Friday, October 12, 2007


هورتي كشيد چاي را و باز طبق معمول سيگاري روشن كرد. اين بار داستان داستان مردي بود كه پلنگي در شكارش بود. مرد مي دويد و پلنگ از پي او .به سراشيبي دره رسيد و لغزيد به دامان آن . نعره پلنگ از بلندي ته دلش را خالي كرد و خاشاكي كه دستاويز او شد تا به ته دره سقوط نكند از جا تكاني خورد. چسبيده بود دو دستي به خار گاهي نگاه بر پلنگ داشت و گاهي نگاه برتمساح هايي كه در مرداب پاي دره دهان گشوده به او چشم دوخته بودند. سيگار را بين دو لب گذاشت و پكي غليظ زد به زردي حلقوي اش. مرد و حشت زده باز به خاشاك نگاه مي كرد . دو موش يكي سپيد و ديگري سياه به جويدن ريشه خار مشغول بودند. ترسي عميق به جانش افتاد. يك دندان موش سپيد يك دندان موش سياه و زندگي كه به مرگ سلام مي داد

چشم از موش برداشت . پلنگ خيز برداشته بود براي شكارش . تمساح ها دهان گشوده بودند برايش. به توت فرنگي سرخي نگاهش افتاد كه كنار دستش روييده بود. دستي دراز كرد و آن را چيد و قصه تمام شد


پي نوشت اول


آدرس سايت مهر ايرانيان



پي نوشت دوم


روز چهارشنبه بود كه حس كردم دور و برم دوست هاي زيادي دارم كه در عين دوري بسيار نزديك اند به من. آيداي عزيز را بخوانيد با دل نوشته اش در مورد فرشته هاي كوچولو
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin