Monday, May 07, 2007


دستانم روی پیکر خیسش لیز می خورد، اشکهایش از روی دستانم سکندری ، صدای ناله هایش گیجم کرده ، خماری چشمانش شکایت سالها دربدری است . من نمی توانم در چشمهای قهوه ایش نگاه کنم که خروار بدبختی اش پشت پلک هایم هوار شده ، می دزدم نگاهم را از هق هق اشکهایش و دستانم لیز می خورد روی خیسی بدن تبدارش که التماس می کند نروم

مرا ببخش ...استخوانی پیکر همریشه ام ...مرا ببخش تاوان بودنم ، مرا ببخش سایه هر روزه ام ، مرا ببخش رویای مرده کوچه های سوگوار شهرم . مرا ببخش ...و تو های های اشک می ریزی و من غرق می شوم در سیلاب بی رحم خواهش هایت


خیابان انقلاب را برای نماز جمعه بسته اند.از او خدا حافظی می کنم وپیاده می شوم و می گویم بقیه مسیر را خودم می روم .. هنوز چند قدمی نرفته ام که سرباز جوانی ازکلانتری می آید جلویم و می گوید خانوم تشریف بیاورید تو . صدایش توی گوشم می پیچد...از کوچه پس کوچه برو اینجا، روز جمعه کلونی حزب اللهی هاست

پای راستم را می گذارم داخل کلانتری و با صدای مکرر سرباز می روم داخل ...می ایستد جلویم و محکم می گوید ما دو متهم زن داریم که حامل مواد مخدرند می خواهیم بگردیشان! چون مامور زن نداریم، حتما مامورهایشان را فرستاده اند دختر ها و پسر های جوان را بگیرند ، خوراک خوب ظهر جمعه!!!...می گویم نمی توانم که صدای دختر می پیچد درفضای متعفن کلانتری ...بیا بگردم بیا تا ببیند چیزی ندارم بیا خانوم خواهش می کنم بیا...این هم اقبال من است ، بدبختی ، دربدری ، فقر


پشت دیوار کبر بسته دودی ، اشکهایش سکندری می خورند روی دستان خسته ام . زن متهم دیگر عربده می کشد و التماسش می کند مسوولیت کراک ها را قبول کند . صورت شکسته اش داد می زند که اعتیاد از پایش در آورده . فحاشی می کند ...می ترسم .دیگر ی اما فقط اشک می ریزد. قسمش می دهم که اگر چیزی با خودش دارد من او را نگردم . می گویم نمی خواهم دستانم جرم آبا و اجدادی یک مشت حاکم نان به نرخ روز خور دین مدار را روی میز کلانتری حکومتی که هیچ شأنی برایم ندارد وظیفه شناسی جلوه دهد .قبل از آمدن من از زنی که فحاشی می کند کراک و هرویئن گرفته اند

چیزی همراهشان نیست صدای سرباز که داد می کشد ، بوی عرق مرده ، دود سیگار ، تن خیس ، اشک های شور. نگاه های دربدر در هم می آمیزند و سمفونی مرگ در حنجره هایم هنر نمایی می کند

دخترک تشکر می کند از من ..آرام می پرسم بچه کجایی ؟ بچه کشتارگاهم ...نگاهم از بامهای برج های ثروت های باد آورده ملاها و تجار و کسبه بازار تا ته گودی چشمانش قل می خورد . نگاهش پشت ناوک چشمانم می ماند و اضطرابی سرد روی پیشانی ام تب می کند . بوی تعفن آزارم می دهد . مجلاتم را پشت در کلانتری خیابان انقلاب رها می کنم و شالم را می کشم جلو!! کجای این شهر ایستاده ای پیله بسته در مشکلات ساده خود پروانه ؟ بالهایم له میشوند ..... صدای زن فحاش پشت گوشم دنگ دنگ می کند ...قرضهای حاجی را چگونه بدهم ؟مادرم را می برند اگر بازداشت شوم... می خواهم بالا بیاورم ...صدای تکبیر نماز جمعه می آید ...مرگ بر ضد ولایت فقیه ...مرگ بر من باد که هستم اینگونه رها در سرزمینی که این چنین قسمت می کنند مرگ راو فقر را و ظلم را و فساد را و ... بغضم می پیچد میان فغان های دو زن و راهی می شوم در کوچه پس کوچه های انقلاب که امروز قرار است رنگ سیاه جمعه های کودکی ام را روی لحظاتم بپاشد
یا روسری یا تو سری ....انقلاب فرهنگی .... جنگ ... تحریم ...حذف...استبداد....استبداد
زنی در میان زباله های سبزی فروش سیب برای کودکانش جستجو می کند...و من ایستاده ام روبروی صورت زردش و نمی دانم کدامین درد دردتر است ؟ صدای نعره های سری بی تن در گوشم می پیچد، دستی از بدن جدا مانده مدد می کند سیبی را که زن از زباله ها می جوید ...فردا دیگر عشق را به پشیزی نمی خرند، فردای رویاهای اتمی

پی نوشت :غروب پشت پنجره این پا و آن پا می کند. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران تا کی می خواهد مرا ببیند؟ می خواهم تمامش کنم این مدرک کارشناسی ارشد مضحک را که نه قابش می کنم ونه به حراجش می گذارم.از تاریخی که روزگاری عشقم بود بدم می آید با آدمهایی که جمهوری اسلامی از بطن او تر و تمیز تپل مپل می سازد و بقیه را به لجن می کشد.از جامعه شناسی چندشم می شود وقتی استاد های تسبیح به دستش را می بینم ، به علوم سیاسی و صادق زیبا کلام ها آلرژی دارم.کی تمام می شود این پایان نامه تا دیگر شرمنده قلمم نباشم ، که دیگر قرارهایم را کنسل نکنم ، تا دیگر دوربینم حرفه ای عکس بیاندازد ؟ تا سازم یک دل سیر بنوازد؟ کی این مدرک بازی ها تمام می شود؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

0 Comments:

Post a Comment

<< Home