Tuesday, July 31, 2007

يك سال پيش شيوا زنگ زد ...پروانه ايميلي برايت فرستاده ام ترجمه اش كن هر چه سريع تر...گوشي را قطع كردم و شروع كردم به ترجمه خبر وخامت اوضاع اكبر محمدي در زندان و ادامه اعتصاب غذا...ساعت نه شب خبر ترجمه شد، باهمه سختي هاي متن . صبح هنوز از جايم برنخاسته بودم كه كوهيار زنگ زد . ديشب اكبر محمدي ساعت نه شب جان سپرد...هنوز وقتي فرهنگ لغات ام را به دست مي گيرم ياد غمي مي افتم كه در حين ترجمه به جانم افتاده بود وصداي گريه هاي شيوا آونگ لحظات تلخ مرداد هشتاد و پنجم مي شود
اين شهر بوي تعفن مي دهد حتي اگر به شادي در آن قهقه سر دهيم و دست افشان و پاكوبان بخواهيم شادي را بسازيم . اين شهر بوي كفتار مي دهد
پي نوشت : دير آمدي اي نگار سرمست / زودت ندهيم دامن از دست ...اين صداي استاد شجريان بود كه ديشب مست ام نمود و خالي ام كرد از بود و نبود اين روزهاي تهي از پنجره
پي نوشت: شايد تكراري شده باشم ،قلمم و نوشتارم اما روزهايي هست كه آدمي به خويش مي پيوندد. سرگرداني شيريني دارد و در خيال و خوف و خاطره دست و پا مي زند اين روزها بايد ثبت شوند حتي اگر تكراري و تلخ باشند. ثبت اين لحظات را با معدود خوانندگان بلاگم سهيم مي شوم ، گاه نوآوري كردن خود عين ظلم كردن به قلمي است كه تازه در دوات ريشه زده است . فكر مي كنم بايد بيشتر بنويسم و بيشتر بخوانم اما نمي خواهم نقش بازي كنم وآنچه نيستم و نمي پسندم را به قلمم تحميل كنم . من تنها هر چه مي آيد را ثبت مي كنم
پي نوشت: مهرزاد عزيز آزاديت مبارك . اين روزها درست يك سال ميشه كه هم رو مي شناسيم . يادته همين مراسم اكبر ماروباهم آشنا كرد و پر كردن برگه بازجويي در پاسگاه آمل ! يادته چقدر جوابشون رو مي دادي و بحث هاي عجيب غريب راه مي انداختي ؟ حالا هم درست تو همون روزها آزاد شدي . حالا تو از خيلي از ماها باتجربه تر شدي عزيز مگه نه ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin