Wednesday, August 01, 2007






تو آدم بزرگی هستی

دستانت را که روی سایه ام می کشی

دیوارها باردار می شوند

وخیابان ها دچار درد زایمان

می خواهند سر به شورش بر دارند

وقتی تو سایه ام را نگاه می کنی

می دانم نازا نیستم با تو

من به او ايمان دارم.مادرم اما مي‌گويد

این طفل حرام زاده است

باید سقطش کنی

سایه ام از من فرار می کند، ترسو خطابم می کند

وقتي مي بيند سست شده ام

مادرم دق می کند

این بارداری قانون خاندانش را زیر پا گذاشته

سایه ام باردار است

من نمی دانم سایه ام را کجا پنهان کنم

که شکم برآمده اش روی سنگفرش خیابان ها رد می اندازد

و آدمهای بیشتری از رویش رد می شوند و دچار درد بارداری می شوند

سایه اما می خواهد همه بدانند باردار است

تو آدم بزرگی هستی

سایه ام ازتو باردار می شود

آرزو می گوید

باید سقطش کنم

می گوید نمی شود در مشرق زمین همبستری اول را به گور سپرد

خودت را گول می زنی

می گویم من باردارم

ببین

و می روم زیر نور چراغ تا سایه ام را روی دیوار ببیند

آرزو می گوید

روزی که فهمید دیگری را دوست دارد از شوهرش برید

شوهر یعنی یک عمر تاریخ نانوشته یک زن ، اما او برید

رفت شمال امریکا

در یک آکادمی قدیمی ، با یک فیلسوف چشم آبی دورگه انگلیسی همبستر شد

زیر نور مهتاب

لذت آزادی که فریادش را به آسمان ها رساند فهمید هنوز " حسین " را دوست دارد

و ویارش پلو قیمه نذری است و شله زرد شب قتل امام حسن

آرزو می گوید

از خودت فرار می کنی، ما اسیر این خاکیم

او نمی بیند سایه ام چقدر از این مادرانگی راضی است

می گوید

وقتی متولد شود مثل سگ پشیمان می شوی

این خاک لیاقت طفلت را ندارد

چند بار می خواهی مرگ فرزندان این خاک را ببینی

می گوید هیچ جا به او شناسنامه نمی دهند

می گویم هستند كساني كه او را باور كنند

می خندد از ته دل

می گوید طفل مرا اما هیچ کس باور نكرد

گفتند چشمان حسین که آبی نبود

پدرش بچه را برد، روزی که پلوی نذری ریختند ته حلقش تا خون کافر در رگش نماند

گفت شما لیاقت این بچه را ندارید

بچه ام از یک پا فلج است و گوش راستش نمی شنود ، همان گوشی که مادرم هر روز به زور در آن اذان می خواند

می گویم سایه ام را ببین چه رقصی می کند روی دیوار

به سادگی ام می خندد

برایت فلسفه نمی گویم

من از نگاهش بار دار شدم

من مادرم را نکشتم. او پیر بود ، خیلی پیر

چرا مرگ را نمي پذيريم تا دوباره متولد شويم؟

مرگ یعنی نوزایی

برایت فلسفه نمی گویم

من صدای ضربان های طفلم را از دیوار های فاصله می شنوم

وقتی سرم را تکیه می دهم به دیوار های قدیمی شهر

قلبش آرام می زند

تو می گویی از خانواده ات چند نفررا لای جرز این دیوارها گذاشته ند و کشته اند

من صدای قلب طفلم را از این دیوارها می شنوم

صدای پدربزرگ تورا که درمشروطه تبريز تیر بارانش کردند

من طفلم را می خواهم وضع حمل کنم

آرزو می گوید طفلت حرام زاده است بفهم دختر

مادرم دق کرده

حکم داده اند بر قتلم

می گویی تا آبادان تغییر مسیر می دهیم

شاید قابله ای

آرزو می گوید

این گه خوری ها مال اروپا یی هاست

سایه ام راضی نمی شود سقطش کنم

کنار خلیج فارس نشسته ام و ضجه می زنم

تو دست می کشی روی بر آمدگی شکمم و لقمه می گیری برایم ازماهی های دریا

عق می زنم روی ماسه ها

می گویی در اروپا بدنیا می آید

می گویم سایه ام بوي اين خاك را مي ‌دهد

مي گويم سايه ام همين جا اهلي شده است

می گویی اروپا او بدنیا می آید

لقمه را پس می زنم

زار می زنم

ضجه می زنم

کبود می کنم صورتم را

من می خواهم در اين خاك ما در شوم

مادرانگي ام را در همين كوچه هاي تنگ و تاريك مي خواهم با تو جشن بگيرم

مادرم دق کرد ،خواهرانم سالهاست سیاه می پوشند

عدالت را نادیده گرفتم

توگفتی با طفلمان که برگردیم

دیگر زنی در کوچه تن فروشی نمی کند

و هیچ تاجری فال تجارت بعدی اش را از کودکان دست فروش نخواهد خرید

اینهمه دربدری کشیده ایم ، سنگ ها را ببين براي سنگسارم قلوه مي شوند

داد می کشی پناه ببرم به کشتی های امریکایی

که نورشان دریا را می شکافد و رقص پسرکان بندری را رویایی می کند

تف بر من

دریا موج بر می دارد

کشتی نور می اندازد روی سايه ام

کوسه ها می آیند سراغ طفلم

سایه روی موج می رقصد، جنون مرگ

داد می کشی برخیزم

می نشینم چهار زانو کف دریا

دستانم را می کشی

آرزو می گوید

حسین ها می مانند اینجا ، طفلان ما حرام زاده اند

آرزو مي گويد

تا بوده طفلان ما را تاريخ سربريده، سال هاست در اين خاك كسي عاشق نشده

می گوید

سقطش کن دختر

زود باش دختر

سایه ام می رقصد

دستانم را میکشی

دامن سپیدم به آب تن داده

پاهایم ساییده می شوند روی شن ها

داد می کشی ایراندخت

خودم را به دریا می سپارم

تا دیگر هیچ سایه ای از من نماند، شايد فرزندان تو عاشق شوند

داد می زنی ایراندخت

داد می زنی آزا


....
آرزو می گوید


حجله اي برايش روشن كنيد...ميدان آزادي...حجله اي براي او

حجله اي براي طفلش

آزادي

پروانه وحيدمنش/ استانبول 1386








مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin