کجا ....یک شکلات بر می دارم و می گویم ایران اخمهایش در هم می رود . سرش را می اندازد پایین و راهش را می گیرد تا برود به سمت بقیه بچه های دوچرخه سوار . می روم جلویش ...چرا ناراحت شدی ؟ می گوید از ایران متنفرم متنفر ...دستانم که روی شانه هایش مانده لیز می خورد پایین ...با بغض غریبی باز می گوید از ایران بدم می آید اگر کسی تا الان این را بهت نگفته من بهت می گویم.
صیدا
می گوید اینجا همه از ایران متنفرند ایرانی یعنی اسراییلی ، اگر شما دخالت نکرده بودید جنگ نمی شد ... . نگاهم روی پرچم لبنان که روی صورتش طرح خورده یخ می زند . صدای خنده هایش گونه هایم را شعله ور می کند وقتی به دوست فرانسوی ام با لبخند می گوید خوش آمدید به لبنان سرزمین سدر ، سرزمین دریای مدیترانه و شکلات از دستم می افتد زمین
اشک لحقه می زند در چشمانم . نارین دوستم می پرسد چه شده ...می گویم یکی بود یکی نبود . یه شهر تهرانی بود یک میدان انقلابی داشت . یک فا ل فروش کوچولویی داشت که من همیشه ازش فال حافظ می خریدم .دستاش کوچیک بودند . صورتش سیاه . بارون که می زد زیر طاقی مغازه ها کز می کرد تا سیاهیای صورتش پخش نشن . دخترک نمی دونست نفت داره . نمی دونست معدن داره نمی دونست تخت جمشید داره ، نقش جهان داره ...فقط می دونست تو فلسطین جنگه باید به بچه هاش کمک کرد . می دونست تو لبنان جنگه باید به بچه هاش کمک کرد . نمی دونست پول نفتش کاتیوشا می شه . نمی دونست پول نفتش بمب می شه نمی دونست پول نفتش نصیب مفتخورا می شه .دخترک تو دیکته هاش هزار بار نوشته بود لبنان سرزمینی مظلومیه اما هیچ وقت بهش یاد نداده بودند بنویسه بچه های کوچه های خاکی و لجن گرفته ایران گشنه اند ، نان ندارند، دوا ندارند .فال دخترک همیشه برای فلسطین و لبنان می اومد
بعد اشک هایم را پاک می کنم و برایش تعریف می کنم که این یکروز حضورم در لبنان چند بار از مردم شنیده ام که کشور مار ا رها کنید ما صلح می خواهیم و آرامش ...دلم برای واژه ایران می سوزد
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
ادامه دارد
ادامه دارد
.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home