بزرگوار... اين نامي است كه ازيكي از نوشته هايم دزديدي براي خودت . حالا بگذار به همين نام صدايت كنم تا فردا كه شايد شهر بدانند بزرگوار قصه من چه كسي بود . شايد هم بعد از مرگ هر دوي ما كلاغ ها خبرما را باخود تا شهر بياورند . حالا بگذار همان بزرگوار صدايت كنم تا بعد
خوشبختي اين روزها را روي صندلي هاي كهنه كافه نادري جا گذاشتيم با هدايت و شاملو و فروغ كه سرك مي كشيد از كنار در به ميز ما و تو اشاره مي كردي كه بروم دعوتش كنم بيايد بنشيند سر ميز ما يادت مي آيد؟. بعد ها فهميديم كه او چرا اين حوالي اينقدر پرسه مي زند . تو دفتر را باز كردي تا من شعري به يادگار بنويسم و من ماندم و اين عشق نفريني بي عاقبت ترسناك سهمگين كه مثل سلول هاي سرطاني تند تند در رگ ها ي خوني ام تكثير مي شد. گفتم چيزي به مرگم نمانده بيا برويم . باهم سوار ماشين لكنته تو شديم . من داد مي كشيدم از درد و تو مي دانستي كه بايد در كنار رودخانه زخم مرا مرهمي بيابي . آسمان آن روز مي باريد . من از زندان مي گفتم . از ياران در بندم و تو فقط گوش مي دادي . هيچ وقت نخواستي بيشتر بداني . من برايت از همسر دوستم گفتم . از جلاد گفتم . از سياست گفتم . از همه روزهاي گذشته و تو فقط گوش مي دادي. ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي شد زد حتي با نگاه . آب سرد بود . مي خواستم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم . تو كلاغ هاي سرگردان را با انگشت روي پوستم كشيدي و بعد زيرش را امضا كردي . من دلم سيب مي خواست . برايم از درخت هاي بالاي گور استاد سيب چيدي. مرا نشان اش دادي و باهم اشك ريختيم . ف مي گفت او حكم پدر ات را داشته .چند گيلاس سياه روي سنگ قبر افتاده بود . من آسمان بالاي سر پدرت را دوست مي داشتم . به قول خودت اين منظره اي بود كه او هر صبح گاه رو به آن به دنيا سلام مي كند . من فهميدم كه دردي درونم ريشه زده . گفتم چيزي تا مرگم نمانده و تو برايم فال حافظ خريدي و پسرك فال فروش گفت كه من ميميرم . تو با دست راستت كه تنها مسير زندگي من شده بود به من حكم كردي كه بمانم . سرم داد كشيدي واشك ريختي ، اشك ريختي و خنديدي ، خنديدي و اشك ريختي ... گونه هايم را سرخ كردي.كف ماشين ات را خون گرفته بود . پسرك فال فروش گفت كه يك غروب پاييزي ديگر نخواهم بود . گفت بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها را عشق بازي بياموزي . من فروغ روي ميز كهنه ات را باز كردم و مست و شوريده شعر خواندم تا صبح. بر گلوي تو شمعي آويزان بود و از حنجره ات مي شد واژگان را عريان ديد صبحدم كه برخاستم بستر بوي بال هاي سوخته مي داد و من كنار پيله ام كز كرده بودم
همين را مي خواستي؟ بي بالي ام را ؟ بيا امضا كن اين جنايت جديدت را روي زخم جاي بال هاي سوخته ام . امضا كن بزرگوارقصه هاي من .من مي خواهم دوباره به درون پيله برگردم بيا امضا كن نام ات را روي تن داغ ام تا بفهمم كه هنوز پروانگي نياموخته ام
<< Home