Sunday, June 03, 2007

....
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
تحفه يك نسل سوخته
كه فوران زد خون ، كه آبياري شد جنون ، كه به بار نشست زندان
اما پيش از آنكه من شاعري بياموزم رفتي
درصبحي داغ كه در امتحان انشا بايد تورا مي ستودم
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
تاريخ سازان را شاعران جاودانه مي كنند در قلب قوافي
تو اما رفتي آن زمان كه كودكي هايم چون امروزمرثيه خوان نشده بود
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
شعري كه مطلعش خون نباشد
شعري كه مطلعش گلوله نباشد
شعري كه مطلعش اعدام نباشد
شعري كه مطلعش جنگ نباشد
شعري كه مطلعش ظلم نباشد
قلم را كه فشردم روي صفحه
خون فواره زد
باد كاغذهايم را به طوفان سپرد
چوبه دار مي ساختند در ميدان
شعرم به طناب و حلقي سرگردان گير كرد
شعرم اعلاميه شد بر ديوار
شيپور جنگ مي زدند
شعرم را به جنگ بردند ، جوانان را هروله كنان به ميدان
شعرم در جيب پيراهن رزم بابا تا شد
شعرم را اعدامي بر چشمانش نهاد طناب را نبيند
شعرم را بچه هاي نازي آباد بلعيدند
شعرم را فدايي به گلوله سپرد
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
مسند هميشه بوي خون مي داد
ومنبر هميشه بوي خدا
اين شعري بود كه تو تركيبش كرده بودي
مسند و منبر
مي خواستم شعري برايت گفته باشم
مطلعش خون و خدا
پي نوشت
اين چندمين حكايت بغض است بگذريم
باران عشق يك نمه اما فقط ببار
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin