Sunday, June 24, 2007




براي خيال تابستاني : خاطره كويري

هرگز بعد از آن شب مهلتی برای گفتن آنچه بر ما گذشت به دست نیامد....تصویر گنگت روی قاب های اتاق رد می کشد و من انتظار می کشم که از میان فضای دو لب تو واژه ای بشنوم که به سختی می گذرد روزهای سرگردانی ام ...و باران می زند و بوی سنجد می پیچد در حلقه حلقه ای موهای خرمایی ام که دوست دارم انگشتان بازیگرتو میانشان به بازی برخیزند وقتی شهوت ناکی بوی سنجد به مشامت می رسد

باغچه امشب مست کرده است و دیوارهای کاهگلی کوچه های کودکی ات را به یادم می آورد..و تو که پیچ کوچه را از کنار بساط فطیر های پیرمرد دوره گرد رد کرده ای تا به ناهار ظهر مادرت برسی و من گیج به سرشانه هایت نگاه می کنم که از همه پسر های محل چهار شانه تراست ...ای کاش همان جا بر می گشتی ، دامن گل دار صورتی ام را می دیدی که در باد می رقصد و چشمان گردم را که زل زده بود به پوتین های تازه ات

سر بازار از بچه ها خداحافظی می کنی ...کتاب هایت را زیر بغل می زنی و جزوه هایت را تا می کنی ..فرار می کنی از آفتاب ظهر های کویر ...و دالانهای بازار را یکی یکی طی می کنی که برسی خانه و من چون شبحی می آیم پشتت و تو هیچ وقت مرا نمی بینی که عادت نداری به پشت سر نگاه کنی ...بقالی حسین آقا یک سطل ماست چکیده برای پدرت کنار گذاشته ...بقیه پولت را که پس می گیری پنجزاری زردی می افتد روی زمین من دولا می شوم می دهم دستت ...تو تشکر میکنی اما مرا نمی بینی...سوت می زنی تا خانه.سوت می زنی و سرخوشی
تابستان می گذرد و من گیس هایم را بافته ام و به خواهر زاده پنج ساله ات حسودی می کنم که روی شانه هایت بالا و پايين مي رود و تو باز مرا نمي بيني كه از هجوم گرماي تابستان كنار حجره آقايت در بازار اين پا و آن پا مي كنم
من عاشق آن دوچرخه دسته سياه تو ام كه صداي زنگش مرا تا تو مي برد


تو مي روي .يك روز اوايل مهرماه . روي شيشه مغازه پدرت نوشته اند براي فروش وديگر در آبي رنگ خانه تان را هيچ هم محله اي نخواهد كوفت . تو مي روي و من تا ترمينال تهران مي دوم شايد نامه اي راكه سالهاست برايت نوشته ام و روي طاقچه التهاب خاك خورده بدستت برسانم . مادرمي گويد همه تان مي رويد و من مي روم دكان حسين آقا .همه محل مي گويند راهي شده ايد . مي كوبم بر در اما هيچ كس در را باز نمي كند
تو رفته اي و من بايد تا آخر دنيا دنبالت بگردم تا پيدايت كنم .آنروز مي رسد .مي رسد !من تو را پيدا خواهم كرد حتي اگر تو آن روز آنقدر پيرشده باشي كه نتواني خواهرزاده ات را كول كني وديگر مثل سابق چهارشانگي ات به چشمم نيايد.وقتي نام ايران را مي شنوي ، ياد كوچه هاي كوير بيفت وتابستان هاي سياهش و دختركي كه سايه تو بود
پيدايت خواهم كرد خيال تابستاني شهرمن، مرا تو به ياد بياور

سميع حامد شاعر افغان
در بسته گشته ، پنجره را هم تمام کن
این راه را که نیست فراهم تمام کن
گر درد تازه یی ندهی لطف می کنی
کی گفتمت بیا و غمم را تمام کن


به خيلي چيزها دچارم اين روزها، به عطش ديدار، به سيب گاز زده روي طاقچه، به پريشاني ، به پايان نامه، به كتاب، به شعر، به پلي تكنيك، به فردا و جاده اي كه مسافرانش را نمي شناسم. دچار حادثه ام.دچار بايد بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin