Saturday, August 18, 2007


سنجاقکی میگفت که مارمولکی میگفت که دوست پروانه اش می گفت که پسر خاله اش با یکی دوست شده که یارو یهو شاهپرک شده بوده
آروم بود. از همیشه آرومتر. یه جوری نگاه می کرد که نگاهش هرکسی رو می تونست دیوونه کنه. گفتم
چی شده؟ - چیز ... : نه بگو. چیه؟ - اینطوری نمی شه... : چطوری نمیشه؟ - من .. من پروانه می خوام! : پروانه؟ ...نمی دونم چند روز بعدش بود که من تصمیم گرفتم برم تو پیله. دلم می خواست همونی بشم که می خواد ٬ که نره ! رفتم تو پیله. نمی دونم چطوری گذشت. داشتم از ذوق می مردم. من پروانه می شدم. داشتم بال در می آوردم

بالاخره اون روز رسید. پیله شکست و من بیرون اومدم. وای خدای من! من شاهپرک شده بودم .دو سه روزی منتظر موندم تا اومد. کیف می کردم ازینی که شدم. نه چون بالهام قشنگ بود. چون اونجوری بود که اون می خواست ... رسید. از دیدنم تعجب کرد. فکر هم شاید نمی کرد که بتونم همون چیزی بشم که اون می خواد. باورش نمی شد. کلی با بالهای خال خالیم بازی کرد ... یه مدت گذشت. دیدم باز یه جوری داره نگاه می کنه ٬
چیه؟ - هیچی... : نه بگو دیگه. یه چیزی هست. - چیز... : بگو... - من فکر کنم که تو... : من چی؟ - تو،تو اوّلش قشنگتر بودی... : یعنی چی؟ - راستش این بالها بهت نمیان. : راست می گی؟ - آره. ببین من خوابم میاد. نمیفهمم تو چی میگی. - بخواب پس. من همینجام... خوابیدم ٬ بیدار که شدم اون نبود. خیلی دنبالش گشتم. نبود. تنها نشانه اش دو تا بال بود، رو کتفهای من. شاهپرک شده بودم. تازه یادم افتاد که عمر شاهپرک فقط یه روزه ... الان هم خوبه تو اینجا نشستی داری گوش میدی ... خورشید داره غروب می کنه
پي نوشت: اگه دستم به دنيا برسه ..به يكي كه خيلي يگانه است امشب گفتم كه چه بلايي سر دنيا ميارم. دنيا بره خدا رو شكر كنه هنوز دستم بهش نرسيده.كري هم نمي خونم .دستم برسه دودمانشو به باد مي دم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin