مرا به خود مگذار طلايه دار خوشه هاي گندم زار نگاه من
مرا به خود مگذار در اين خيال خفته در دهليزي خانه
كه هر بار كه از را ه مي رسي
زنگ ها به صدا در مي آيند و جوجه ها به آواز
مرا به خود مگذار ، و آن نگاه وحشي سركش را
كه هرشب از سقف به عرياني روحم خيره خيره نگاه مي كند
و يك بغل سوال بي جواب را روي گونه هايم حك مي كند
مرا به خود مگذار در اين خيابان هاي طويل بي هيچ اميدي به رفتن و رسيدن
كه هيچ زني از آن نمي گذرد و هيچ درختي در مسيرمان نيست
مرا به خود مگذار در اين حواشي خالي
كه بي تو بودن ر ايوسف در خواب هايش تعبير نخواهد كرد
و هيچ يعقوبي بر اين فراق نخواهد گريست
كه سارا و هاجر هر دو يك قصه اند از جنس نگاه تو ابراهيم
و ادر اين قصه اسحاق و اسماعيل از يك رحم انسان مي شوند
و مريم بر دروازه هاي اورشليم براي اين گناه مان قباي عصمت مي بافد
و عيسي تبر به دست مي گيرد تا گردن مجرمان بزند
و تو تكرار يك حادثه اي درون من
كه به تماشاي خويش بر خاسته اي در ناوك ناوك نگاه خيس
و اين اولين فصل عاشقي توست
و اين اولين فصل عاشقي توست
و موسي و محمد در چهل سالگي به رسالت رسيدند
پی نوشت: مرگ قیصر استادم ، اینک باز مرثیه ایست بر رویای انسان بودن و انسان زیستن ...افسوس افسوس که این کاروان راغم ساربان است . بغض است که می خواهد بیاید و جاری شود
<< Home