Thursday, May 03, 2007




ادامه سفرنامه صلح

صیدا- بیروت

مسیر صیدا به بیروت را باید میان جاده ای شلوغ رکاب بزنیم . این قسمت از لبنان جزو مناطق فقیر نشین است . از میان مسیرهای خطرناک رکاب می زنیم تا به خانه خواهر رفیق حریری برسیم .ناهار مهمان اوییم. اینجا حضور مردم بیشتر از جاهای دیگر است و تضاد آدمی را گیج می کند روی دیواری بزرگ نوشته شده ایران = اسراییل و در نزدیکی آن پیرمردی عکس حسن نصرالله را در مغازه اش نصب کرده است . مثل خود ایران این سرزمین هم سرشار است از تضاد ، برای همین فهم شرایط لبنان برای من ایرانی به مراتب راحت تر از دوستان اروپایی و امریکایی ام است . دختری دانمارکی که دوچرخه دوسرنشینه آورده است از من می خواهد که این مسیر را با او رکاب بزنم . نامش استینه است . کمی فارسی می داند . مهندسی مواد در دانشگاه شریف خوانده و می گوید باز به ایران بر می گردد . باهم رکاب می زنیم و او مدام حرف می زند و از ایران سوال می پرسد . من هم که دلم می خواهد مناظر را ببینم کلافه شده ام .می زنم پشتش و می گویم آبجی نمی شنوم بگذار بعد

سخت ترین قسمت دوچرخه سواری می رود تا تمام شود . میان ماشین ها ، سربالایی های وحشتناک سواربر دوچرخه ای که دنده ندارد و فکر کنم از جنگ جهانی دوم یادگار مانده و پدربزرگ و مادر بزرگ این دوست دانمارکی ام سوارش می شدند.. از همه بدتر وقتی است که همگی گشنه و تشنه با لباسهای کثیف و صورت های خیس عرق وارد قصر حریری ها می شویم و میزهای چیده و غذاهای لذیذ چشمک می زنند اما ناگاه بلا می آید . تیم آمریکا می آیند سر میز ایران که می خواهیم ناهار را با شما باشیم و لطفا فارسی صحبت نکنید. آخ که چه دردناک است خوردن غذا با چهار زن امریکایی که سرشارند از سوال و حرف . مارسی زن پنجاه ساله امریکایی می گوید شرمنده است که امریکایی است و برای همین پرچم امریکا را هیج جا با خودش همراه نمی آورد . او شرمنده است ، اما من گشنه ام . او شرمنده است من اما واقعا میل ندارم انگلیسی حرف بزنم و اسم احمدی نژاد را بیاورم . می خواهم یک دل سیر غذا بخورم که چند روز است بخاطر کارهای تیم هیچ وقت نتوانسته ام درست غذا بخورم

دوستم ظافر و علی که از سال پیش می شناختمشان هم از راه می رسند . این دو از شیعیان لبنان هستند و عضو حزب جنبلاط.دیگر جمعمان جمع است و من باید واقعا از خوردن صرف نظر کنم

روز پنجم-جنوب بیروت


امروز بچه ها به سه گروه مساوی تقسیم می شوند و در سه منطقه شوف ،طرابلس و بقاع رکاب می زنند . لبنانی ها در جواب بچه ها که می خواهند خرابی های جنگ را ببینند از ناامنی مناطق جنگ زده می گویند اما من و دوستانم فولیا و سارا از ترکیه تصمیم داریم از گروه جدا شویم و به جنوب بیروت برویم

صبح من و فولیا هر دو به ظاهر مریض می شویم و بهانه می آوریم که قادر نیستیم رکاب بزنیم . ساعت ده هتل خالی می شود و ما ده و نیم از هتل می زنیم بیرون . راننده تاکسی پیرمرد مهربانی است که تا می فهمد ایرانی هستم با لبنخد می گوید شیعه است و طرفدار حزب الله . من چیزی نمی گویم . به ورودی منطقه حزب الله رسیده ایم . اینجا یعنی ایران . از صندوق کمیته امداد تا نام خیابان که امام خمینی است تا بیمارستان رسول اعظم که بنیاد شهید ماآنرا ساخته است تا پسران حزب الله که مثال حزب الله ما هستند همگی کپی عجیبی از ایرانند

پسرک حزب الله جلوی ماشین را می گیرد که من در حال عکس انداختنم . راننده عذر خواهی می کند . حزب اللهی می گوید عکس انداختن ممنوع است . دوربینم را می خواهد بگیرد. راننده می گوید ایرانی است خواهر دینی ماست . پسر می گوید پس حجابش کو . تا آن موقع نمی داند عربی می فهمم . بعد با دست دوربینم را می خواهد . می گویم برادر جان درست نیست، عکس نامحرم توی آن است . من هم هنوز عکسی نیانداخته ام اما اگر اجازه بدهید می اندازم . نگاهش روی صورتم درجا می زند بعد می گوید عربی از کجا می دانی ؟ هنوز جواب نداده ام که آدرس مقر بازرسی را به راننده می دهد تا از آنها اجازه نامه دریافت کنیم .جو چنان سنگین است که من و فولیاو سارا می رویم و شال می خریم تا بتوانیم راحت تر به دیدارمان ادامه دهیم . جلوی مقر بازرسی می رسیم . پیرمرد می گوید با او بروم . ساختمان قدیمی و کثیف کنار یکی از خرابه های جنگ . شال را می پیچم دور سرم .وارد می شوم . صندوق کمیته امداد ، و عکس آیت الله خمینی نظرم را جلب می کند . هرچه اصرار می کنم قبول نمی کنند عکس بگیرم . می گویند منطقه امنیتی است . زن حزب اللهی از عربی حرف زدنم خنده اش گرفته ویک سی دی از سید حسن به من هدیه می دهد . می گویم پس بیشتر بدهید چون دوستانم هم در ماشین هستند. چهار سی دی می گیرم . موقع خروج یک دوهزار تومانی را امضا می کنم و می دهم به مسوول مقر. پسرک حزب الله که چهره اش سرشار است از ایمان لبخندی می زند . لبخندی که قطعا حرام است



پیرمرد مارا در منطقه می چرخاند . مکان تلویزون المنار را نشان می دهد که با خاک یکسان شده است ، خانه هایی را نشان می دهد که ظن بر این بوده سید حسن آنجا مخفی است و اسراییل آنها را زده . من البته انتظار خرابی بیشتری را دارم .هرکس پای تلویزیون ایران بنشیند لبنان را خرابه ای بیش تصور نمی کند

پیرمرد هنوز فکر می کند چون من ایرانی ام باید مذهبی باشم . می گوید تابستان زیارت امام رضا می آید و تلفنم را می خواهد که وقتی آمد ایران به دیدن خانواده ام بیاید. بعد نگه می دارد که سیب بخرد . اینجا تعدادی کمپ فلسطینی هست چسبیده به منطقه حزب الله . نگاهم به پرچم های حماس می افتد . لعنت به این جماعت . عکس صدام را کنار عکس عرفات زده اند . قهرمان عرب ...قهرمان عرب !!! یاد شلمچه می افتم ، یاد حلبچه ،یاد پاکدشت یاد مهدکودک های آوار شده بر سر کودکان شهرم

پول نفت ما دلار می شود در جیب خالد مشعل ها تا با عکس صدام شهر را کاغذ کادو کنند


، پیرمرد با یک کیسه سیب برمی گردد . می پرسم عکس صدام اینجا چه می کند ؟ می گوید صدام قهرمان است چراکه نباشد

می گویم می خواهیم به کمپ های متحصنین در مرکز شهر برویم . آنجا هم عکس انداختن ممنوع است و برخورد زشت مسوول کمپ ها که از حزب الله است در جواب سوال فولیا مبنی بر یک مصاحبه کوتاه وادارم می کند حرفی بزنم که اینجا در ایران جرات ندارم به حزب اللهی ها رو در رو بگویم.می گویم شما جماعتی هستید که با ابروهای گره خورده و چهره های خشن و کریه ،خود را نماینده خدا می دانید . نه دوست عزیز اینطور ها هم نیست شیطان هم نماینده زیاد دارد

مرد که جلوی تمام دوستانش در خیمه شرمنده شده می پرسد خانوم کجایی هستی ؟تو چه از شیطان و خدا می فهمی؟می گویم ایرانیم... استاد شما، بانک شما ، دلار شما ...می گوید وامصیبتا که در ایران از این آدمهای از خدا بی خبر هم پیدا می شود. می گویم خواب باشی خیر است

در خیمه دیگر اما نمایشگاه کتاب برپاست، کتبی در باب آیت الله خامنه ای ، شریعتی ،ولایت فقیه و ...را می شود اینجا پیدا کرد . دو مرد مسوول آن هستند که می پذیرند جواب سوالهای فولیا را بدهند . آنها معقول تر به نظر می رسند . از سعد حریری به عنوان طفلی کوچک یاد می کنند و از جنبلاط به عنوان سگ سیاس


ادامه دارد






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

0 Comments:

Post a Comment

<< Home