Friday, August 10, 2007

بودن يا نبودن مساله اين است؟
***
دوازده تايي مي شوند . دررا كه باز مي كنم سرشارم مي كنند از نفس كشيدن كه در طول هفته از من دريغ مي شود و صداي جيغ و فرياد شان مرا هم به فريادي عميق وا مي دارد كه تا ته ريه هايم نفوذ مي كند . اينجا من قرار است با بچه ها نوشتن را تمرين كنم . بچه هايي كه پدر ها و مادرهايشان يا ديگر نيستند يا مرده اند يا آنها را رها كرده اند . دخترهايي حدودا هشت تا ده سال . قرار است امروز با بچه ها به پارك برويم تا آنها عكاسي كنند . اينجا من پر مي شوم از بودن و نفس مي كشم،هرچند قصر روياهاي من هميشه ديواره هايي خيالي دارند و هيچ شهزاده اي در آن مرا نمي خواند به تماشاي باغ .من اما آنچه از من دريغ مي شود را با اين نگاه هاي معصوم قسمت مي كنم و تو نمي فهمي كه چقدر هميشه منتظر بودن و هميشه نرسيدن سخت است. اول همه قصه ها عروس روياها مي شوم و پايان قصه خط مي خورم تا آنها بتوانند زندگي كنند كه عشق سركش نامشروط بدون مرزو قاعده و چارچوب جلوي زندگي كردنشان را مي گيرد و من نمي دانم اين زندگي نكبت هزار داماد كه همه آنرا مي كنند!! چيست؟
هنوز آماده نشده ايم كه راهي پارك شويم . در كوچه ايستاده ام و بچه ها دورم حلقه زده اند .زني با سگ سياه پاكوتاه و پشمالويش از جلوي موسسه رد مي شود .بچه ها داد مي كشند كه خاله مي شود برويم سگ را ببينيم ؟ زن مي ايستد و من سري تكان مي دهم كه برويد و به بچه ها مي گويم مواظب باشند وخودم هم مي روم جلو . زهرا سر به سر سگ مي گذارد و دستانش را روبه صورت سگ مي گيرد. سگ پارس مي كند و شلوار زهرا را مي گيرد.همه بچه ها مي ترسند . رنگ به رخسار زهرا و سميه و نگار و افسانه نمانده . مي دوند سوي من و جيغ مي كشند . نمي دانم چرا ناگاه ياد تئاتري مي افتم كه دختركي خردسال در آن روي صحنه زانو زد و دامنش را روي زمين پهن كرد و گفت ..بودن يا نبودن مساله اين است . و دستش را رو به تماشاچي ها جلو آورد. من هم ناگاه وسط كوچه زانو مي زنم و مانتو ام را روي زمين پهن مي كنم و دستم را رو به بچه ها مي گيرم و بلند مي گويم . بودن يا نبودن مساله اين است ...بچه ها شوكه مي شوند . معلمشان وسط كوچه زانو زده است .آنها هم بدون اينكه من بخواهم زانو مي زنند و بلند مي گويند بودن يا نبودن مساله اين است . و بعد رو به استاد عكاسي شان كه در حال بيرون آوردن دوربين هاي يك بار مصرف از صندوق ماشين است مي كنند و داد مي زنند عمو عمو بودن يا نبودن مساله اين است . عمو تعجب مي كند و مي پرسد چه خبر شده ؟ خنده ام مي گيرد از زانو زدن و دست به جلو دراز كردنشان . كاش دامن به تن داشتند . به پارك مي رسيم . بچه ها هر كدام دوربين به دست شرو ع مي كنند عكاسي . جمعشان مي كنم و مي گويم خوب به همه چيز نگاه كنند .بايد خاطره اولين روز عكاس شدنشان را بنويسند . مي گويم من هم مي نويسم خاطره اين روز را . فرزندان يك خانواده دوربين بچه ها را مسخره مي كنند و دو گروه دعوايشان مي شود، سر اينكه دوربين هاي بچه هاي موسسه بدرد نخور است و دوربين پدر بچه ها عاليست . مي بينم كه عسل و زهرا در حال دعوا با بچه هاي آن خانواده هستند، مي روم و از عسل مي خواهم آرام باشد . مي گويم خوب نيست آدم سر اين چيزها با كسي دعوا كند و حرف زشت بزند. بعد ناگهان باز مي گويم بودن يا نبودن مساله اين است، مساله اين نيست كه اين دوربين كي بهتر است . مساله بودن است خوب بودن خوب بودن

نگار مي گويد آره خاله مساله اين است . كنجكاو نگاهش مي كنم و مي بينم به عسل مي گويد ول كن چرا دعوا مي كني بيا برويم

در راه به سمت ماشين، بچه ها از لبه هاي ديواره هاي پارك بالا مي روند . سميه رو به بلال فروشي كه داد مي كشد و مردم را به شير بودن بلال هايش دعوت مي كند كرده و مي گويد بودن يا نبودن مساله اين است . گيج شده ام . ياس كنارم راه مي رود و هنوز ليوان يخ در بهشت را در دست دارد و مي گويد خاله بودن يا نبودن مساله اين نيست ؛‌ مي گويم نه عزيزم بودن يا نبودن مساله اين است . مي گويد مساله اين نيست. مي پرسم پس مساله چيست ؟‌مي گويد مساله اين است كه اين مساله نيست . اين جمله را ياس مي گويد و بعد از ته دل از اين جمله اش مي خندد.ياس هنوز ده سال هم ندارد،‌اما اين جمله اش مرا ساعت ها به خود مشغول مي كند . سوار ماشين مي شويم . بودن يا نبودن . بچه ها دست مي زنند و شعر مي خوانند و مي رقصند و من زل مي زنم به شيشه و آدم ها و به خيابان و به بودن و به نبودن . به خواستن و به نخواستن و ماندن و نماندن و به رفتن ............و دلم هري مي ريزد پايين . بودن يا نبودن مساله اين نيست مساله اين است كه مساله اين نيست. پس مساله چيست و سگي پارس مي كند و كسي مي رود و من مي مانم و بغضي و باز بودن يا نبودن و من كه باز بايد نباشم انگار
پي نوشت: سهمگين آمدي و ويران كردي تا دشتي شوم كه هرچه خواستي در آن بكاري بدون هيچ برج و بارو و كومه و باغي .انتقام مي گيرم از اين ويرانگري . ويرانت مي كنم اي دوريت تجربه تلخ زنده به گوري . منتظر باش زلزله اي در راه است اي دوست داشتني
پي نوشت :نمي پذيرم حقيقت حقيقت است ، چگونه بپذيرم رويا روياست ؟ راهب سايگيو 1118-1190
پي نوشت: چه شهر غم زده اي باز نيست ميكده اي / براي محتسب اين ديار گريه كنيد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin