Friday, July 20, 2007


هفده ساله بودم ، با دختري آشنا شدم هم سن خودم اما صد پيراهن انگار بيشتر پاره كرده . دوستي ما در يك نا ممكن غريب ممكن شد . او يك روز برايم كتابي فرستاد...من از دنياي بي كودك مي ترسم . چاپ اول از محمد قاسم زاده كه بعدها به نام هيوا مسيح نوشت...هيچ پرنده اي نيازمند افتادن عكسش در آب نيست ، آب عكس آسمان و پرنده را براي دلتنگي خودش مي گيرد... كتاب كهنه اما تميز بود و زير جملاتي كه او دوستشان داشت خط كشيده شده بود. كتاب را برايم فرستاد و گفت من از دنياي بي كودك مي ترسم پروانه . خواهش مي كنم تا ابد كودك بمان، پشت آن چشم هاي تو غمي است كه بايد هميشه بماند آدمها به اندازه اندوهشان اوج مي گيرند . تا اندوهت چه باشد...همان روزها در حين درس خواندن كار مي كرد و خرج تحصيل خود را تامين . باهم وارد دانشگاه شديم . او علوم ارتباطات دانشگاه تهران و من تاريخ كه عاشقش بودم. از پل گيشا به حياط دانشگاه تهران مي آمد و در سوز سرماي دي ماه از بوفه پزشكي چاي مي گرفتيم و روبروي فني مي نشستيم و حرف مي زديم.و باهم گاه اشك مي ريختيم. او سرشار بود از دنيايي پر عظمت . روزهايش درگيري يك زن چهل ساله را داشت . انگار نه انگار كه هنوز هيجده ساله است.پر بود از يك عرفان عجيب. كار مي كرد . درس مي خواند . مي نوشت و ديوانه وار كتاب مي خواند . اما يك عشق و تلاش براي بنا كردن يك خانه چند ترمي او را از دانشگاه عقب انداخت . يك روز آمد و گفت مي خواهد ازدواج كند . بي هيچ دغدغه . سكوت كردم و پرسيدم مردي خلق شده تا تو را بفهمد ؟ مردي هست تا با دل تو پرواز كند ؟ گفت عجله دارم پروانه بايد تمام كنم قصه ها را . وقتي نمانده . تعلل براي انسان شدن نشايد. گفتم و ازدواج چه ربطي به انسان شدن دارد؟ گفت بايد كامل شد . مي خواهم در مردي اوج بگيرم و مادرانگي را تجربه كنم . وقت كم است ما در اين دنيا كارهاي زيادي داريم . ما هميشه در فكر مي كنم ، فكر مي كنيم، فكر خواهيم كرد زندگي مي كنيم پروانه اما بايد عمل كرد . بايد هماني كه مي خواهي شد. چقدر تعلل ؟بايد وقت و زمان داشته باشي كه اگر پشيمان شدي ، كه اگر راه را اشتباه آمدي بتواني بازگردي و دوباره عاشق شوي . نمي خواهم گرد پيري بر صورتم بنشيند و بلد نباشم عاشقي را و نتوانم پاره وجودم را پيدا كنم و در تعلل و بيهودگي سر كنم
سخت ترين ازدواج دنيا را كرد. يك ماه به ازدواج، مردي كه همسر او شد از پله ها افتاد و براي هميشه يك پايش دچار مشكل حاد شد . حتي پزشكان گفتند شايد ديگر راه نرود. باز بار زندگي بر دوش او افتاد او ايستاد و رفت و تعلل نكرد. يك سال بعد يك روز پاييزي تلفن زنگ خورد و در گوشي جيغ كشيد . من مادر شدم پروانه . آرام گفتم ديوانه درس ات را چه مي كني ؟ گفت وقت كم است . اين جزوه هاي نكبتي را براي كدام لحظه ام قاب بگيرم؟ جز خنده هاي يك كودك، يك انسان چه چيزي جاودانه خواهد شد؟ گفتم عزيز خودت مي داني وضع مالي ات ...؟ داد كشيد ساكت! بگذار عشق كار خودش را در طبيعت پيش ببرد. من خداگونگي را تجربه مي كنم دختر . هر روز برايم از طفلي كه در رحم داشت شعر مي سرود و من كم كم ديدم كه او در طفلش تركيب شد. او ، همسرش و پسري كه نه ماه بعد آمد. او يك مثلث ساخته بود. همسرش مي گفت ديوانه وار خانه را دوست دارد... لنگ لنگان كه از پله ها بالا مي آيم به عشق ديدن زني مي آيم كه مرا هيچ گاه ناديده نمي گيرد حتي وقتي پستان در دهان آريا مي گذرد مرانگاه مي كند و از ناوك چشمانش مرا سيراب مي كند. ..دوستم مي گفت بخوان پروانه بخوان من از دنياي بي كودك مي ترسم را چند بار بخوان. گاه زنگ مي زد و مي گفت كتاب را بياور و آن صفحاتي كه زيرشان خط كشيدم بلند برايم بخوان......يادت باشد تمام قصه هاي عالم از دنياي كودكي مي آيند و بزرگ مي شوند...همه چيز آنسوي رفتن است ...اين جمله را هر بار مي خواندم بلند مي گفت پروانه برو ، بخواه، فقط براي عاشق شدن بخواه...شايد نجات پشت يكي از همين لحظه هاست . ..مي گفت اگر يك روز با يك نگاه بهم ريختي رد آن نگاه را بگير تا پيدايش كني

به من ياد داد جسارت را وقتي از همه چيز براي خانه اي كه ساخته بود گذشت . او مي توانست يك نويسنده بزرگ شود...گفتم تو شاهكار خواهي شد، بچه را رها كن بنويس. گفت وقت براي نوشتن زياد است بگذار اين شيره عشق را كه ناگاه در وجودم غليان پيدا كرده به پاي مردي كه دوستش مي دارم و كودكي كه از اوست بريزم . كتاب ها نمي پوسند اما شيره خشك مي شود


گفت كودك بمان پروانه ، خنده هايت را ارزان با عشوه هاي شهر معامله نكن . گفت كنار پنجره بايست وبه شب
نگاه كن و به جهان نگاه كن و به روزي كه بايد پرواز كني
گفت شايد نجات پشت يكي از همين لحظه هاست ...شايد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin