Thursday, December 06, 2007


‌در اين غروب پاييزي مثل يك بليط مچاله شده هستم زير باران در ميدان كشتارگاه در دستان مردي در انتظار اتوبوس شركت واحد كه مي ترسد به خانه برود و باز شرمنده كودكان اش باشد كه زير چشم شان از فقر كبود است .خيره نگاه مي كنم به بليط مچاله شده در ايستگاه و دنبال خودم مي گردم و باران آذري كه مي بارد

كسي در اين حوالي مسموم مي داند چه مي گذرد بر خانه اي كه ديگر كوبه ندارد؟ كسي مي داند صداي زوزه گرگان تا پشت ديوارها رسيده است و نجات دهنده در گور خفته است؟ كسي مي داند ديگر پشت اين پنجره به جاي باران ماهي مرده نازل خواهد شد؟

نمي دانم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و من ديگر مثل فروغ به جفت گيري گل ها نمي انديشم. من به جفت گيري گر گها مي انديشم دررخوت اين شهر در بستر جوي هاي خون و زوزه هايي كه پاياني ندارد

گرگها به رقص برخاسته اند اينجا

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و انتظار طفلي است كه هر بامداد در شهر به دارش مي كشند و بر دروازه هاي شهر چون عبرتي آويزان اش مي كنند تا عشق حساب كار خودش را بكند


در كوچه باد مي آيد و من به دنبال خانه ام مي گردم كه ديگر كوبه ندارد و مي شنوم كسي مي گويد

دري كه كوبه ندارد كسي نخواهد كوفت ، در انتظار مباش


پي نوشت
ظاهرا قرار است باز سال شصت و هفت تكرار شود تا باز اين جماعت حاكم براي مدتي نفس راحتي بكشند. اما زهي انديشه باطل كه اين بار كسي گول عكس مردي بر ماه را نخواهد خورد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin