Monday, July 09, 2007



براي زناني كه پشت ديوارهاي اوين عاشق مي شوند


نمي دانم چند بار چشم به راه بوده اي و نگراني ات را روي دروازه هاي آمدن ها و نيامدن هاي او كه دوستش مي داري نقش زده اي . نمي دانم براي كدامين عشق و براي كدامين نگاه بي تابي شب هايت را تنها نشسته اي ، اما ديشب زني به خانه ام بود كه من در لحظه به لحظه انتظارش ، نگراني اش و بغض هايش سالهاي انتظار و ترس و تنهايي را باز مزه مزه كردم و سكوت سهمگين خانه هر دوي ما را تا آخر دنياي آرزوهايي برد كه هيچ گاه برآورده نشد. ديشب زني به خانه ام بود كه همسرش ديروز به جرم بي جرمي بازداشت شده بود . ديشب اين اولين تجربه او بود كه بايد تا صبح پلك نزند و انتظار را بالا بياورد . ديشب دوباره قصه هاي سالهاي بازداشت،‌انتظار، عاشقي و هميشه متهم بودن را برايش گفتم . نگاهش كردم و آرام گفتم اين ابتداي راه است عزيزم . تو همسر مردي شدي كه نمي تواند ببيند و ساكت بنشيند ، مي دانم كه جامعه به لجن كشيده مان ديگر حتي نمي بيند و نمي داند و نمي خواهد بداند كه زندان رفته ها براي شرافت و انسانيت به زندان مي روند اما تو مي داني كه عشق تو براي كدامين كلام با قلم هاي ميله هاي سلول هاي اوين آرمان هايش را روي جدار كبره گرفته انفرادي طرح مي زند تا به تو ، به من ، و به انسان ثابت كند هستند كساني كه مي بينند و دم فرو نمي بندند. بايد دوام بياوري . بايد فكركني يك سال ديگر هم چشمانت رو به اوين انتظار مي كشند و انتظار يعني عاشقي . بايد بپذيري طعنه ها را ، تنهايي ها را ، بايد بپذيري بي رحمي ها را مثل سايه زيستن را بايد ياد بگيري اگرمي خواهي عاشق بماني . بايد ياد بگيري نفس بكشي، عميق عميق و ادامه بدهي زندگي را . بايد ياد بگيري روي دوپاي نحيف خود دويدن را تا آخر خط تجربه كني


ديشب تنهايي يك زن بغض ام را شكست كنج حياط زير چراغ مهتابي و ياد زناني افتادم كه سال هاست انتظار را پشت ميله هاي زندان عاشق مي شوند . ياد مادراني افتادم كه همه ‌آنچه از پسران شان براي شان مانده يك كيسه سياه است از لباس و ساعتي مچي كه روي دقيقه هاي اعدام از حركت ايستاده است . ياد زناني افتادم كه هرگز هيچ نويسنده اي از اين پا و آن پا كردن هايشان پشت در هاي اوين زير برف دي ماه ننوشته است . ديشب ياد زناني افتادم كه بغض خود را تنها براي ديوارهاي زندان قهقه مي زدند، ياد زناني كه شصت و هفت بار اعدام شدند و نامشان در هيچ فهرستي چاپ نشد
ديشب زني كنارم بود كه مثل آونگ طول و عرض اتاق را اشك مي ريخت . وقتي نام معشوق را تكرار مي كرد من آرام زير لب لالايي مي خواندم براي كودكي كه هرگز متولد نشد .... ديشب من در آينه به چشمان خسته و بي رمق خود خيره شدم و يك عمر عاشقي را پشت ناوك هاي چشم او دوباره عاشق شدم
پي نوشت
هركس كه تورا پس از من ببوسد
بر لبانت
تاكستاني خواهد يافت
كه من كاشته امش
نزار قباني
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin