Sunday, November 11, 2007


شعر هایم پابرهنه اند

نه میل رفتن دارند

نه هوای ماندن

پوستینی خیالی اند

در سوز دی ماه نگاه تو

این عاشقی را به سخره نگیر

که گرگ و میش این عشق

بیابانگردم کرده

هیچ کلبه ای از دور پیدا نیست سالار

و دیگر از پشت شیشه های مه گرفته این دیار

شمعی افروخته نخواهد شد

ضحاک سروری یافته بر جنازه هایمان

و کاوه سالهاست در گورستان قدیمی شهر مرده غسل می دهد

یادت می آید مادربزرگ می گفت

اشک ها ناموس دل اند

در بازار عکاره این عاشق کشی چوب حراج زدم به دل

باد می آید سالار

مرا نظاره کن که شانه های نحیفم دیگر

توان زخم دیگر ندارد

شعر های من پا برهنه اند

صخره ها قندیل بسته اند

خون فوران می زند از میان ترک های پاهایی

که نه میل رفتن دارند

نه هوای ماندن

ترک خورده اند پاهای هاجر

در مسیری که نه زمزم ،که مرداب می جوشد از زمین

ابراهیم بودن ات

تبر می خواهد

بتخانه می خواهد

نمرود می خواهد

بیابان می خواهد

گوسفند می خواهد

اسحاق می خواهد

اسماعیل می خواهد

و دو زن

که هرگز معلوم نشد کدام عاشق ترند

ابراهیم شده ای سالار

شعرهای من اما پابرهنه اند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin