Tuesday, October 30, 2007


مرا به خود مگذار طلايه دار خوشه هاي گندم زار نگاه من



مرا به خود مگذار در اين خيال خفته در دهليزي خانه



كه هر بار كه از را ه مي رسي



زنگ ها به صدا در مي آيند و جوجه ها به آواز



مرا به خود مگذار ، و آن نگاه وحشي سركش را



كه هرشب از سقف به عرياني روحم خيره خيره نگاه مي كند



و يك بغل سوال بي جواب را روي گونه هايم حك مي كند



مرا به خود مگذار در اين خيابان هاي طويل بي هيچ اميدي به رفتن و رسيدن



كه هيچ زني از آن نمي گذرد و هيچ درختي در مسيرمان نيست



مرا به خود مگذار در اين حواشي خالي



كه بي تو بودن ر ايوسف در خواب هايش تعبير نخواهد كرد



و هيچ يعقوبي بر اين فراق نخواهد گريست




كه سارا و هاجر هر دو يك قصه اند از جنس نگاه تو ابراهيم



و ادر اين قصه اسحاق و اسماعيل از يك رحم انسان مي شوند



و مريم بر دروازه هاي اورشليم براي اين گناه مان قباي عصمت مي بافد



و عيسي تبر به دست مي گيرد تا گردن مجرمان بزند



و تو تكرار يك حادثه اي درون من



كه به تماشاي خويش بر خاسته اي در ناوك ناوك نگاه خيس
و اين اولين فصل عاشقي توست



و موسي و محمد در چهل سالگي به رسالت رسيدند



پی نوشت: مرگ قیصر استادم ، اینک باز مرثیه ایست بر رویای انسان بودن و انسان زیستن ...افسوس افسوس که این کاروان راغم ساربان است . بغض است که می خواهد بیاید و جاری شود






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin