Wednesday, November 21, 2007




از نگاهم فرار مي كني حتي پشت همان شيشه هاي قنادي فرانسه خيابان انقلاب كه حالا سالهاست پياده آن را گز نكرده اي . برايت از پشت همان شيشه هاي پر شده از آخرين اخبار دست تكان مي دهم و تو باز از نگاهم فرار مي كني. شال قرمز به سر كرده ام امروز تا تندي رنگش هميشه به يادت بماند قبل از سفري كه هوا كلي باراني است و تو از رنگ شال من هم فرار مي كني . من بغض دارم و تو نمي خواهي بغضم را سر بكشي در ليواني كه آن هم سرخ پوشيده. امروز همه چيز قرمز است . حتي آسمان هم قرمز است . حتي چشمان من هم قرمز است . من عادت كرده ام به همان سلام هايي كه هميشه از خداحافظي اش مي ترسم كه فردايي مي آيد يا نه و ديوارهايي كه هر كدامشان خاطره يك شب زنده داري طولاني است و صبح هايي كه ساعت ها بي نشاني از تو در اضطراب مي گذرد. من عادت كرده ام و باران مي آيد و زير باران اشك هايم با باران سمفوني سفر را روي گونه هايم به صحنه مي روند


امروز مي روم و باران مي آيد و تو از نگاهم فرار مي كني كه نكند در نگاهت بخوانم بايد بروي


به قول رفيقي اين سهم ماست طبق معمول
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin