Wednesday, September 05, 2007


گاهي بعضي روزها بدترين روز مي شوند برايم
صبح 13 شهريور: كف سالن ، كنار در اتاق رئيس هميشه غايب و حاضر در تمامي همايش ها و جلسات ،دوزانو مي نشينم و كيفم را سفت به آغوشم مي چسبانم و به رويش خم مي شوم. هركس كه رد مي شود نگاه تمسخر آميزي به من مي كند. درد در تمام وجودم مي پيچد و مي خواهم فرياد بزنم . صبح دو تا آمپول زده ام و چشمانم بسكه اشك ريخته ام باز نمي شوند و قلبم مدام فشرده مي شود. مردي مي آيد و مي گويد چرا كف سالن نشسته ايد درست نيست روي زمين نشسته ايد....مي گويم صندلي نشانم بدهيد مي نشينم رويش . مي گويد به هر حال خوب نيست نزديك اتاق رئيس دانشكده روي زمين بنشينيد شما يادنگرفته ايد به بزرگتر احترام بگذاريد.؟ مي گويم برو بابا دلت خوش است بزرگتر آمد بلند مي شوم جلوي پايش . چند باري از جلويم رد مي شود و باز تذكر مي دهد . اين بار مي پرسد بارداريد؟ و من هم بي مكثي مي گويم آره باردارم دوقلو هم هستند.امري؟ مي گويد بهتان نمي آيد.همين طوري پرسيدم . وقتي همه از آمدن رئيس دانشكده نا اميد مي شوند ، منشي مرا به اتاق معاون صدا مي كند...معاون محترم نگاهم مي كند و مي گويد گفتي چند قلو هستند ؟‌ يعني تو در اين دانشكده درس مي خواني و نمي داني معاون آن كيست يا ...؟ مي پرم در حرفش كه ...مي گويد من امضا نمي كنم بگذار خود رئيس بيايد . كارت كه ماند مي فهمي چند قلو حامله اي

ساعت 5 بعد از ظهر 13شهريور: كتاب را مي گيرم در دستم و به آقاي مستوري مي گويم كه براي ويرايش آن بايد يك هفته ديگر بيايم اين هفته وقت ندارم. نگاهش روي صورتم خشك مي شود. هنوز يك قلپ از شربتم را نخورده ام كه در دفتر را مي زنند و پسرچهارساله اش وارد مي شود. خنده اي مي كند و رو به پدر مي گويد مامان را آوردي بالاخره بابا ؟ مامان و خودش را پرت مي كند در آغوشم . نگاه آقاي مستوري به پسرش سينا و بوسه هاييست كه نثارم مي كند. سينا مي گويد بابا چقدرمامان جوان مانده . مامان درس ات تمام شد ؟‌ديگر مي تواني برگردي ايران باهم زندگي كنيم . نمي داني چقدر دلم برايت تنگ بود...دستان كوچكش را از خودم جدا مي كنم . روي دو پايم بند نيستم و نمي توانم اين كار آقاي مستوري را بفهمم . سينا مانتو ام را گرفته و دنبالم مي آيد و زار مي زند . كتاب را مي گذارم روي ميز و ميگويم . بازي زشتي بود آقاي محترم خيلي زشت . سينا اشك مي ريزد و خودش را به من مي مالد و ...اشك در چشمانم حلقه زده و باز سرم گيج مي رود..من تحمل اينهمه فشار را ندارم، تحمل اينگونه خريد و فروش هاي عاطفي را ندارم . نفرت وجودم را پر مي كند از پدر سينا

غروب 13 شهريور: راهي مطب دكتر هستم . ميدان انقلاب مثل هميشه شلوغ است . گشت ارشاد سمت غربي ميدان نگه داشته و پياده جانب غربي تقريبا خالي است . هر از چند گاهي چتربازان نظام مقدس هم دختركي را صيد مي كنند و شروع مي كنند به نصيحت . از اين سوي ميدان نگاه مي كنم و با خودم مي گويم اگر فقط بيايد طرف من . آنقدر خسته ام كه مي توانم هر خريتي بكنم . ماشين كم است و ازدحام خيابان كارگر را گرفته . به آدمها نگاه مي كنم و صدايي از پشت سرم مي گويم خانوم باشما هستم ... برنمي گردم و سوار ماشين ونك مي شوم، درحالي كه راهي هفت تيرم


ساعت10 شب 13 شهريور: از مطب آمده ام بيرون . دلم مي خواهد پياده روي كنم به سينا فكر مي كنم و دروغ زشتي كه پدرش به او گفته تا مرا داشته باشد .و به كودكي كه اينطور صادقانه مرا مي بوسيد. اشك درچشمانم حلقه زده و دلم تنگ است و از خودم بدم مي آيد . هوا خوب است و خيابان ها خلوت شده است . از جلوي طلا فروشي هاي كريم خان رد مي شوم و روبروي كليسا در پارك مريم مقدس مي نشينم . واژگاني چون شعر وادارم مي كند دفترم را باز كنم . گوشه پارك پسركي روي صندلي نشسته است و ناله مي كند . در منتهي اليه شرقي پارك هم پيرزني با شال قرمزي بر سرش خمار است . نور سبز چراغ هاي پارك افتاده روي دفترم ...تند تند مي نويسم و شعر هايي تلخ مي آيد در مغزم..از تو خبري نيست . براي مرگ خاطره هايم سياه مي پوشم...به آسمان خيره مي شوم و به صليب .ياد مردي مي افتم كه مي گفت صليب يعني عشق. مي گفت عشق يعني مادر و من به مادر تو مي انديشم وبه تو و به مادرانگي .ياد حرفهاي آقاي مستوري كه مي گفت به خاطر سينا قبول خواهي كرد كه زن من بشوي فقط اگر او را ببيني. مگر مي شود زن با احساسي چون تو اينهمه عشق يك بچه را ناديده بگيرد؟
يعني سينا الان در چه حالي است ؟

ساعت 11 شب13 شهريور: پياده خيابان فلسطين را رج مي زنم و روبرو را نگاه مي كنم تا سرم گيج نرود. چقدر مردهاي اين شهر نفريني شبها مؤدب مي شوند و همه ياد مي گيرند سلام كنند...حتي پياده هم نمي شود در اين شهر راه رفت. دوره گردها در كوچه ها پرسه مي زنند و صداي بوق ماشين ها آزارم مي دهد ... من اما شعر مي خوانم و كوچه هاي جنوب شهر را رج مي زنم و به شيشه هاي شكسته آب جو فكر مي كنم.هركس از روبرو بيايد مي بيند من با خود مي خوانم
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل مرا پناه دهيد
كه از وراي پوست سر انگشت هاي نازكتان
مسير جنبش آور كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
و در شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله ؟ كدام اوج؟
...
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت ،‌با دلم مي گفت
نگاه كن تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي


ساعت 12 شب: آنقدر اشك ريخته ام كه بسترم خيس خيس است . لاله و يك دوست ديگر نگرانم شده اند. فرهاد از آن طرف دنيا زنگ زده به عطيه كه پروانه كجاست ؟ سپيده از نيويورك زنگ زده. سرم را در بالش پنهان مي كنم و منتظر مي مانم ، آخ كه نگرانم نيست . خيلي عجيب حالي دارم. نمي فهمدد كه كجا را اشغال كرده است او . نمي فهمدد چقدر در اوج است هميشه .عجيب روزگاريست روزگار دربدري هاي يك دل احمق و اين روز سيزده از ششمين ماه سال
پي نوشت: در سحرگاه نگاهش مرا مجال طلوع نيست ...پرده ها را بكشيد . اين خورشيد من نيست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin