Tuesday, June 26, 2007


جدال با خاموشی


می روم . نکبت سایه چشمان سبزم را که آزادی را به بند می کشد و مردان شهر را گرفتار می کند از سر شهر تان کم خواهم کرد. اندوه بی پناه روزگارم را که هیچ گاه حتی آن را نشنیدید از سر بودنتان کم می کنم . می روم تا سایه ام هیچ آفتابی را به زنجیر نکشد تا شهر خورشید باورهایتان همیشه بی سایه بماند

می روم تا مردان شهر به جرم لبخندی که دوستش می دارم خنجر به رویم نکشند ، به صفت های بی موصوف دچار نشوم .تا از خلوت هر روزه خانه ام تا تهمت های شلوغ تان بتوانم گریزی بیابم . می روم تا تنهایی ام را زیر درختان زیتون و سیب و انجیر عاشق شوم و از شلوغی کوچه های تان گریزان باشم .می روم تا نامم بی دغدغه از هر صحیفه ای پاک شود و نفرینتان دامانم را نگیرد که بر هیچ عشق دوباره ای راضی نشدم

می روم تا محکوم شکنجه ی مضاعف نباشم زین سان که تیغ بر تنها بودنم می کشند . می روم همه مردان نقاب بر چهره شهر من که ضجه هایم را شبانه شنیدید و بر دردم تهمت را الصاق کردید و بر عشقم صلیب کشیدید تا شاید مرا همیشگی خشک کنید لای دفترهای مشق تان ، پروانه های کاغذی

می روم تا نباشم ، تا نبینم ، تا نبینید تنهایی را که گردن آویز شبهایم خواهد شد

می روم تا با کینه ای که آبش می دهید درختان موهوم عاشقی تان را از هوس چشمانم سبزبپندارید

می روم از شهر شما خاکستری پیکران که مرا یک روز خواستید ، آنگاه که تنها راهی شدم کیسه هایتان را از سنگ پر کردید برای سنگسار عشقی که سالها پیش از آنکه متولد شود مرد

می روم ...می روم هر جا که اینجا نباشد تا تنهایی ام را هروله کنم با خیال مردی که مثل هیچ کس نیست . مردی که هرگز در باور خاکستری این شهر متولد نشد، مردی که شاید تنها خیالی بیش نباشد

می روم تا چهارم شخص مفرد خود را زیر فعل رفتن غسل تعمید دهم

می روم تا روحم را ختنه کنم از هر لذتی که با اسم این شهر آغاز می شود
می روم

می روم ....اندکی صبر
پی نوشت یکم
هژیر با شاهکار جدیدش که با همه نوشته های قبلی اش فرق می کند باب یک طعنه ادبی دوست داشتنی را را باز کرده است...می نویسد
می دانی هیچ کاری نمی شود کرد. نه وقتی رفتی، نه حالا که می روی، نه بعدن که خواهی رفت. نمی شود که التماس کرد. یعنی نشد، نمی شود، نخواهد شد. تو درست از همان لحظه که آمدی، رفته یی. بگذار به زبان آدمیزاد برایت بنویسم، یعنی درست از همان لحظه که آمدی، رفتن را آغاز کرده یی. اصلن معلوم نیست آمدی یا رفتی. اگر نیامده بودی که رفتنی در کار نبود
پی نوشت دوم
یاد این آواز مهستی این دوشب با من است و به یاد خاطراتم با اون گاه اشک می آید و میرود

بخون آوازکی تو شور و دشتی که دل پر شوره امشب
یکی در صحنه یاد م نشسته که از من دوره امشب
.....................

قسم به قصه های عاشقونه دلم تنگ کسی هست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin