Monday, July 16, 2007


فروغ زاده انديشه هاي پاك

ديگر در اين حيات پر از اضطراب محض

اين كوچه هاي خاكي بن بست

من با تو از چه كسي گويم

اينجا كسي به فكر شكفتن نيست

اينجا پريده رنگ شده آيه هاي نور

در درك پنجره ديگر عقاب مرده و كركس گرفته رنگ


اينجا لجن به جاي چمن زار

اينجا علف به جاي سپيدار

اين شهر افليجي به جاي زايام

در انتظار لحظه فرجام

هر لحظه ، هر زمان

پرواز در ذهن شهر زخاطر گريخته

آري پرنده مردني است

اما در اين قفس تنگ بي حصار

پرواز مرده است فروغم


نسيان علاج درد زمانه است ، فردا غريب واژه تنهايي است

من التهاب يك نفس نيم مرده ام

من انزجار مبهم يك درد كهنه ام

من بي سبب به نور مي انديشم

خورشيد مرده است ،‌در ذهن خسته اين شهر منزوي

خورشيد مرده است

اين تيره گي است كز افق اكنون طلوع كرد


آري فروغ شاعره شعرهاي ناب

بركت از اين زمين غمين رخت بسته است

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پروانه / 24 شهريور 82
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin