Saturday, February 02, 2008

نمي بخشي





در كوچه مي پيچد بوي مردار ، لبانت را روي لبانم مي گذاري ، سايه سياهي روي پيكره هايمان افتاده ، ترس روي ديوارهاي شهر مي لغزد و خونابه به پا مي كند. صدايت آرام زير گوشم مي پيچد و آويز گل سرخم را در دست مي فشاري . كلاهت را مي كشي توي صورت سيلي خورده ات كه پاسبان هاي عربده كش رويت را خونين نبينند. كوچه بوي مردار مي دهد و به قول پدرت بوي ايدئولوژي ، بوي شعار ، بوي بدر ، احد ، بوي سقيفه بني ساعده ،‌بوي قتل گاه .عكسش ديوارهاي شهر را پر كرده و دستان تو ناتوان تر از هميشه مي ماند ، سرد و بي فردا ، تو آمده اي براي آخرين بوسه ، كه روي من را مي پوشاني با روسري خاكستري ام

تنهايم مي گذاري ميان مردگان شهر ، جنازه ام را گورهاي دست جمعي خاوران انتظار مي كشند و تو خاك مي پاشي روي صورتم ...رد لبانت را سربازان گمنام پيدا مي كنند بي ترديد اگر ببوسي ام

عكس هايش روي ديوارهاي شهر بالا و پايين مي روند . بغض مي كني كنار جنازه گلو فشرده ام و از خشم به خود مي پيچي . هيچ كس تابستان شصت و هفت را فراموش نمي كند حتی من که سالهاست مرده ام و در گور با تک تک کلوخ ها و مورچه ها و کرم ها همنشینم یادم نمی رود این عدد منحوس را: شصت و هفت

جنازه اش را روي دوش مردمان مي برند . ايستاده اي سيگار به دست ، پل حافظ پر شده از آدمها ، همان ها كه وقتي طناب دار گلويم را مي خراشيد شعار مي دانند براي اعدامم ، من اما مگر براي غير از اين مردم جان دادم ؟. تو آويز سرخم را در دستان سردت مي فشاري .مادرم ديشب به ياد سالگرد آشنایی مان دعوتت كرده بود خانه . تلويزيون مي خواست ملت دعا كنند براي سلامتي اش ، خواهرم از پاي تلويزيون رفت حياط لب حوض نشست . مي داني اشك مي ريخت زير نور كمرنگ ماه براي سرباز بي نشانش ، نمي دانم تا كي چشمش به در خيره مي ماند اين دختر. پدر لقمه گرفت برايت . تو اما محو شيشه تلويزيون بودي و نمي ديدي پدر بارها تعارفت مي كند ، كه بخور يخ مي كند . تو از مادر حال خاتون را پرسيدي و مادرم گفت كه داروهايش گران است و مرگش نزديك . گفت حتي سيب زميني هم گيرشان نمي آيد . تو گفتي نمي تواني ببخشي و پدر گفت نمي تواند ببخشد و مريم گفت نمي تواند ببخشد و مادر فقط اشك ريخت

ديشب خوابم را ديدي كه از خاوران آمده بودم بيرون و با انگشت گورم را نشانت مي دادم . ديدي كه ديگر جاي دستانش روي گلويم نيست . ديشب بي ترس گلويم را بوسيدي وتا ميدان آزادي باهم رقصيديم . تو مي خواستي باز باورت كنم . تو از مرگ نخواندي، تو مثل هميشه باور داشتي به فردا . تو نمي دانستي كه باز راهمان شوره زار است . دستانت را سخت فشار دادم و خواستم بمانی و نروی..گفتم اینها گرگ اند در پوستین دوست . تو گفتی نمی توانی ببخشی و من باز به گورم برگشتم

ديشب از خواب پريدي .. بالشت خيس بود ، خيس خيس . صداي قرآن مي آمد و تو آماده مي شدي بروي كارخانه . صداي زنگ تلفن مادر تو را از حال و هواي خواب ديشب بيرون آورد . مادر گفت تمام شد

نمي تواني ببخشي

سالها بعد هم نمي تواني ببخشي

سالها بعد كه عزت را در دانشگاه مي كشند هم باز كلاهت را مي گذاري سرت و راهي مي شوي تا اميرآباد
سالها بعد هم نمي تواني ببخشي
من اما ديگر به اين گور عادت كرده ام
مادر پير شده . خواهرم بيوه . خاتون مرده و پدر از هزار درد به خود مي پيچد
تو مي نويسي ، تند و سرشار

تو هنوز نبخشيدي

شهريور ها مي آيند ومي روند

خرداد ها مي آيند و مي روند

تو هنوز نبخشيدي
اما اينجا سال هاست زمستان است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin