Monday, October 15, 2007


حضرت اجل اعظم معظم

قبول تقصير نماييد كه كار كمي به تاخير افتاد . پوتين ها به پاي عيالمان گشاد بود سكندري خورد و مرد. اما اين باعث نشد ما قصور خدمت نماييم و اراجيف را ضبط ننماييم


اين كمترين را ماموريت بود كه در اخبار روز ملل متمدنه تورقي كنيم و من باب سفر اين چشم آبي كوته قامت نعلين صفت چند خطي به استحضار برسانيم. ما را جز تنوير افكار و رفع خرافات هنري نيست. قريحه مان جريحه دار شد امروز وقتي در شوارع شهر بوي ودكاي روسي پيچيده بود و از حرم عبدالعظيم آخوند جماعت رو به تهران داشتند

كاريكاتوري در نشريه پانچ مورخ دوم اكتبر 1907 ميلادي درج گرديده كه به خوبي مي تواند اشكمان را در آورد. در اين كاريكاتور بريتانيا شير و روس خرس در حالي نشان داده مي شوند كه سرگرم كوبيدن و خرد كردن يك گربه بد شانس ايراني هستند و شير مي گويد شما مي توانيد با سر آن بازي كنيد و من مي توانم با دم آن و هر دومي توانيم كمر نازكش را نوازش كنيم .در حالي كه گربه بدبخت ناله مي كند كه من به خاطر نمي آورم در اين مورد با من مشورت شده باشد

زير زيركي ديديم عيالمان شعر مي خواند و پلو آبكش مي كند گوش تيز نموديم ببينيم كدام جفنگي را امروز از زن همسايه ياد گرفته ديديم مي خواند


تا كله شيخنا ملنگ است

تا در دل ما غبار و زنگ است

تا پير دليل مست و منگ است

تا رشته به دست اين دبنگ است

اين قافله تا به حشر لنگ است

جسارت نباشد اما بسكه لطيف بود طبع اين بانوي قلم به دست به ياد روح پر فتوحش اين اشعار را اينجا آوردم

به عيالمان گفتيم كه پوتين هايش را بپوشد شب چند قدمي بزنيم و شعركي بخوانيم . بانو ميل گلستان داشت .پوتين ها به پايش گشاد بودند و لخ لخ مي كردند. چاره اي نبود همان گالش هاي سابق سرخ بستر سياه منظرش را پوشيد . در گلستان نظرمان به چهره بي بديل شيخ محمود گرمساري افتاد . نگاه دله اي داشت به زن خوش منظر ما. عيال بد جوري به شعر خواني افتاده بود . گفتم زن اين وقت شب دل ات هواي بلندي هاي ولنجك كرده است اينگونه در بوق و كرنا اشعار عشقي مي خواني. چيزي نگفت و باز خواند . هنوز مي ترسيم جمال محمود شاعرش كرده بود


خدايا تا به كي ساكت نشينم

من اينها جمله از چشم تو بينم

تو اين ملا و آخوند آفريدي

تو توي چرت ما مردم دويدي

خداوندا مگر بيكار بودي

كه خلق مار در بستان نمودي

بيا از گردن ما زنگ وا كن

ز زير بار خر ملا رها كن


از اصل دستور خارج شديم. شب باز گشتيم . عيال همچنان پوتين ها را به پا مي كرد و جلوي آينه قرمي داد و ما ترس برمان داشته بود كه بخواهد از فردا شعر بخواند و پوتين بپوشد و از آزادي نسا بگويد . سرفه كرديم برود آبي بياورد تا از روبرو جمال بي مثالش را ببينيم. رفت از مطبخ آبي بياورد با سر به زمين خورد و مرد . خيالمان راحت شد شيخ محمود ديگر نمي توانست زن مارا ديد بزند .پوتين ها به پاي عيالمان الحق گشاد بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin