Wednesday, October 03, 2007


وطن


دنبال بيت خلا مي گشت و مدام با انگشت سبابه اش روي ديوار سبز رنگ كدر روبرويش طرحي مي زد. انگار يك بيماري مزمن به جانش افتاده بود. مثل ديوانه ها همه ديوارها را خط مي كشيد و هيچ كس در بيمارستان به آن بزرگي چيزي به او نمي گفت .رئيس بيمارستان بارها آمده بود تا اخطار بدهد اما هربار جلوي او كه رسيده بود گلدان ، ليوان، تلفن يا هرچيزي كه دم دست اش بود به سوي اش پرتاب مي كرد و تمام فحش هاي ناموسي را كه حتي بچه هاي تير دوقلو از تلفظ اش عاجز بودند به صريح ترين كلماتي نثار او . نيمه شب سرم بيمارها را از دست شان جدا مي كرد، علاقه خاصي به پاره كردن كيسه سوند داشت . وقتي بوي شاش بخش را پر مي كرد صداي فرياد يكي از بيمارها، پرستارها و مستخدمين را خبر مي كرد ولي او آسوده روي تخت اش دراز كشيده بود و داشت كتاب مي خواند و در اين حال همه انتظار يك اتفاق جديد را مي كشيدند.گاهي هم لخ لخ دمپايي شتري رنگش روي كفپوش هاي بخش خبر از يك اتفاق هولناك بود.عادت داشت روي صندلي رييس بخش برود و براي همه بيمارها سخنراني كند. خبر مثل برق در بخش ها مي پيچيد. گاهي جنون وار خود را به بخش زنان مي رساند و خبر از پيغمبري اش مي داد . مي گفت وظيفه دارد با زن ها بخش حرف بزند. زانان زاوو جيغ و فرياد كنان خودشان را پشت هر پناه گاهي پنهان مي كردند و او زير گوش بچه ها چند واژه عربي غليظ مي خواند . علاقه داشت روبه پنجره هاي مسجد بايستد و موشك هاي كاغذي اش را آزمايش كند . هميشه خدا هم موشك هايش توي زنبيل زني يا كالسكه بچه اي كه در پياده رو در گذر بودند سقوط مي كرد و آن روز عمليات بي نتيجه مي ماند.اما او دوست داشت براي همه بگويد كه تمام موش ها و گربه هاي شهر را نابود خواهد كرد. همه مريض ها ي بخش موشك بازي اش را پشت شيشه ها نگاه مي كردند . گاهي رو به آي سي يو مي كرد و فحش مي داد . گاه هم شيشه هاي بخش را جيرينگ جيرنگ مي شكست

همه درمانده بودند. عاصي تر از همه مردي بود كه خود او را به اين بيمارستان آورده بود. پيرمرد تلخ بي رحمي كه مي گفت روزي براي كنترل بيمارها نياز داشت يك پاسبان بگذارد بالاي سرشان .مي گفت زيادي پر رو شده بودند و بايد كنترل شان مي كرد. همان روز كه همه مريض هاي بخش جلوي در اتاق او صف كشيدند و سيني غذاها را پرت كردند روي كف راهرو زنجير را به پاي همه شان بست .كليد را داد دست او كه مثل يك آيه نازل شده هميشه مقدس بود . يادش نبود كه اين كز كرده مغموم سيه پوش هماني است كه روزي تمام آسايش را از همه خواهد گرفت . كليد را به دست او داد ...او دنبال بيت خلا مي گشت
پي نوشت پي نوشت ها : يكشنبه پانزدهم مهرماه ساعت پنج در گالري نيكول فريدني منتظريم تا با حضورتان اولين تجربه هاي تصويري سيزده كودك هشت تا ده سال را از دريچه دوربين هايشان ببينيد. اين نمايشگاه عكس حاصل سه ماه آموزش عكاسي حسن سربخشيان با اين كودكان است. يكشنبه روزي است كه شايد براي ماتنها يك روز باشد اما براي كودكان تحت تكفل موسسه مهر راقم يك اتفاق مهم است
آدرس : خيابان مطهري ، بعد از خيابان مفتح ، خيابان اكبري ، كوچه آزادي ، شماره 31 /تلفن 88748343

پي نوشت: در پاسخ به خواست دوستانم لاله ، فرزانه و عطيه در سوال شان در مورد وطن
پي نوشت: گفت سمفوني پنجم بتهون را گوش كن. وقتي گوش مي كني آنرا بنويس . هر كلمه اي كه به ذهنت رسيد را روي كاغذ بياور. مي خواهم بدانم چگونه آن را مي فهمي...در فكر بودم كه حالا كي حوصله دارد برود بتهون بخرد ...داشتم پست آخر را مي نوشتم كه نگاهم به سي دي هاي روي ميزم افتاد . يك سال است اين سي دي روي ميز من ايستاده به بقيه سي دي ها تكيه داده و من حتي روي جلدش را نخوانده بودم...برش داشتم و به صورت جدي بتهون نگاه كردم .او انگار خشمگين مي خواست حاليم كند كه چقدر گم شده ام اين روزها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin