Friday, July 13, 2007


من با تكيه اي از آسمان در چشمان تو زنده ام و قرص ماه اش كه اين روزها سياه تر از شب هاي من است

آسمان من با تو تمام خالي جهان را پر كرده است و ديگر جايي براي هيچ درخت و دريا وپرنده اي نمانده

قهوه پشت قهوه و فنجان هايي كه در فال شان مي توان دربدري اين عشق را حتي اگر سواد هم نداشته باشي بخواني

زير آسمان تيرماه اين شهر، خورشيد ناجوانمردانه مي تابد و من خاكستر پروانه ها را در قاب نگاه ات دفن مي كنم

من شراب را با پياله دستان تو مست مي شوم و اين تلفيق يك شاعر است در تصوير هاي بازمانده از يك حادثه

به حرمت آشنايي

مرا در قاب ذهنت جاودانه كن


آري همين است ، زندگي نشستن در كافه و سركشيدن قهوه هاي تلخ جور واجوراست ، راستي بايد دنبال كار بگردم . بليطم را هم بايد فردا از آژانس بگيرم. آري زندگي نوشتن است و لذت خواندنش . به من نگاه نكن اين گونه تلخ و ساكت . زندگي همين است ديگر وقتي نتواني آنگونه كه ضربآهنگ دلت مي خواهد نفس بكشي . درگير با هزار درد و دشنام و نفرين. خودت مي گويي ما محكوم به زندگي هستيم .مهم هم نيست كه بچه ها در زندان اند . اصلا مهم نيست كه اين پرده نارنجي رنگ خانه، مرا از تمام روزنه هاي بيرون جدا مي كند . مهم نيست قاب عكس هاي روي ديوار كدامين شعر و عشق را فرياد مي كنند .مهم نيست خواستن هاي ما. اصلا مهم نيست .مهم نيست تنهايي ! مهم نيست دست هاي سرگردان من در تاريكاي شب. قهوه ات را سر بكش وبيا برويم از اين حوالي نا آشنا. مي خواهم يك دل سير براي امشب چشمانم اشك بريزم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin