Tuesday, August 21, 2007



آسمان را نگاه كن ، همان بالا بالا ها را كه دستمان را هرچه دراز كنيم به آن نمي رسيم . بگو ببينم
نيمه ماه را كي گاز زدي ؟ چرا خبرم نكردي باهم ... ؟ تو مي خندي و به برق چشمانم خيره مي شوي . دلم مي خواهد خط بكشم روي تمام روزهايي كه بي تو گذشته است و از اول يك كاغذ سپيد بردارم و خودم و خودت را طرح بزنم . هرچه مي خواهم تورا جور ديگر طرح بزنم همين رنگ و چهره را برايت انتخاب مي كنم . گاه غير قابل دسترس و گاه نزديك و هميشگي . گاه تلخ و گاه شيرين . گاه عصبي و گاه آرام . همين گونه كه هستي مي خواهمت . بين ما فاصله هست قد فاصله بين دو نيمه ماه . نيمه پنهان و نيمه رخشان . هيچ كس نيمه پنهان را نمي بيند جز نيمه رخشان . اين فاصله را تو مي تواني وقتي رو به خورشيد كردي پر كني تا كامل شويم . آنوقت من مثل شمع در ايوان در نور خورشيد صبحگاهي خود به خود محو مي شوم و مادربزرگ چشمهايش را مي مالد و سماور را در ايوان روشن مي كند و منتظر مي شود نوه ها از خواب بيدار شوند . حالا نور ايوان از شمع است يا از خورشيد ؟ نشسته اي روبرويم ومن مي خواهم حسادت خدا را ببينم . دلم مي خواهد به او ياد بدهم عاشقي را . ماه گم مي شود پشت ابرها و ما بايد برويم . تو به زلف هاي سرگردانم در باد نگاه مي كني و مي خواهي برايت بنويسم... مي دانم مرا مي خواني و مي داني تو را مي خوانم . آسمان چقدر نزديك شده امشب و اين باران چه موقع خوبي شروع كرده به باريدن
راستي چه فرق مي كند من عاشقم يا تو ؟ چه فرق مي كند رنگين كمان از كدام سمت آسمان شروع شده است ؟ چه فرقي مي كند تو بگو؟
چه خوب است دور از همه اين دغدغه هاي هر روزه لحظه اي براي خودت باشي ...خوب است فرار كنيم بي آنكه شهر خبر دار شود. خوب است تا اين روزها را كه ناگهان دير مي شود زود زود پيدايشان كنيم . بيا راه را من بلدم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin