Friday, July 06, 2007




كساني كه دوست داشتم جمع بودند. دوربيني كه دوستش داشتم هم بود.همان دوربيني كه از لحظه به لحظه روزگار كودكي ام عكس گرفته بود . همان دوربيني كه هميشه خدا با با مي خواست آشفتگي چهره ام را در نگاتيو هايش ثبت كند . موهاي ژوليده ، دستهاي نوچ و خاكي ، پيراهن كج و كوله و سرزانوي كبود و خوني . ديشب صدايي در خانه بود، صدايي كه تمام قصه هاي كودكي ام را مي شنيد . عكس آن صدا را هيچ عكاسي ظاهر نمي كند. دوربين را در دستم گرفتم و به صدا خيره شدم . شاتر را كه فشار مي دادم كودكي ها ، بابا ، مادربزرگ و خيال عاشقي روي ديوار سايه مي انداختند . پدرم شراب مي گرداند. شراب كه ريخت برايم نگاهي قل خورد در گيلاس من . شراب طعم لبهاي مردي را مي داد كه حسود بود و عاشق و دور ...ديشب همه بودند.مادربزرگ سكنجبين آورده بود. عمو كيوان يك بغل نعناع و ابراهيم گل هاي رز سرخي كه از گورستان ظهير الدوله چيده بود. من دلم يك بغل آسمان مي خواست كه همه صفحه نگاهم را پر كند و يك جرعه صداي تو.ديشب كساني كه دوست داشتم جمع بودند، مادر بزرگ مرا بخاطر بازيگوشي هايم سرزنش مي كرد و شاكي بود پيش پدر كه همه سيب هاي سرخ سبد را يك گاز زده ام. . ديشب همه رفته ها آمده بودند. يك صندلي خالي مانده بود براي صداي توكه هيچ گاه مونتاژ شدني نيست وقتي عصباني مي شوي و يا مي خواهي حالي ام كني خيلي حرفهاي دلت را

امشب خانه بوي صداي تو را مي خواهد. چرا نمي شنوي ؟

من دلم سيب مي خواهد آدم مي شوي برايم؟
تنها صداست كه مي ماند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin