Saturday, July 14, 2007


بزرگوار... اين نامي است كه ازيكي از نوشته هايم دزديدي براي خودت . حالا بگذار به همين نام صدايت كنم تا فردا كه شايد شهر بدانند بزرگوار قصه من چه كسي بود . شايد هم بعد از مرگ هر دوي ما كلاغ ها خبرما را باخود تا شهر بياورند . حالا بگذار همان بزرگوار صدايت كنم تا بعد


خوشبختي اين روزها را روي صندلي هاي كهنه كافه نادري جا گذاشتيم با هدايت و شاملو و فروغ كه سرك مي كشيد از كنار در به ميز ما و تو اشاره مي كردي كه بروم دعوتش كنم بيايد بنشيند سر ميز ما يادت مي آيد؟. بعد ها فهميديم كه او چرا اين حوالي اينقدر پرسه مي زند . تو دفتر را باز كردي تا من شعري به يادگار بنويسم و من ماندم و اين عشق نفريني بي عاقبت ترسناك سهمگين كه مثل سلول هاي سرطاني تند تند در رگ ها ي خوني ام تكثير مي شد. گفتم چيزي به مرگم نمانده بيا برويم . باهم سوار ماشين لكنته تو شديم . من داد مي كشيدم از درد و تو مي دانستي كه بايد در كنار رودخانه زخم مرا مرهمي بيابي . آسمان آن روز مي باريد . من از زندان مي گفتم . از ياران در بندم و تو فقط گوش مي دادي . هيچ وقت نخواستي بيشتر بداني . من برايت از همسر دوستم گفتم . از جلاد گفتم . از سياست گفتم . از همه روزهاي گذشته و تو فقط گوش مي دادي. ميان من و تو فاصله بود و هيچ پلي هم نمي شد زد حتي با نگاه . آب سرد بود . مي خواستم پاهايم را تا زانو در آب فرو كنم تا اين تب داري لعنتي را به آب بسپارم . تو كلاغ هاي سرگردان را با انگشت روي پوستم كشيدي و بعد زيرش را امضا كردي . من دلم سيب مي خواست . برايم از درخت هاي بالاي گور استاد سيب چيدي. مرا نشان اش دادي و باهم اشك ريختيم . ف مي گفت او حكم پدر ات را داشته .چند گيلاس سياه روي سنگ قبر افتاده بود . من آسمان بالاي سر پدرت را دوست مي داشتم . به قول خودت اين منظره اي بود كه او هر صبح گاه رو به آن به دنيا سلام مي كند . من فهميدم كه دردي درونم ريشه زده . گفتم چيزي تا مرگم نمانده و تو برايم فال حافظ خريدي و پسرك فال فروش گفت كه من ميميرم . تو با دست راستت كه تنها مسير زندگي من شده بود به من حكم كردي كه بمانم . سرم داد كشيدي واشك ريختي ، اشك ريختي و خنديدي ، خنديدي و اشك ريختي ... گونه هايم را سرخ كردي.كف ماشين ات را خون گرفته بود . پسرك فال فروش گفت كه يك غروب پاييزي ديگر نخواهم بود . گفت بايد چراغ بياوري در ايوان تا شب پره ها را عشق بازي بياموزي . من فروغ روي ميز كهنه ات را باز كردم و مست و شوريده شعر خواندم تا صبح. بر گلوي تو شمعي آويزان بود و از حنجره ات مي شد واژگان را عريان ديد صبحدم كه برخاستم بستر بوي بال هاي سوخته مي داد و من كنار پيله ام كز كرده بودم

همين را مي خواستي؟ بي بالي ام را ؟ بيا امضا كن اين جنايت جديدت را روي زخم جاي بال هاي سوخته ام . امضا كن بزرگوارقصه هاي من .من مي خواهم دوباره به درون پيله برگردم بيا امضا كن نام ات را روي تن داغ ام تا بفهمم كه هنوز پروانگي نياموخته ام

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin