Monday, August 06, 2007


به پوپه ميثاقي، نامي فراتر از يك دوست كه رفت از اين حوالي خاكستري اين خاك و نگفت كه ما براي خوردن يك سيب چقدر تنهاييم؛ سفرت خوش عزيز جان


من و تو باهم بال گشوديم


همان صبح سرد آذري


كه كلاغ ها جوجه هايمان را از آشيان به چنگال گرفتند


تو زاده شدي


و من زاده شدم


و صداي پاي مرد روي برف ها خاطرات مان رالگد مال كرد


تو

چشم كه باز كردي


پاييز باغ را به خواب خوش لالايي مي خواند


زمستان سردي بود


و من زير بالهاي تو پيله كردم


شانه به سر من


بهار


همان بهار اولين و آخرين مان


پريدن را با هم تجربه كرديم


آسمان هم آن بهار را فراموش نمي كند


كه پروانه اي نحيف


پريدن را باتو آموخت


حالا تنها مي پري شانه به سر


در اين غروب لعنتي روزگا ر بي پر و بالي من ؟


و من با روياي بالهايت
خاكستر پروانه مي شوم



پي نوشت : پوپه يعني شانه به سر


پي نوشت : هميشه وقتي دوستي مي رود ، من حزن انگيز ترين شعر روي اين كره خاكي مي شوم . چه كنم با اين دل عاشقم! آنكه من دوستش مي نامم برايم تداعي شعر است و شور است و شعور



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin