Wednesday, August 15, 2007


نمي دانم چرا امروز بي اختيار به ياد تو افتادم . شايد هم خيلي بي اختيار نبود . اين روزها خبر از گروگانگيري در افغانستان خب آدم را بيشتر از پيش متوجه سرزمين تو مي كند. يادم نمي رود آن عصرهاي داغ دماوند را كه باهم در باغ خاله جان گرگم به هوا بازي مي كرديم و هردو خسته پاهايمان را در جوي آبي كه از وسط باغ رد مي شد فرو مي كرديم و شعر مي خوانديم . تو كلي ترانه هاي محلي بلد بودي



پيرن از چيت چارگل داره آن گل
دوازده بند كاكل داره آن گل
دوازده بند كاكل –خرمن گل
هواي شهر كابل داره آن گل


از كابل مي گفتي كه باباي خدا بيامرزت از آنجا بود و از هرات مي گفتي كه مامان از آنجا بود . برام مي خوندي و از ته دل مي خنديدي


شب مهتاب بيايم زير جايت
به زير سركنم موي سيايت
اگر همسايگان بيدار گردند
منو پنهون بكن جونم فدايت

كودكي هاي روزهاي تابستان دماوند و خيره شدن به غروب زير درخت‌هاي سيب خاله جان و مادرت كه هميشه با يك لگن پر لباس ته باغ رخت مي شست زود گذشت و ما كم كم راهي تهران بوديم كه يك روز عصر براي چيدن علف كوهي من و تو و مادرت و مادربزرگ خدا بيامرز من، دل به كوه و دشت زديم . وقتي سراشيبي كوه را دست در دست هم مي دويديم صداي مادربزرگ، هردويمان را ميخكوب كرد . ستاره خانوم بگذار پونه را ببريم تهران. بگذار درس بخواند . ببين چقدر شعر بلد است . حيف اين دختر كه سواد ندارد.
تو دستم را فشار داد ي و ايستاديم . دامن سرخ مادرت پر بود از علف كوهي . و موهاي سياهش از زير روسري اش بيرون زده بود. مادرت اما و اگر مي آورد و تو معصومانه به صورتش زل زده بودي و التماس مي كردي كه قبول كند با ما بيايي تهران.
آن روز عاقبت مادرت قبول كرد تو به تهران بيايي و پدر با هزار پارتي بازي و دردسر اسم تو را در يك مدرسه نوشت . ما همسن بوديم اما تو كلاس اول مي خواندي و من پنجم بودم
در پوست خودت مي گنجيدي . يادت هست لب حوض مي نشستيم و من به تو ديكته مي گفتم . جمعه ها كه راهي دماوند مي شديم براي مادرت كلي خاطره تعريف مي كردي و من مي ديدم شيارهاي دست مادرت عميق تر مي شود و گونه هايش گود افتاده تر . يك روز عاقبت فهميديم كه عموي بيمار60 ساله ات آمده و مادرت به عقدش درآمده . تو آنشب اشك مي ريختي اما هيچ وقت نگفتي چرا . ما با هم دور حوض دوچرخه سواري مي كرديم و تو هي شعر مي خواندي . انگار اين دوبيتي ها تمامي نداشتند



بيا كه از غمت تب مي كنم من
به زاري روز خود شب مي كنم من
همون بوسي كه دادي كنج دالون
هميشه ياد اون شب مي كنم من


يك روز اواخر اسفند بود و مادرخانه تكاني مي كرد و ما در حياط بنفشه مي كاشتيم . رو به من كردي و گفتي پروانه مي ترسم . دستهاي گلي و كوچكم را باشلوارم پاك كردم و گفتم چرا مي ترسي ؟ گفتي نمي دانم اما هيچ وقت اينقدر خوشبخت نبودم . حالا مي فهمم اين كلمه چي بود كه مادرم هميشه برايش آه مي كشيد. گفتم نمي دانم اما مي دانم به قول بابا تو آينده خيلي خوبي خواهي داشت . من مطمئنم . آنوقت باهم مي رويم كابل و تو يك مطب مي زني آنجا و خانوم دكتر مي شوي . خنديدي اما باز گفتي اگر اين روزها فقط خواب و خيال باشد؟ گفتم بس كن چرا خواب . بيا بنفشه بكاريم.

عيد شده بود. همه سر سفره هفت سين نشسته بوديم تا سال تحويل شود . باز روبه من كردي و گفتي دلم شور مي زند و دستانت يخ بودند. سال كه تحويل شد پدر حافظ را آورد و براي خانواده فال گرفت . تو رو به پدر كردي و خواستي براي تو فال جداگانه بگيرد . مادربزرگ گفت مگر معني اش را مي فهمي و تو سري تكان دادي كه مي فهمم و او ديگر هيچ نگفت

زان يار كزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود

روز سوم –چهارم عيد بود كه در خانه مان را زدند . پدر در را كه باز كرد مادرت با صورت كبود به همراه عموي شصت ساله و برادرت عزت وارد خانه شدند. عمويت به نظر قلدر مي آمد . رو به پدرم كرد و گفت پونه كجاست آمده ايم ببريمش . مادربزرگ پريد جلو كه كجا؟ ستاره خانوم آهي كشيد و گفت قرار است عروس شود. داماد سبزوار است . جوان نجيبي است . سي سالي دارد . در كارخانه كار مي كند . آقا مي گويد با خداست .
مادربزرگ گفت از روي نعش من رد شويد پونه را ببريد او هنوز يازده سال هم ندارد . شوهر مي خواهد چه كار ؟ اما عمو داد كشيد و دستان تو را كه مثل بيد مي لرزيدي گرفت و گفت كه وسايلش را هم بعدا مي بريم. و لگدي به پهلوي مادرت زد كه يعني خفه شو.
من به پدرم با خشم نگاه مي كردم كه هيچ كاري نمي كند و دنبال ات دويدم . داد زدم ستاره خانوم بگذاريد پونه بماند . تورا به هر چه دوست داريد ...و اشك مي ريختم اما پدرم دستم را گرفت و در را بست . همه چيز مثل هواري برسر خانه مان خالي شد . تو رفتي و من سه شبانه روز اشك ريختم و هيچ نخوردم.
تعطيلات عيد تمام شد . مدرسه باز شد و من تنها مي رفتم مدرسه . عصرهاهم تنها به بنفشه هايي كه باهم در باغچه كاشته بوديم آب مي دادم . كم كم تو فراموش شدي هر چند براي من هميشه بودي و باتو درد دل مي كردم
هيچ خبري از تو نبود .يك بار كه پسر عمويت را در دماوند ديدم گفت كه همه خانواده تان در سبزواريد و گفت يك دختر 2 ساله داري . من اما هنوز وارد دبيرستان نشده بودم
سال سوم دبيرستان يك روز تلفن زنگ خورد . صدايي با لهجه شيريني سلام داد . داد كشيدم تويي پوني من ؟ و باهم خنديديم . حالا سه تا بچه داشتي . گفتم خوبه والا يك شهر قشون داري و خنديدي. گفتي شوهرت خيلي متعصب است و تو در خانه حبسي و حق نداري بيايي بيرون الان هم از زايشگاه زنگ مي زني . گفتي قابله آوردند اما چون داشتم سر زا مي رفتم آوردنم به زايشگاه . گفتي اين اولين و شايد آخرين فرصتي باشد كه توانسته اي با من در تماس باشي .
گذشت . روزها تند و سريع بي آنكه فكرش را بكنيم گذشت . هميشه وقتي خبر از اخراج افغان ها از ايران را مي شنيدم و مي خواندم عصبي مي شدم . نفرت خاصي داشتم به كساني كه مي گفتند بالاخره يك روز بايد بروند سر خانه و زندگي شان . اما نمي دانستم شوهر تو سالها قبل به طالبان پيوسته است . نمي دانستم تا اينكه دوباره زنگ خانه مان به صدا در آمد . تو بودي و چهار تا بچه قد و نيم قد. گفتي آمدي حلاليت بطلبي . چقدر آن چشمهاي ميشي ات خسته بودند . گفتي دولت فشار آورده و پسرت چند روزي زندان بوده . بايد برويد. گفتم كجا مي رويد. هرات ؟ كابل ؟ مزار شريف؟ گفتي فعلا هرات خانه يكي از بستگان . اما ...و زدي زير گريه . اشكهايت را پاك كردم و گفتم پونه چه كار مي توانم برايت بكنم ؟ گفتي هيچ . خوشبختي از وقتي متولد مي شوي ، نه از وقتي در رحم مادرت هستي تقسيم مي شود . ما را چه به خوشبختي . يادت هست آنروز كه بنفشه مي كاشتيم ؟
آهي كشيدي و من نفهميدم اين آه به قدر يك تاريخ حرف در خود داشت . تو رفتي و من هيچ گاه نفهميدم پونه چشم ميشي باهوش من كجاست و چه مي كند . تو مي خواستي خانوم دكتر شوي ،مي خواستي با خرافات بجنگي . مي گفتي مي خواهي مثل مادرت نشوي و از او بيشتر زاييده بودي . تو مي خواستي ... واي چه چيزها كه قرار بود اتفاق بيفتد ... چادرت را كشيدي سرت. گفتم پونه يه دوبيتي بخون. فقر از صورتت مي باريد و بچه هايت اشك مي ريختند و نق مي زدند. از خودم بدم آمد. از اين مدعيان دروغين بدم آمد. از همه چيز. نگاهم روي گونه هايت خشك شد . چقدر پير شده بودي پونه . به دستهايم كه تحمل درد را نداشتم نگاه كردم و ديدم پينه هاي دست پونه همه زندگي مرا بي اعتبار كرده . حالا هي بيايد و برود ومن كتاب بخوانم و بنويسم و براي خودم بگويم در راه پيشرفت مملكتم تلاش مي كنم. انسان بودن تجسد وظيفه است . دوباره گفتم پونه جان پروانه بگو چه كمكي مي توانم بكنم.اشكت را پاك كردي كه هيچ و

آرام خواندي


بيابان در بيابان ؛ دشت گندم
غريب افتاده ام در ملك مردم
به يادت آورم: ياد تو مرهم
به هركس مي كنم رو : زهر كژدم


حالا كجايي ؟ چه مي كني ؟ يعني يك روز مي توانم دوباره چشم هاي ميشي ات را ببينم كه مي خندند ؟ يعني مي شود پونه من ؟ حالا باز مثل احمق ها عصبي مي شوم كه دنيا براي گروگان ها بهم ريخته اما هيچ كس نمي پرسد هزاران كودك افغاني در چه وضعيتي هستند؟ ديوانه ام پونه مي دانم ديوانه ام اما مرا ببخش هم زبان خوب من كه تورا بيرون كردنداين نااهلان ..حالا حق دارم نفرين كنم يا باز مي گويي خدا خشمش مي گيرد ؟
پي نوشت : براي اتفاق هاي مهم زندگي هميشه يك آن لازم است تا تصميم بگيري . همان لحظه كه حس مي كني تمام وجودت راضي شد بايد تصميمي را كه گرفتي عملي كني . ديروز تصميمم را گرفتم . خيلي سريع تر از آنكه فكرش را بكني. چقدر دنيا خالي است و من چقدرخالي از دنيا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin