Thursday, June 07, 2007


پدربزرگ را هركس به مرامي مي خواند ، عده اي جهودش خطاب مي كردند، عده اي سگ سني ، عده اي مي خواستند برايشان دعا كند مرد .پاكدين بود اما ، شاگرد حلقه هاي شبانه احمد كسروي. وقتي ديروقت بازميگشت مادربزرگ را مي ديد كه فروغ در آغوش روي پله هاي خانه نشسته به انتظار او. سلامي رد و بدل مي شد و رد بوسه روي پيكرش جا مي انداخت .زير زمين نمور و تاريك، خانه زني بود كه هميشه خدا به ثروت پدري اش مغرور بود و اينك حتي گلايه اي هم نمي كرد از فقر ...عاشق مردش بود. شوهر ورشكستش اما او را به اين زير زمين تاريك آورده بود.خواهرها مي گفتند چيزخورش كرده اند ، اين مسلمان زاده باكويي برخاسته بود به جنگ خرافات دين و بدعت ، از پاك ديني مي گفت و از يگانگي پروردگار. زن كه خاطره خاندانش در دماوند راهنوز به ياد داشت التماسش مي كرد كه دست از قصه دين بردارد، فروغ را نشانش مي داد كه صورت سپيد و چشمان نافذش عاشق چشمان سبز پدربود. يوسف پدر زنش هنوز ازياد نبرده بود روزي را كه از ترس جان همگي در مسجد دماوند اسلام آوردند و باغهاي سيب ر ا رها كردند به امان خداو به جاي ديگري كوچيدند تا شلاق جلاد پيكر كودكان خاندان شان را سياه نكند .پدر زن التماسش مي كرد كه بس كند اين قصه را و مي خواست كتابش را بسوزاند. مي گفت ما كه يهود بوديم و اهل كتاب سيلي جلاد سياه مان كرد، خونت حلال است پسرجان با اين مرام جديد
يك روز صبح خبر آوردند كه كسروي را ترور كرده اند. اين خبر را آنا دختر ارمني همسايه قديم آورد، دختري كه خطاطي از پدربزرگ ياد مي گرفت و عاشق بود بر او .روزي دستمال قرمزي را تا كرد و داد به او...كاغذي لاي آن بود، تمرين خط


صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم

آنروز بعد سالها پدربزرگ آنا را مي ديد. چهره برافروخته و ترسيده.آنا نمي دانست در خانه استاد سابق و صنم خويش را مي كوبد.روبروي هم كه ايستادند، خبر در يك كلام روي حنجره آنا غلتيد، استاد كسروي را فداييان اسلام تروركردند ... گيسوان طلايي آنا در باد مي رقصيد و پيچ كوچه را طي مي كرد كه پدربزرگ دست به جيبش برد و دستمال قرمزرا بوسيد.بعد از كسروي چند نفر از حلقه سابق گرد هم جمع مي شدند ، آن روزها دوباره اوضاع زندگي پدربزرگ به مدد كار زياد رونق گرفت و ياد گرفت كه هميشه راهي براي دوباره شروع كردن هست

سالها بعد اينها خاطراتي بود كه عصرهاي داغ تابستان، پيرمرد برايم مي گفت ، روزهايش را قلم ني و دوات و كاغذپر مي كرد.اما هنوز او را سگ سني و جهود و بي دين خطاب مي كردند. هميشه سپيد مي پوشيد . هميشه روزهاي محرم روبه همه مي كرد و مي گفت مراقب خرافات باشيد كه پايه عقلتان را نابود مي كند، نذري نمي خورد ؛ مي گفت يك مشت آدم پولدار مسابقه خودنمايي وريا گذاشته اند . اگر نذري داريد به داد كودكان وزنان بي سرپرست برسيد.هميشه شعرهاي مثنوي را برايم مي خواند و صدايش نغمه داوودي بود، ؛ همين صدا بود كه مادربزرگ را عاشق خود كرده بودتا با همه سختي ها كنارش بماند. مادربزرگ مي گفت پدربزرگ براي فروش فرشي قديمي به خانه شان رفته بود، از راه دور مي آمد پس پدر اتاقي را خالي كرد تا او شب را به صبح رساند .. اما او شب در باغ قدم مي زد و آواز مي خواند . مادربزرگ وقتي مي بيند هركس به كاري مشغول است مي رود به باغ و جواني مي بيند به غايت زيبا و عاشقي سرميگيرد دخترك با جوان بادكوبه اي


آخرين شعري كه نوشت و بعد از آن دوات و قلمش براي هميشه بي صاحب ماندند اين شعر بود


بود آيا كه در ميكده ها بگشايند
گره از كار فروبسته ما بگشايند
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند
دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند
وصيت نامه اش برايم معناي زندگي شد، گفته بود در قطعه فقرا به خاكش سپارند، سنگ قبر بر مزارش ننهند تا خاطره اش مثل خاك از خاطر زمين و زمان برود. گفته بود به زيارت مرده اش نرويم . گفته بود هيچ مراسمي براي مردنش نگيريم و تمام دارايي اش را بخشيده بود به فقرا، روي كاغذي اين شعر مولانا را نوشته بود
ماهي از سر گنده گردد ني ز دم
فتنه از عمامه خيزد ني ز خم


او چهارده سال پدربزرگ من بود و من هرروز با صداي آواز او راه پله ها را رج مي زدم تا برايم مثنوي بخواند...او بيشترين تاثير را بر من گذاشت . بعد از او آمدند و رفتند آدميان و كتابهايي كه بخشي از من در حال شدن را ساختند اما او ردي محكم روي زندگي من كشيد پيرمرد عاشق پيشه پاكدين

پي نوشت: مي خواهم تا صبح از عشق بنويسم،‌بنويسم بنويسم بنويسم و جوهر خودنويسم پس بدهد به دستم مي خواهم بنويسم و جوهر پخش شود روي شيارهاي دستم ..صبح ، خروس خوان سحربيدارت كنم ، وقتي نشسته اي روبرويم و چشمهاي خسته ات را مي مالي دست جوهري ام را بكشم روي زندگي ات تا هيچ گاه نتواني پاك كني جوهري كه تا صبح از تو نوشت. دوست دارم جوهري شود زندگي ات
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin