Saturday, June 30, 2007


روي اثاثيه عتيقه طرح روسي پيرزن را يك رديف خاك گرفته و تو تند و تند پك مي زني به آن سيگار كوفتي و روي كاغذهاي تلنبارشده روي ميز خط مي كشي . هر چند ثانيه يك بار هم سرت را بلند مي كني و به من خيره مي شوي . گاه سيگار روي لب ات صامت مي ماند و چشمان خيره ات ترسناك مي شود . پيرزن نامزدش را در جنگ جهاني دوم در قواي هنگ روس‌ها از دست داده و بعد از آن سه بارخواسته شوهر كند اما انگار قضا بر اين بوده كه با هر كه خواسته ازدواج كند هركدام به شكلي زيرش زده اند .غرور دوگانه عجيبي در پيرزن وجود دارد كه چندش آور است و گندم گوني صورتش را پررنگ مي كند.قد كوتاه و موهاي لخت سياهش باعصايي كه روي زمين هاي سنگي سالن مي خورد دلهره را هر لحظه مضاعف مي كند تا باز بيايد سراغ عشق هاي شب هاي زير نور مهتاب من . پيرزن به تو خيره مي شود. تو به من خيره مي شوي. اين بار نگاهت خيلي معنا دار به روي صورتم سنگيني مي كند و احساس مي كنم مي خواهي چيزي بگويي . اما لامصب فقط يادگرفته اي پك بزني به آن سيگار و قهوه ترك‌ات را سربكشي . پيرزن نشسته كنارت و با تعجب به نوشته هايت نگاه مي كند . دستانش آرام روي چوب گردوي ميز عتيقه اش ضرب مي گيرد . من به اين صحنه عادت دارم . مي دانم آخرش را . پيرزن آرام آوازميخواند و صداي بم و گيرايش ميخكوبت مي كند . قهوه تلخ با حركت تند دست پيرزن مي‌ريزد روي كاغذها و صداي نفس نفس هايش آزارم مي دهد . تو باز سر بلندمي كني و به من خيره مي شوي . پيرزن لبهايش را آرام روي لبهايت مماس مي كند و تلاش مي كند تا نحيفي پيكرش را ميان بازوان تو پنهان كند . قهوه چك چك مي ريزد روي فرش ابريشم اش. تو سرت را بالا مي گيري و به من نگاه مي كني من نمي خواهم شرمنده باشي . زل نمي زنم به اين هم آغوشي . پيرزن تلاش مي كند حواس تو را از من پرت كند . دل ات هري مي ريزد پايين و من صداي شكستن اش را مي شنوم . عاشق شدن كه حاشا ندارد . پيرزن با شهوت لعنتي بيمارگونه اش تو را مي بوسد و تو سيگار را در زير سيگاري آبي پيرزن له مي كني. عرق سگي را كه سر مي كشي سرم گيج مي رود . پيرزن برايت تا خرخره عرق مي ريزد . ديگر مست شده اي و زوزه مي كشي. پيرزن تمام جواني سرخورده اش را روي شيار لبهاي تو خالي مي كند و چنان هوس آلود مي بوسد تو را كه روميزي و كاغذها و فنجان قهوه تك تك از روي ميز پرت مي شوند پايين . تو زير دستان نحيف او از جاي بلند مي شوي و به آيينه روبرويت خيره مي شوي. موهاي خرمايي ات ريخته اند توي صورتت و عرق مي چكد از گردنت. عرق را از پيشاني ات پاك مي كني و چند ضربه محكم مي كوبي به صورتت . به من خيره مي شوي . از اين تحقير منجمد در چشمان ام حالت بهم مي خورد . بلند مي شوي . مرا مي كوبي به روي ميز . مي كوبي مي كوبي مي كوبي . ... پيرزن قهقه سر مي دهد . بوم پاره مي شود و لبخند آرام پشت چشمان سركشم تكه تكه روي زمين پخش مي شود. قاب چوبي راخرد مي كني . ريز ريز مي كني صورتم را و عربده مي كشي براي دل ام .گلهاي اركيده روي ميز مي خشكند
طرح لب هايم مي افتد روي آخرين شعرت. بيرون باران مي آيد و من ديگر نگاهت نمي كنم كه پيرزن برهنه ات مي كند
تيرماه يكهزارو سيصد و هشتاد وشش/پروانه
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin