Thursday, September 06, 2007




زنگ زد ، گفت من و تينا خانه هنرمندانيم . بيا پيش ما . گفتم بگذر عزيز حال خوشي ندارم. گفت بلند شو بيا، دوستان را براي همين روزها ساخته اند . آنكه تو را در همين ساعت هاي سخت نمي بيند كه دوست نيست . بيا تينا هم حال بهتر از تو ندارد . بيا شايد باهم گريستيم




تمام مسير ضرب آهنگ آخرين شعري كه خوانده بودم در گوشم بود... نشستيم . از رفته ها گفتيم و از نيامده ها . انگار در صداي تك تك مان يك غم تلنبار شده تكرار مي شد ...ومن مي خواندم و كسي مي آيد و كسي ميميرد ...وناگهان فرزانه گفت




مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن


و من ادامه دادم

مرا به نامي كه صدا نمي زني

صدا بزن

حتي اگر ستاره اي نباشد
در آسمان
حتي اگر خورشيد اول دي ماه
كه بر شب پيروز شد
ديگر نباشد
مرا‌ به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن كه مي خواهم يك شب
بي دغدغه به دقيقه هايم دخيل ببندم
به نام نامي تو


و فرزانه گفت


دلم كمي از هواي نفس كشيدن
مي خواهد
به باغ بهارانه خود بكشانم
تا خودم را تازه كنم
روي شاخه اي كه اولين بارنگاهم جوانه زد
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن
صدا بزن
كه صدايت پژواك نام من است
طنين نامي كه تا كنون
به زبان تو نيامده
صدا بزن
مرا به نامي كه صدا نمي زني
صدا بزن


....



پي نوشت : در سحرگاه نگاه اش مرا مجال طلوع نيست . پرده ها را بكشيد . تمام شهر مي گويند او خورشيد من نيست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin