Tuesday, September 11, 2007


مي گفت روز 17 شهريور بود، زنگ خورد تلفن كه ملاقات داريد با دخترتان شيدا... مي گفت از اصفهان تا تهران را سر از پاي نمي شناخت. پيرزن آه نمي كشيد، مثل سنگ بود. غيظ عجيبي در چشمانش بود.چه قدر خوشحال بودم . شيرين كه بيتابي مادرش را مي كرد مي بوسيدم و مدام مي گفتم بالاخره شيداي شيرين را مي بينيم. از اصفهان تا تهران را سر از پاي نمي شناخت

مي گفت برايش كيك كشمش پخته بودم . بچه ام دوست داشت. مي گفت سالها بود يك روپوش توسي و يك روسري رنگ و رو رفته به سر داشت . از اين خانه به آن خانه . دربدري زندگي اش بود تا اينكه بازداشت شد . از اصفهان تا تهران را سر از پا نمي شناخت

رسيديم جلوي اوين به شيرين ديوارهاي بلندش را نشان دادم و گفتم مادرت آنجاست. خواهرش برايش خوراكي آورده بود. برادرش يك سبد سيب به نشانه كودكي هايشان.نمي دانستم مي داند كه سعيد را اعدام كرده اند يا نه . اما قرار بود به او چيزي نگوييم

وارد كه شديم، من و برادرش و خواهرش شهرزاد ، سنگيني اتاق و صورت هاي خشميگين پاسدارها ميخكوبمان كرد. مثل سنگ بود پيرزن . آه نمي كشيد .فقط يك قطره اشك روي گونه اش ميان ماندن و رفتن مردد بود. عينكش را برداشت و روي تشك تكيه داد. برايم فضاي داخل زندان را چنان واقعي ترسيم مي كرد كه خودم را روبروي سربازهاي سال شصت و هفت تجسم كردم

گفت برادرش گفت چرا نمي آوريدش برايش سيب آورديم...كيسه سياهي را پرت كرد روي ميز...درش را باز كردم. روپوش توسي اش، روسري پاره اش ، ساعت مچي چرمي اش كه پدر خدا بيامرزش براي قبولي در دانشگاه به او داده بود و عكس شيرين تمام سرمايه دخترم بود كه بي رحمانه پيشكش من مي شد. كيك كشمش را چنگ زدم و فرياد كشيدم. رو به پسرك پاسداري كردم كه مي گفت آتش دوزخ برايش سرد باد..استغفار نكرد و دوزخي شد. گفت مشت مشت به كيك زدم و گفتم بيا جوان بيا بخور شيريني مرگ يك كمونيست را بيا. شهرزاد التماسم مي كرد و من نقل هايي كه عمويش از اروميه آورده بود برايش را به هوا مي ريختم و لي لي لي مي خواندم و اشك مي ريختم . حالا شيرين واقعا يتميم بود و ديوارهاي اوين هنوز هم كه سالهاست ديگر ايران نيست كابوس شبهاي اوست . ديوارهايي كه رخت مادرش را بر بندهاي عدالتش آويزان كردند


پي نوشت : روز هجده شهريور از پايان نامه ام دفاع كردم آنهم در آخرين روزهايي كه بعدش معلوم نيست برسر دانشگاه در اين مملكت چه برود. آنقدر داستان اين دفاع خنده دار است كه كافي است بگويم سطر اول مقدمه پايان نامه ام را چون در ساعت حدود يك نيمه شب و در حالت سكرات تايپ كرده بودم درمعرفي موضوع نوشته بودم .. اين موضوع مساله است، مساله اين است


پي نوشت : ديروز با تعدادي كودك كه از نعمت پدر و مادر محروم اند و از كودكان بهزيستي هستند به سفر ابيانه رفته بودم يكي از آنها گفت مي خواهد به 15 سالگي كه رسيد موبايل بخرد . گفتم آفرين ...او مكثي كرد و بعد گفت من كه پول ندارم . سوالي از من كرد كه پاسخ هايم واقعا مسخره بود. پرسيد كه پول از كجا بدست مي آيد؟ هرچه توضيح مي دادم مي ديدم او سوال ديگري مي پرسد و سوال او اين بود خب من كه زمين ندارم؟ من كه پدر ندارم به من ارث برسد . من كه ..من كه ....چطور اين دشت ها،‌و باغها كه خدا براي همه آفريده يكهو مال يك نفر مي شود و يك نفر مثل من هيچ چيزي ندارد. چطور مي شود صاحب اين باغها شد جز با زور ؟ من پاسخي نداشتم جز اينكه درس بخوان ، برو دانشگاه ، كار كن و پول بگير. بعد اگر پول هايت زياد شد مي تواني زمين بخيري و خانه بخيري و باغ بخري


پي نوشت: من هيچ مرامي ندارم، من چپ نيستم اما همه مي گويند تو يك چپي . باوركنيد من فقط مي نويسم آنچه حس مي كنم


پي نوشت : براي پريدن دوبال ديگر به ياري ام آمده اند . به زودي مي پرم دوباره


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin